مدرسه علمیه الزهرا (س)  نصر تهران

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

علامه طباطبایی مردی که سال‌ها در رثای همسرش گریست

26 آبان 1394 توسط الزهرا (س) نصر

همسر استاد مطهری نقل می‌کند: «تا چند سال، هر وقت به منزل ایشان می‌رفتم، به خاطر دوستی که من با خانم داشتم، من را که می‌دیدند یاد همسرشان می‌افتادند و با صدای بلند گریه می‌کردند.» و «گاهی هم که به منزل ما می‌آمدند و چای می‌خوردند می‌گفتند: هیچ‌چیز مزه چای زعفرانی خانم را نمی‌دهد.»

علامه که باشی، یعنی تعلقاتت به دنیا کم شده است؛ یعنی فقط تو نیستی و خانواده‌ات، همه مردم خانواده تو هستند؛ یعنی آنقدر که می‌دانی باید عمل کنی، به گستره علامگی‌ات. علامه که باشی، توقعات هم بالاتر خواهد رفت؛ خواهی، نخواهی الگو خواهی شد؛ باید باشی و کامل‌ترین باشی. علامه که باشی، همسرت یا علامگی‌ات را درک خواهد کرد و همراهت خواهد شد، یا در پیچ و خم این گذرگاه تنگ و نفس‌گیر خواهد ماند و این تویی که باید دست او را بگیری و قدم به قدم پیش ببری. اتمام رحمت و بخشش و مهربانی خدا در حق بندگانش آن است که همسرانی از جنس خودشان به ایشان عطا می‌کند؛ همسرانی هم‌دم، هم‌قدم، هم‌راه و هم‌دل. بانو قمرالسادات مهدوی نیز از همین جنس رحمت‌های الهی بود؛ رحمتی ناب در زندگانی علامه محمدحسین طباطبایی.

ادامه »

صفحات: 1· 2

 1 نظر

علامه تیجانی کیست؟ زندگینامه تیجانی

17 آبان 1394 توسط الزهرا (س) نصر

مشروح مصاحبه فارس با علامه تیجانی سماوی

محمد تیجانی السماوی در ایران با کتاب «آنگاه هدایت شدم» شناخته می‌شود کتابی که شرح چگونگی شیعه شدن وی را از مذهب مالکی اهل تسنن روایت کرده است، تیجانی اما به جز آنکه در دعوت به مذهب حقه جعفری کوشا است و خود تصریح می‌کند که این کار تمام زندگیش است دارای ابعاد شخصیتی برجسته و درس‌آموزی است.
محمد تیجانی السماوی که 70 سالگی خود را پشت سر می‌گذارد، مدرک دکترای خود را از سوربن اخذ کرده و به فرانسه مسلط است، تیجانی به شدت با قشری‌گری مخالف است و جوانان مسلمان را به مطالعه و کند و کاو در دین دعوت می‌کند.
فارس: لطفا خود را به اختصار معرفی کنید؟
تیجانی: به اختصار! همه زندگی‌ام به اختصار بوده، حتی ولادتم به اختصار بوده است؛ درود و سلام بر خاتم انبیاء محمد مصطفی صلی‌الله علیه و آله و سلم و آل پاکش، با درود و سلام بر شما و همه شنوندگان در همه نقاط جهان، درباره زندگی مختصرم باید بگویم من محمد‌التیجانی السماوی از جنوب تونس هستم و همواره می‌گویم اصلا‌ عراقی‌‌ام و در تونس متولد شده‌ام.

ادامه »

 نظر دهید »

مثل گل آفتاب‌گردان

07 خرداد 1394 توسط الزهرا (س) نصر

… و به داوود، سلیمان را هدیه دادیم؛ بنده‌ی خوبی بود؛ زیاد به سوی ما باز می‌گشت.

به نظرم یکی از کلیدواژه‌های دوست‌داشتنی سوره‌ی «صاد»، واژه‌ی «اوّاب» باشد. وقتی خدا توی این سوره‌- با آن موسیقی خاص- سه چهار بار از بنده‌های خوبش – داوود و سلیمان و ایّوب - با این وصف یاد می‌کند؛ «اواب». یعنی کسی که زیاد به خدا رجوع کند. رویش را زیاد به سمت خدا بگیرد.* خیلی شیرین است که خدا بنده‌ای را این‎طوری توصیف کند: «بنده‌ی خوبی بود؛ زیاد به سمت ما بازمی‎گشت».

… و وهبنا لداوود سلیمان نعم العبد انّه اوّاب (سوره صاد/ آیه 30)

*و فرقش با «توّاب» این است که آن تکرّر در برگشت و رجوع به خدا مربوط به بعد از گناه و لغزش نیست.

میم.روستا 

 نظر دهید »

حکایت یخ فروش

30 اردیبهشت 1394 توسط الزهرا (س) نصر
 
 
رضوان الله تعالی علیه
 نظر دهید »

انی لمجنون

28 اردیبهشت 1394 توسط الزهرا (س) نصر

” و ان یکاد ” می خوانم برایت ؛
غافل از ٬
نمک ِ چشم های خودم !



* وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ ( سوره قلم آیه ۵۱)

به قلم: گوشه نشین

 نظر دهید »

یا باب الحوائج یا جواد الائمه

09 اردیبهشت 1394 توسط الزهرا (س) نصر


اذن دخول را دم باب الجواد خواند

هر کس که خواست بشنود از عمق جان سلام

 2 نظر

دل آرام ...

07 اردیبهشت 1394 توسط الزهرا (س) نصر

آخرین دانه ی تسبیح را
لمس میکنم؛
و میان وسعت ِ سبز ِ سجاده ٬ 
می میرم …


* قُلْ تَرَبَّصُوا فَإِنِّي مَعَكُم مِّنَ الْمُتَرَبِّصِينَ (سوره طور آیه ۳۱)

به قلم: گوشه نشین

 2 نظر

السلام علیک یا ابا عبدالله علیه السلام

07 اردیبهشت 1394 توسط الزهرا (س) نصر

اول صبح بگوییم حسین جان رخصت

تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد

 5 نظر

فاضل

06 اردیبهشت 1394 توسط الزهرا (س) نصر

همین حقارت مرا بس ؛
که  عمق اقیانوس بی کران فضلت ٬
در باورم نمی گنجد ..




*وَاسْأَلُواْ اللّهَ مِن فَضْلِهِ (سوره نسا آیه ۳۲)

به قلم: گوشه نشین

 3 نظر

گل چهره

05 اردیبهشت 1394 توسط الزهرا (س) نصر

طراوت ِ گل ِ چهره ام ؛ 
از سبزی ِ پیچک ِ
 دعاست .



* قُلْ مَا يَعْبَأُ بِكُمْ رَبِّي لَوْلَا دُعَاؤُكُمْ (سوره فرقان آیه ۷۷)

به قلم: گوشه نشین

 2 نظر

اولویت های پژوهشی و مالیِ مسیرنویس!

04 اردیبهشت 1394 توسط الزهرا (س) نصر

اگر پول دار شدم؛ همین قدری که بتوانم یک طرح پژوهشی به یک آدم ِ عاقل سفارش بدهم؛

می روم یک آدم عاقل پیدا می کنم که برای خانم های این سرزمین اولویت های وظایفشان را در بیاورد!

از کجا؟

 قطعا از مسیر وحی و عقل!

دق کردم از بس غصه ی این خانم و آن خانم را خوردم که نمی دانند حقشان و تکلیفشان را!

بعد می روند سنگی در چاهی می اندازند که هزار تا عاقل نمی توانند درش بیاورند!

 

پ.ن. آیا برای آقایان چنین سفارشی لازم نیست؟

قطعا که لازمست و بسا اولی تر ولی من که مرد نیستم تا غصه خورشان باشم! در ضمن همین چند تا محرم و فامیلی که نم نمک غصه شان را می خوریم بسِ مانند!!!

 

نمی فهمم نهادهای اجتماعی چه می کنند! این همه سازمان و ارگان دولتی و عمومی به چه مشغولند! پژوهشگاه خانواده؛ نهادهای مدعی ِ خانواده و …

حتا نمی فهمم حوزه های علمیه بخصوص بخش های خواهرانش مشغول چه هستند!

به قلم: مسیر نویس

 نظر دهید »

نظر کرده

31 فروردین 1394 توسط الزهرا (س) نصر

محتاج ِ آغوش ِ نگاه ِ تو ام !

 

*وَاصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي(سوره طه آیه ۴۱)


به قلم: گوشه نشین

 نظر دهید »

مرگ بر جنگ

30 فروردین 1394 توسط الزهرا (س) نصر

کره ی زمین را از توی اتاق شان آورد و گرفت جلوی صورتم و گفت: مامان ببینید عربستان چه قدر به یمن نزدیکه!!!

گفتم: خب! برای چی؟

گفت: خب الان عربستان بهش حمله کرده دیگه! خیلی بهش نزدیکه! بیچاره یمن!

کمی کُره را توی دستش حرکت داد و براندازش کرد، بعد با تعجب گفت: ماماااااان به ایران هم نزدیکه ها!

نگاهش کردم و با هم خندیدیم و من فکر کردم این وروجک کلاس اولی چه دغدغه هایی دارد!

خدایا کی می آید آن روز که هیچ کودکی معنای کلمه ی جنگ را نداند!

اللهم عجل لولیک الفرج

به قلم: زینب سادات

 3 نظر

هلوع

30 فروردین 1394 توسط الزهرا (س) نصر

بی تاب مرهم  ِ
نگاه تو ام !


* إِنَّ الْإِنسَانَ خُلِقَ هَلُوعًا(سوره معارج آیه ۱۹)

به قلم: گوشه نشین

 1 نظر

گمراه!

29 فروردین 1394 توسط الزهرا (س) نصر

تسبیح به دست گرفته ام
” الا یا ایها الساقی “
بشمارم !



* وَالشُّعَرَاء يَتَّبِعُهُمُ الْغَاوُونَ(سوره شعرا آیه ۲۲۴)

 

به قلم: گوشه نشین

 نظر دهید »

تقدیم به تو!

26 فروردین 1394 توسط الزهرا (س) نصر

همه ی دارایی ام٬
همان
بافت ِ سرخ ِ پیچیده ای
که ؛
لحظه به لحظه
در سینه ام ،
ملودی پمپاژ میکند؛
تقدیم به تو !



* لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ (سوره آل عمران آیه ۹۲)

به قلم:  گوشه نشین

 1 نظر

از آن مژگان او دست دعا بر آسمان دارد

26 فروردین 1394 توسط الزهرا (س) نصر

رفته بودیم ملاقات یکی از جانبازان اعصاب و روان . گفته بودند مدتهاست که با کسی حرف نمیزند و در سکوت روزگار می گذراند . ساکت بود و به نقطه ای خاص خیره شده بود . هر چه ما حرف میزدیم انگار نمی شنید . به صورتش که دقت می کردم انقدر محو تماشا بود که حتی پلک هم نمی زد .. اما خط دیدش را که می گرفتم و می رفتم هیچ چیز قابل تاملی نمی دیدم که او این همه وقت خیره به آن باشد . یک غذا شب قبل از هیئت مورد علاقه اش گرفته بودیم و برایش برده بودیم . ظرف غذا را گذاشتم جلویش و گفتم غذای تبرکی دیشب ِ هیئت است .. ظرف را نگاه کرد و خندید . چند دقیقه خندید و خنده اش تبدیل شد به قهقهه . اطرافیان همین که خنده اش را دیدند کلی خوشحال شدند . بعد که خنده اش تمام شد مردمک چشم هایش را دوخت به چشم های من و گفت : پشت خاکریز بودیم . یک وانت می آمد و برایمان غذا می انداخت . خط مقدم بود و نمی شد بساط سفره برپا کرد . هرکسی باید از محل نگهبانی اش غذا می خورد . غذاها هر چه که بود ؛ پلو خورشت یا آبگوشت یا عدسی یا هرچه ، می ریختند درون کیسه فریزر و سرش را گره می زدند . یک نفر بالای وانت می ایستاد و غذاها را پرت می کرد به سمت افراد روی خاکریز .. بارها پیش آمد قبل از اینکه بتوانم شیرجه بزنم و غذا را بگیرم غذا می افتاد روی خاک و کیسه فریزرش پاره می شد و غذایم قسمت خاک می شد . گاهی هم که کیسه ی غذا به دستم می رسید انقدر مزه ی مشما فریزر گرفته بود که طعم اصلی اش گم می شد . بدون قاشق غذا را می خوردیم حتی عدسی را .. اما حالا چقدر این ظرف های یکبار مصرف خوب است ! راحت غذا را می رساند به رزمنده های پشت خاکریز ….

* این روزها و شب ها در کنار همه ی دعاهایتان ، برای جانبازان هم دعا کنید . مخصوصا جانبازهای اعصاب و روان . به گردنمان خیلی حق دارند …

* از آن مژگان او دست دعا بر آسمان دارد كه دائم از خدا خواهد شفای چشم بيمارش (کلیم کاشانی)

به قلم: طهورا

 نظر دهید »

در آستانه شکستن...

22 فروردین 1394 توسط الزهرا (س) نصر

کوزه‌ی خالی‌شده شاید دیواره‌ش نم داشته باشد اما وقتی خم‌ش می‌کنی که آب بریزی، می‌بینی که هیچ ندارد. مثل من که از دور شاید ظاهرم نم‌ناک باشد ولی درون‌م چه‌قدر بی‌آب است. مثل من که خالی‌ام؛ خالی از تو. حتی آن‌قدر خالی‌م که برای خودم هم نمی‌توانم یک قصه‌ی کوچک بگویم. حتی نمی‌توانم کمی لالایی بخوانم برای خودم. دریاچه‌ی ارومیه که خالی شد، حالا هر روز می‌گویند احیایش هزار جور دردسر دارد. مثل من که حالا پر کردن‌م دردسر دارد. ترک‌ترک‌ها را نمی‌شود به این آسانی حل کرد. هر لحظه احتمال شکستن‌م را نمی‌شود نادیده گرفت…
دی‌روز داشتم به خانه‌های اغلب کوچک این روزهای تهران فکر می‌کردم. دیروز داشتم فکر می‌کردم که زندگی جوری شده است که خودمان را مجبور شده‌ایم بچپانیم توی این خانه‌های کوچک. روزگار جوری تا کرده است که خانه‌هامان را کوچک کرده‌ایم. دی‌روز به این هم فکر کردم که همین‌طور دنیایمان را هم کوچک کرده‌ایم. همین‌طور دل‌هایمان را هم کوچک کرده‌ایم. همین‌طور خدایمان را هم کوچک کرده‌ایم. همین‌طور کوچک کرده‌ایم و کوچک‌مان کرده‌اند. و چه جالب است که دل‌خوشیم به این چیزهای کوچک. و قرار هم نیست با این چیزهای کوچک، بزرگ زنده‌گی بکنیم. قرار است با این چیزهای کوچک، کوچک زنده‌گی بکنیم و کوچک بمیریم. دل‌م می‌خواهد آن‌قدر بزرگ بشوم که دیگر نشود کوچک‌م کرد. دیگر اصلاً نتوانم در این کوچکی، جا بشوم…

زیر چرخ کبود
قصه‌ی هر آدمی یک روز
به سر می‌رسد
مثل قصه‌ی من بی‌تو!
خدا کند دست کم
کلاغی به خانه‌اش برسد
خدا کند دل کوچک کودکی از این قصه شاد شود
خدا کند که پایان قصه گرچه بی‌تو است
از تو باشد…

به قلم: بیدی خشک که دوست داشت مجنون باشد…

 1 نظر

برایت

19 فروردین 1394 توسط الزهرا (س) نصر

جاری می شوم؛
ذره ذره،
برایت ..



*قُلْ إِن كُنتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّهُ (سوره آل عمران آیه ۳۱)

به قلم: گوشه نشین

 نظر دهید »

ه آ

18 فروردین 1394 توسط الزهرا (س) نصر

آه که می کشم؛
نگاهت  را ،
ه آ
میکنی روی دستهای سردم؛
گرم می شوم …



*  أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ ( سوره بقره آیه ۱۸۶ )

به قلم: گوشه نشین

 1 نظر

می‌شه پرنده باشی اما رها نباشی

15 فروردین 1394 توسط الزهرا (س) نصر

1. آدمی مثل من وقتی شروع می‌کند به نوشتن دلش هزار راه می‌رود. از همان اولش هی نگران است که ته نوشته‌اش بالاخره کجاست و چه می‌شود. هی خودش را به در و دیوار می‌زند که خیلی ته داستان بیخود نشود و از طرفی هی نگران است که خیلی هم خودش را نریزد وسط اینهمه کلمه که حالا که شکر خدا دوست و آشنا و فامیل و در و همسایه آدرس همه خانه‌های مجازیش را دارند فردا وسط مهمانی یا توی خیابان و احیانا جلسه کاری سین جیمش نکنند که فلان چیز چی بود که نوشتی و خلاصه دستش رو نشود پیش همه. این نگرانی را من همیشه داشته‌ام. قبل‎ترها هم کمی در موردش گفته‌ام و شاید بعدترها بیشتر بنویسم. سال تازه شروع شده است. بگذار فعلا حرف تازه بزنم…

2. دوباره بهار شده. یعنی همه چیز از نو آغاز می‌شود. زندگی و کار و تصمیمات تازه. اما هنوز دلم می‌خواهد از سال 93 بنویسم. اگر به خودم بود و وقتش را داشتم دلم می‌خواست بنشینم تمام اتفاقات سال نود و سه را مکتوب کنم. نه برای اینکه سال خوب یا بدی  بود. نه! برای اینکه متفاوت بود.  در طول یک سال یکهو پر شدم از تجربیاتی که سالها باید دنبالش بدوی تا بدستش بیاوری و من همه را یکجا در طول یکسال بدست آوردم. نود و سه سال عجیبی بود برای من. پر از اتفاقات تازه‌ی خوب و بد و پر از آدمهای تازه‌ی خوب و بد. آدمهایی که تجربه شان کردم. بعضی برای همیشه توی دلم ماندگار شدند و بعضی را برای همیشه کنار گذاشتم و تمامشان کردم. نود و سه سال شیرینی‌ها و تلخی‌های عجیب بود. نود و سه سال امتحانهای سخت بود. نود و سه سال تو بود اصلا… سال تو؛

3. حالا اینها به کنار. من همیشه فکر می‌کنم اکثر نویسنده‌ها وقتی شروع به خلق قصه‌ها و شخصیت‌هایشان می‌کنند تا ته قصه نگرانند که سرانجام خوبی برای قصه و شخصیت اصلی‌شان رقم بخورد. پس من حق دارم الان نگران تو باشم. برای اینکه تو را سطر به سطر نوشته‌ام. من تو را کلمه به کلمه از حفظم. از اولین لبخندها و خنده‌های بلند بی هوات تا بغضی که آخرین بار نه فقط تو را که کمر من را هم شکست، خیلی هم فاصله نبود. خدا کند تا لبخند دوباره‌ات هم، فاصله چندانی نباشد…

4. سهم من از عاشقی؛
نه انتظار؛ نه دلتنگی؛ نه خستگی
سهم من از عاشقی اندک است؛ اندک 
سهم من از عاشقی
تنها فرصتی برای دوباره بوسیدنِ ماه…


به قلم: سامی دخت

 نظر دهید »

کلید

24 اسفند 1393 توسط الزهرا (س) نصر

باور کن!
می ارزد ؛
کلیدم را گم کنم ،
که تو؛
دعوتم کنی ،
میان خانه ات !


* لَهُ مَقَالِيدُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ (سوره شوری آیه ۱۲)


- مقالید همان مفتاح و مفتاح همان کلید ِ فارسی زبانان است . لیکن مقالید را درجه ای است بالاتر ! اين کليد را دو جور مي‌شود حرکت داد. به يک سمت که حرکت کند مي‌شود «مفتاح» ومخزن را باز مي‌کند. و اگر به سمت ديگر حرکت دادي، مي‌شود «مغلاق» و در مخزن را مي‌بندد. اين کليد هم مفتاح است و هم مغلاق، هم ابزار باز کردن و هم وسيلة بستن !

به قلم: گوشه نشین

 نظر دهید »

نام...

23 اسفند 1393 توسط الزهرا (س) نصر

نامش را شیرین گذارده ،
کم است!
باور کن؛
به عسل ٬ می ماند !


* وَ إِنِّي سَمَّيْتُهَا مَرْيَمَ ( سوره آل عمران آیه ۳۶)

به قلم: گوشه نشین

 نظر دهید »

دلتنگ

21 اسفند 1393 توسط الزهرا (س) نصر

    دلتنگ که میشوم خودبه خود چشمانم می بارد و هوس نگاه گرمت را می کند. همان نگاهی که آرامم میکند. باصدای بی صدایی به من می گوید آرام باش خانم همه چیز درست می شود. آن وقت پر می شوم از امید از بودن. دنیایم میشود پر از عطر  گل نرگس. بوی نرگس فضای سرد دلم را گرم میکند. مدام پیش خودم تکرار میکنم همه چیز درست  می شود. برایا ین دلتنگی هایم  سوره ی والعصر بخوان دلت پاک است. میترسم صبرم تمام شود….

به قلم: م.ع

 نظر دهید »

بشکن مرا!

20 اسفند 1393 توسط الزهرا (س) نصر

پزشکان گاهی مجبور می‌شوند استخوان ِ شکسته‌ای که بد جوش خورده است را دوباره بشکنند تا درست جوش بخورد…

 به قلم: بیدی خشک که دوست داشت مجنون باشد…

 نظر دهید »

جانم

18 اسفند 1393 توسط الزهرا (س) نصر


نُقل ِ کلام کودکی هایم
بر دست های مهربانت ،
بهشت ِ روزهای دنیایت باد.




* فَلاَ تَقُل لَّهُمَآ أُفٍّ وَلاَ تَنْهَرْهُمَا وَقُل لَّهُمَا قَوْلًا كَرِيمًا (سوره اسرا آیه ۲۳)

نوشته شده توسط: گوشه نشین

 1 نظر

رواق

16 اسفند 1393 توسط الزهرا (س) نصر

نشسته ای
دور تا دور من ؛
در آئینه ها …




* وَفِي أَنفُسِكُمْ ۚ أَفَلَا تُبْصِرُ‌ونَ (سوره ذاریات آیه 21)

نوشته شده توسط: گوشه نشین

 نظر دهید »

بگذار گیسویم به حال خویش باشد...

13 اسفند 1393 توسط الزهرا (س) نصر

وقتی سرت را روی بالش می‌گذاری
آنقدر می‌ترسم که دیگر بر نداری

تو آفتاب روشنی در خانه‌ی ما
تو آفتاب روشنی هر چند تاری

فردا کنار سفره با هم می ‌نشینیم
امروز را مادر اگر طاقت بیاری

تو آنچنان فرقی نکردی غیر از این که
آیینه بودی و شدی آیینه‌کاری

آلاله می‌کاری و باران می‌رسانی
چه بستر پُرلاله‌ای؟ چه کشت و کاری

آنقدر تمرین می‌کنی با دستهایت
تا شانه را یک مرتبه بالا بیاری

بگذار گیسویم به حال خویش باشد
اصلا بیا و فرض کن دختر نداری …


*علی اکبر لطیفیان

 نظر دهید »

با احترام

13 اسفند 1393 توسط الزهرا (س) نصر


دلتنگی هایم
داغ و نرم بیرون می ریزند
از چشم هایم
روی مزارت ..



* وَاعْبُدُواْ اللّهَ وَلاَ تُشْرِكُواْ بِهِ شَيْئًا وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا (سوره نسا آیه ۳۶)

 

نوشته شده: توسط گوشه نشین

 نظر دهید »

تکیه بر کعبه بزن

24 بهمن 1393 توسط الزهرا (س) نصر

جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد

ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد

بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم

مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد

شاید این باغچه ده قرن به استقبالت

فرش گسترده و در دست گلایل دارد

تا به کی یکسره یک ریز نباشی شب و روز

ماه مخفی شدنش هم تعادل دارد

کودکی فال فروش است و به عشقت هر روز

می خرم از پسرک هر چه تفال دارد

یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت

یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد

هیچ سنگی نشود سنگ صبورت تنها

تکیه بر کعبه بزن کعبه تحمل دارد.

 نظر دهید »

روایت نکنیم، روایت می شویم

14 آذر 1393 توسط الزهرا (س) نصر

چرا صداوسیما فعالیت های فرهنگی و هنری دهه 60 را نادیده می گیرد؟!

مقدمه
«به نظر من تلویزیون، صدا و سیما و بخصوص بخش هنر نمایشی - بخش سریال و فیلم - امروز برای ما از همیشه مهمتر است. من به هیچ وجه یک نگاه مسامحی و گذرا و باری به هر جهتی نسبت به تلویزیون ندارم.»1
یکی از وجوه مهم در پاسخ به چرایی اهمیت تلویزیون در جامعه، گستره نفوذ و حضور این مدیوم رسانه ای در جامعه است. ارتباط گسترده این رسانه با اکثریت مردم و حضور مستمر و پیوسته در میان لایه های مختلف اجتماعی، از تلویزیون رسانه ای با برد وسیع و تاثیرگذار ساخته است. شاهد مثال هم موج آفرینی های گسترده برنامه هایی است که با به یدک کشیدن صفت موفق، در مقاطع مختلف مورد توجه تعداد زیادی از مخاطبین قرار می گیرند.
در کنار وسعت نفوذ تلویزیون که علی رغم جوان بودن نسبت به دیگر رسانه ها مثل روزنامه ها و مجلات، سینما و رادیو به علل مختلف توانست گوی سبقت توجه مخاطب را از آنها برباید، نفوذ و جایگاه خاص رادیو در جامعه نیز قابل تامل است. در حقیقت نفوذ تلویزیون نتوانست موجبات به محاق رفتن رادیو را فراهم کند و این رسانه با تکیه بر ویژگی های خاص خود همچنان در میان مخاطبین صاحب جایگاهی قابل تامل است. پیوند و ترکیب این دو رسانه بر ضریب اهمیت صداوسیما در جامعه ما و همچنین دیگر جوامع می افزاید.
تولید محصولات فرهنگی و رسانه ای و تزریق این محصولات به جامعه که با وسعت نفوذ صداوسیما ممکن می شود، قادر است به تثبیت و ترویج و یا تضعیف فرهنگ یک جامعه کمک کند.
ارائه برخی مدل های زندگی که ترکیبی از نوع رفتار، پوشش، گویش، چینش و معماری خانه، نوع و میزان مصرف، مدل روابط فردی، اجتماعی و خانوادگی است، در سریال ها و برنامه های مختلف تلویزیونی و رادیویی می تواند در جهت گیری فرهنگی هر جامعه موثر واقع شده و نه تنها یک نسل بلکه چند نسل از یک جامعه را با مسائل مطرح شده درگیر کند. در این مسیر رسانه ها قادرند با تعیین برخی اولویت های فرهنگی، سیاسی و اجتماعی و برجسته کردن آنها، به جهت دهی ذهنیت جامعه در خصوص اولویت های مقطعی، کوتاه مدت و یا بلندمدت نیز کمک کنند.
نقش پررنگ صداوسیما در انتقال مواریث فرهنگی هر جامعه بر کسی پوشیده نیست، چه اینکه رسانه های مختلف اهداف خود را در حوزه هایی همچون آموزش، فرهنگ و سرگرمی تعریف کرده و با توجه به رسالتشان در مسیر برآوردن اهداف مطرح شده حرکت می کنند. تاکید بر تاریخ فرهنگی و تمدن هر جامعه و تلاش برای انتقال آن به نسل های آینده یکی از مصادیق تثبیت فرهنگی جوامع مختلف و ایجاد سد محکم در مقابله با فرهنگ های بیگانه و مهاجم است. وظیفه ای که با نقش آفرینی مثبت رسانه ها عملیاتی می شود.


فرهنگ و هنر اصیل انقلاب در قاب تاریخ
حقیقت این است که انقلاب اسلامی با تاکید بر وجوه فرهنگی و انسانی در جغرافیای زمانی و مکانی خاصی به وقوع پیوست که برد تاثیرات این انقلاب هنوز هم قابل لمس است. ایران اسلامی نه تنها رنگ و بوی انقلاب را پذیرفت بلکه برای به دست آوردن آن حاضر به پرداخت هزینه های بسیاری شد. با تورق صفحات تاریخی انقلاب و دقت به روزهای پس از آن، جلوه فرهنگی دهه اول انقلاب یعنی دهه 60 توجه هرکسی را به خود جلب می کند.
شکوفایی هنر اصیل انقلاب اسلامی که نسبت عمیقی با اسلام، انقلاب و مردم داشت در سایه کشف و جهت دهی استعدادهای فعالی که همچون آهن جذب آهن ربای انقلاب می شدند، به جریان سازی های عمیق هنری و فرهنگی در میان مردم انقلابی منجر می شد. تاریخ گواهی می دهد که هنرهایی همچون موسیقی و سرود، تئاتر، گرافیک و طراحی که این روزها به عنوان هنر نخبگانی و بریده از توده مردم شناخته می شوند، در عمومی ترین و محوری ترین مکان های تردد قاطبه مردم و مومنین عرضه می شدند، مکان هایی همچون مساجد، مدارس و دیوارهای خیابان ها.
شاید بتوان ویژگی های هنر غالب دهه 60 را در این موضوعات دسته بندی کرد:


- پرداختن به مضامین اسلامی و انقلابی
قالب های هنری دهه 60 با محور قرار دادن آرمان های انقلاب مسائلی همچون مبارزه با استکبار، جنگ فقر و غنا، شهادت طلبی و حق محوری، توجه به پابرهنگان و ستم دیدگان و مضامین اخلاقی و دینی را در جامعه پررنگ می کردند، موضوعاتی که دغدغه های اصلی جامعه و مردم محسوب می شدند. در حقیقت هنرمندی که از میان مردم برخاسته بود وظیفه هنری خود را پرداختن به خواسته ها و آرمان های جامعه خویش می دانست، نه طرح مسائلی انتزاعی که کمترین ارتباطی با جامعه ندارند.


- لحن قابل درک و زبان روان
زبان روان و لحن قابل درک این آثار موجبات ارتباط مخاطب ملی را با آنها فراهم می آورد. می توان گفت فرم و محتوا در کنار یکدیگر در جهت جلب مخاطب و انتقال پیام اثر، برای تولید کنندگان از اهمیت برخوردار بود، مسئله ای که این روزها از اهمیت کمتری برخوردار است. می توان گفت هنرمندان امروزی با تاکید بر فرم و بی توجهی به مخاطب به هرچه محدودتر کردن مخاطبان اثر هنری جهت می دهند.


- همدلی و همراهی ویژه مخاطب ملی
انتخاب لحن قابل فهم و مضامین انقلابی برای آثار تولیدی در دهه 60 موجبات همراهی و همدلی ویژه مخاطب در سطوح مختلف سنی، اجتماعی و فرهنگی را فراهم می آورد. ارتباط قوی مخاطب، اثر هنری و هنرمند، موجب تداوم تولید آثار هنری با مخاطب بالاو عمیق تر شدن نگاه فرهنگی جامعه می شد.


- تعدد گروهای فعال و گستردگی آنها
شکل گیری گروه های سرود و تئاتر در مداس و مساجد و فراگیری این فعالیت ها در سطوح مختلف جامعه، به ترویج و تعمیق فرهنگ انقلاب در میان لایه های اجتماعی کمک می کرد. این گستردگی به پررنگ کردن امواج هنری در میان توده مردم انقلابی و اعتلای جایگاه فرهنگی جامعه جهت می داد.


- تمرکز زدایی فرهنگی و کشف و جهت دهی استعدادها
فعالیت گسترده گروه های هنری و تقویت آنها از تمرکز فعالیت ها در یک شهر و منطقه جلوگیری کرده و با حفظ تفاوت های همه استان های کشور، آنها را در شکل گیری ابعاد هنر انقلابی دخیل می کرد. این نوع فعالیت به کشف و جهت دهی استعدادهای افراد مختلف جامعه نیز کمک کرده و از تسلط اقلیتی خاص بر هنر جامعه پیشگیری می کرد. حال آنکه دقتی کوتاه به شرایط امروز، ما را به تمرکز فعالیت های فرهنگی و هنری کشور در پایتخت رهنمون می شود. رشد یکسویه این شهر در عرصه های فرهنگی و هنری و همچنین بی توجهی به آزاد کردن ظرفیت های دیگر استان ها در عرصه هنر جامعه و انقلاب، تفاوتی شگرف با دوران طلایی هنر انقلاب اسلامی دارد.


علامت سوال در کنار صداوسیما
«ما بخواهيم يک جمهوري اسلامي در ايران محقق بشود، همين که ما بگوئيم جمهوري اسلامي، راي بدهيم به جمهوري اسلامي، کار تمام نيست، بايد دستگاه‌هاي اطلاعاتيش، روزنامه‌هايش، راديو، تلويزيون، ادارات، تمام مراکز دولتي و تمام مراکز ملي، بازار، در صحرا، در داخل، در کارخانه‌ها، بايد طوري بشود که هرکسي وارد اينجا شد، خودش احساس کند که وارد شده است در يک دستگاهي که از اسلام آنجا خبر هست، اثر هست از اسلام، بايد قدم اسلام در همه اين دستگاه‌ها باشد.»2
صراحت بیان امام خمینی در خصوص شروط لازم و کافی برای تحقق جمهوری اسلامی به معنای کامل کلمه در جامعه، به دستگاه های مختلف همچون صداوسیما و لایه های مختلف اجتماعی بازمی گردد. ایشان شرط لازم را رای به جمهوری اسلامی دانسته ولی آن را شرط کافی نمی دانند. از منظر امام دمیدن روح فرهنگ انقلاب اسلامی در تمامی سطوح جامعه به نحوی که احساس اسلامی بودن را به فرد منتقل کند شرط کافی تحقق جمهوری اسلامی است. بی شک رسانه ها و بالاخص صداوسیما در این مهم نقشی به سزا خواهند داشت. این است که صداوسیما با پذیرش فرهنگ ناب اسلامی و تلاش در جهت تهیه و تولید آثار فرهنگی با محتوای انقلاب اسلامی می تواند در مسیر آرمان امام خمینی گام بردارد.
اما نکته اساسی نحوه ایفای نقش رسانه ملی در تعمیق و ترویج فرهنگ انقلابی و اسلامی است که ذیل آن سوال مهم «آیا رسانه ملی در تولید برنامه هایی با محتوای فرهنگ انقلابی و انقلاب اسلامی موفق بوده است؟» پاسخ این سوال در گرو بررسی عملکرد صداوسیما در رابطه با تمامی شقوق و ابعادی است که شاخه های فرهنگ انقلاب محسوب می شوند.
یکی از شاخه های مهم فرهنگ انقلاب اسلامی که می تواند به جریان سازی فرهنگی در جامعه منجر شود، ضبط و نشر این فعالیت ها و یا به بیانی ثبت تاریخچه فعالیت های فرهنگی و هنری انقلابی است. در کنار ظرفیت های مکتوب برای ثبت این فعالیت ها نمی توان از وسعت و امکانات ویژه صداوسیما برای ضبط و نشر آنها در جامعه چشم پوشید. از این منظر سوال مهم دیگری ذیل سوال بند قبل بدین صوت رخ می نماید: «صداوسیما تا چه میزان در ضبط و ثبت و انتشار تاریخچه فعالیت های فرهنگی انقلابی موفق بوده است؟»


تلویزیون در برزخ نوستالژی
برنامه نقره، برنامه یادگاری، سریال های شبکه های آی فیلم و نمایش و برخی آیتم های برنامه رادیو هفت مسیری را پیش پای رسانه ملی گشودند با محوریت مرور خاطرات گذشته و یا به تعبیری «خاطره بازی». مخاطب با این برنامه ها همذات پنداری کرده و با تماشای آنها به گذشته خود «می نگرد.»
همه ما از مرور خاطرات گذشته و یادآوری لحظات شیرین و حتی سخت و تلخی که از سر گذرانده ایم سرشار از لذت می شویم. استفاده از این خصیصه انسانی در راستای تعقل، عبرت گرفتن و به کار بستن تجربیات گذشته در مسیر آینده را می توان حکمی عقلی دانست که هم از سوی خداوند در قرآن مورد تاکید واقع شده است و هم از سوی معصومین. از این منظر، گذشته هیچوقت تمام شدنی نبوده و به سان منبعی پربرکت برای تحقق اهداف بلند آینده قابل استفاده است، پس رجوع به آن و مرور لحظه لحظه اش همچون رودی پرآب، حاوی برکت و خیر فراوان است. اما همین رود پرآب و پربرکت از قابلیت غرق کردن فرد نیز برخوردار است.
رجوع به گذشته اگر در جهت تعقل، عبرت اندوزی و مرور تجربیات نباشد با خروشی تلخ می تواند فرد را در خود غرق کند، اگر این یادآوری در سطح جامعه صورت بگیرد می تواند در جهت دهی منفی ذهن جامعه موثر باشد.
برنامه های تولیدی سیما با محور قرار دادن گذشته جمعی یک ملت و مرور حافظه جمعی مخاطبین، جامعه را نه به اندیشه که به نگریستنی خاص به گذشته وادار می کند. خاطره بازی رجوع به گذشته بدون پل زدن به آینده است، حال آنکه تاکید بر دقت به گذشته به جهت اهمیت استفاده از تجربیات و تعقل مطرح می شود.
رسانه ملی ظرفیت پرداختن به گذشته و جذابیت این مقوله نزد مخاطبین را به خوبی درک کرده است، اما نکته ای که در خصوص برنامه هایی از این دست مطرح می شود این است که علی رغم نمایش گذشته رسانه ای جامعه، رنگ و بویی از انقلاب، جنگ، نسل های تازه از جنگ برگشته و تحولات عمیق فرهنگی و اجتماعی آن ایام در این برنامه ها وجود ندارد. گویی ایران نه انقلابی کرده است و نه از یک جنگ طولانی و پرهزینه برگشته و نه مادر شهیدی وجود دارد و نه مقبره هایی به نام گلزار شهدا شکل گرفته است. در کنار این نکات باید پرسید آیا مطرح کردن گذشته به این شکل مثبت و انقلابی است؟
باید گفت در حالیکه کم و کیف فعالیت های فرهنگی و هنری دهه طوفانی هنر انقلاب در حافظه هنرمندان آن دوره زیر خرواری از خاک فراموشی دفن شده، رسانه ملی صرفا جهت خاطره بازی به نمایش صحنه هایی از گذشته مشغول است. نمایش این تصاویر علی رغم انتقال حس خوب به مخاطب، توانایی برقراری ارتباط با تعقل و اندیشه را نداشته و مخاطب را در برزخی از تلخی و شیرینی رها می کنند. برزخ نوستالژی نسبتی با هدف اساسی صداوسیما که در بیان امام خمینی انسان سازی است نداشته و اهداف عالیه فرهنگی انقلاب را زیر چتری از فراموشی نگه می دارد.


آرایش انقلابی صداوسیما
کشف قالب های محبوب هنری در میان مردم و آمیختن آنها با مضامینی که نسبتی عمیق با مردم و انقلاب دارند رسالت اساسی امروز صداوسیماست. واقعیتی که در میان فعالیت های گسترده برای تاسیس شبکه های مختلف و انتخاب و امتحان قالب های متفاوت برنامه سازی در حال فراموشی است بخش دیگر رسالت رسانه، یعنی طرح مضامین مردمی و انقلابی است.
فارغ از بررسی عملکرد رسانه در حوزه های مختلف فرهنگ انقلاب باید گفت رسانه ملی علی رغم برنامه سازی های مختلف، تا به حال به عرصه ثبت و نشر فعالیت های فرهنگی و هنری دهه 60 که دهه طلایی هنر انقلاب است ورود نکرده است. حال آنکه یکی از وظایف اساسی رسانه ها انتقال مواریث فرهنگی یک جامعه به نسل های بعدی است.
درک نفوذ اندیشه انقلاب میان مردم ایران و حضور خودجوش آنها در فعالیت های هنری بدون اتکال صرف بر هنرمندان تحصیلکرده و آکادمیک، با برنامه سازی و ورود جدی رسانه ملی به عرصه تاریخ هنر انقلاب است که ممکن می شود. واقعیتی که اگر به راحتی از کنار آن عبور کنیم، بخش مهمی از تاریخ انقلاب را به فراموشی سپرده ایم. ظرفیت صداوسیما در ارتباط با اکثریت مردم جامعه، با خدمت به هنر انقلابی به تربیت نسل های آینده در مسیر انقلاب کمک کرده و معرفی مبانی اسلام ناب و انقلاب اسلامی را تسهیل می کند.


فواید پرداختن رسانه ملی به تاریخ هنر انقلاب را می توان اینگونه دسته بندی کرد:


• ثبت و ضبط تاریخچه فعالیت ها و پیشگیری از تحریف
اهمیت ثبت این فعالیت ها به عنوان تاریخ فرهنگی انقلاب در مسئله مهم تاریخ هنر و تمدن جوامع ریشه دارد. انقلابی که با صبغه اسلامی در ایران به وقوع پیوست، برای ارتباط با مردم جهان نمی تواند از فرهنگ و هنر سخنی به میان نیاورد؛ این است که تاریخ فعالیت های هنری و فرهنگی هر قوم و اندیشه سندی است برای اثبات عمق و نفوذ آن اندیشه در میان مردم. از سوی دیگر با ثبت این فعالیت هاست که زمینه تحریف آنها از سوی دیگرانی که نسبتی با این اندیشه ندارند از بین می رود.

• ارائه الگو و مدل برای فعالیت های آینده هنر انقلابی
سکوت رسانه ملی در قبال فعالیت های وسیع هنرمندان مردمی انقلاب در آن دهه، نه تنها به فراموشی سپردن گذشته بلکه تضعیف فعالیت های هنری آینده نیز محسوب می شود. ایجاد پل های ارتباطی میان تجربیات گذشته و فعالیت های آینده از وظایف مستندسازان و برنامه سازان رسانه ملی و انتقال آنها به مردم است. استفاده از تجربیات هنرمندان گذشته می تواند در مدل سازی هنر انقلابی به نظریه پردازان و فعالان این عرصه کمک کند.

• جریان سازی فرهنگی در میان مردم و تبدیل آنها به مخاطب فعال
انتقال مضامین انقلابی به جامعه و یادآوری امواج هنری مردمی در گذشته می تواند در تجمیع مردم حول مسائل هنری و همکاری و همراهی آنها با تولید و توزیع آثار هنری موثر باشد. در حقیقت جبهه مردمی با یادآوری امواج گذشته و تلاش برای احیای آن امواج براساس زیست بوم و فرهنگ هر منطقه است، که شکل می گیرد. از این طریق هنر انقلابی با حضور مردم که یکی از مهمترین شاخصه های این هنر است جامعه تحقق می پوشد. ثبت فعالیت های گذشته به هنرمندان امروز می فهماند که این مدل قابلیت تحقق را دارد و می تواند آنها را از کنج نگارخانه ها و خلوت خاصشان بیرون بیاورد.


• باز کردن میدان برای حضور نیروهای پراکنده و شناسایی و تجمیع نخبگان
اولین گام برای این مهم، استفاده از ظرفیت افراد گمنامی است که فارغ از هیاهو به بررسی تاریخ این فعالیت ها پرداخته اند، استفاده از تحقیقات آنها و عرضه در رسانه ملی باعث شناسایی و تجمیع این نیروها و ارتباط گسترده شان با مردم می شود. از سوی دیگر با جریان سازی در خصوص نقل تاریخ فعالیت ها، نیروهای جدیدی نیز با ارائه توانمندی ها و ظرفیت های خود به میدان آمده و حلقه های فعال در سراسر کشور تشکیل می شوند. حلقه هایی که می توانند یاریگر صداوسیما در این عرصه جدی و مهم باشند.
هنر انقلاب اسلامی هنری است که نسبت وثیقی با مردم و جامعه دارد، مسئله ای که نه تنها در نظر بلکه در عمل هم به اثبات رسیده است. حال آنکه این دیدگاه اثبات شده و موفق، در در قعر بایگانی ها و آرشیو صداوسیمایی که معبری مهم جهت انتقال آن به مردم و جهان محسوب می شود روزگار به سر می برد. ادعای شانه خالی کردن صداوسیما از زیر این بار مهم و حیاتی چندان هم بیراه نیست.
تا به حال از خودمان پرسیده ایم گروه سرود آباده کجاست؟ سرودهای انقلابی و سرخی که از حنجره های سبز آن نوجوانان طنین انداز می شدند کجای صداوسیما خاک می خورند؟ بر سر آن همه گروه فعال تئاتر که در مدارس و مساجد فعالیت می کردند و در جشنواره های هنری با هم رقابت می کردند چه آمده است؟ بی اغراق حافظه جمعی ملت ما یک دهه را با آن نواها و نماها به سر برده است، چرا صداوسیما بدون دقت به جنبه های دراماتیک و انقلابی این تاریخ، آنها را به محاق فراموشی رانده است؟
نسلی که با هنر اصیل به دنیا آمد و رشد کرد امروزه بی بهره از هنر و اندیشه جلوه داده می شود و در حالیکه از گذشته خود بی اطلاع است سالن های تئاتر و استدیوهای ضبط موسیقی و سرود را به اقلیتی که غرق در هاویه نفس به روایت خود مشغولند سپرده و در عین حال گسستن مردم با هنر اصیل را نظاره می کند. در این بین صداوسیمایی که باید روایت گر این خروش باشد در برزخ نوستالژی روزگار می گذراند.
«اگر روایت نکنیم، روایت می شویم.» این یک جمله قصار از نویسنده ای بزرگ یا متفکری شهیر نیست؛ بلکه واقعیتی است جاری که هر فردی می تواند با به دست آوردن کمی تجربه از زندگی روزمره خود با آن ملاقات کند.

منابع:
1- بیانات در دیدار هنرمندان و دست‌اندرکاران صداوسیما۱۳۸۹/۰۴/۱۲
2- صحيفه نور، جلد 10، صفحه 11

بقلم سحرهمیشه دانشور

 نظر دهید »

کارکرد نعناداغ

13 آذر 1393 توسط الزهرا (س) نصر

تلفن های سفارش مطلب معمولا با یک «نه» بی حوصله پاسخ داده می شود. آن طرف خط یا به همین نه اکتفا می کند یا چک و چانه می زند که فرقی در نتیجه ندارد. سفارشی نوشتن همان اندازه که شیرین است، سخت است. اما آن هایی که قلقم را یادگرفته اند می دانند نباید توجهی به حرفم داشته باشند، همین طور بی خیال شروع می کنند به صحبت از موضوع و محتوا و مخاطب و قالب… من می گویم وقت ندارم و آن ها می گویند خب حالا مشورت بده… چند کلمه که می گذرد من دیگر پای تلفن نیستم. ذهنم دارد کلمه ها را کنار هم می گذارد و می رود جمله بعدی. تلفن تمام نشده، چند پاراگراف نوشته ام. و خب مشخص است که قبول میکنم بنویسم. وسوسه نوشتن، خیلی زود من را نسبت به همه سختی ها و اعصاب خردی هایش فراموش کار می کند.

دیشب وسط تزیین آش رشته بودیم که تلفن زنگ خورد. دبیرتحریریه بود. حواسم به حرف ها و وسوسه ها نبود. دوست داشتم زودتر قطع کند که کشک ها را صاف و صوف تر دور نعناداغ بریزم. میانه های حرفش من داشتم از بقیه سراغ خلال دندان میگرفتم و ذهنم پیش لحظه شیرین کشیده شدن آرام نعناداغ روی کشک بود و ابر و بادهایی که قرار بود نقش ببندد. بی توجه به حرف ها گفتم نه. فقط برای اینکه مکالمه کوتاه تر شود.

سرسفره، قاشق آش رشته توی دهنم بود که وسوسه ها شروع شد. کاش قبول کرده بودم، سوژه ش جذاب بود… دوباره کلمه ها داشتند جان می گرفتند و رژه می رفتند… من اما بی خیال آش رشته می خوردم و آرامش آن لحظه و لحظه های بعدم را مدیون حواس پرتی نعناداغ ها بودم.

 نظر دهید »

بیست و سه

12 آذر 1393 توسط الزهرا (س) نصر

تاب هایی که این شش ماه خواندم لابد از این دست بودند که الان نه تصویر واضحی ازشان دارم و نه در اینجا ثبتشان کرده ام. اما اینکه نخوانده باشم؟ نه! اینطور نیست. یک قانون کلی در جهان وجود دارد و آن اینکه کسی که معتاد خواندن شده باشد، یا معتاد نوشتن… نمی تواند رهایش کند. باور نکنید وقتی یکی می گوید من مدت هاست نخوانده ام. حتما خوانده. حالا شاید شکل خواندنش عوض شده باشد. مثلا از کتاب رسیده باشد به وبلاگ. ولی خوانده. یک جوری خوانده. یا نویسنده پرکاری که می گوید مدت هاست ننوشته ام. نوشته. جای دیگر، وبلاگ دیگر… اسباب بازی ها عوض می شوند ولی آدم ها نه.

خلاصه که من هم خوانده ام. ولی آنطور جدی و پیگیر مثل قدیم ها، خب نه.

دیشب رفته بودم کتابستان. نه به قصد خرید. بیشتر گشتن. یکی دوهفته پیشش بعد از کلی چک و چانه زدن ، خودم را مجبور کرده بودم برود نشر افق و کتابی بخرد. نیم ساعت گشته بود و آخر مردد «سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار» مستور را برداشته بود، به امید اینکه چیزی درباره اش اینجا بنویسد که خب نشده بود. حرفی نیامده بود. این بار هم توقعی از کتابستان نداشتم. سختگیر شده ام توی کتاب خریدن و از آن طرف مثل قبل وقت گشتن و جستجو کردن توی سایت ها را ندارم که کتاب های خوب جدید را بشناسم.

یک کتاب برای همسرم برداشته بودم، خواستم بروم سمت صندوق که چشمم افتاد به «بیست و سه»، بیشتر از نام کتاب و نویسنده، عبارت «مجموعه داستان کوتاه»ش جذبم کرد. توی بهشت هم فکر کنم بیشتر از شیر و عسل دنبال داستان بگردم! رفتم جلوتر. مردد بودم. نویسنده اش را نمی شناختم. با خودم گفتم لابد از این تازه کار هاست که داستان هایشان بیشتر به پست های آشفته وبلاگی شبیه است تا قصه. بعد انتشارات را نگاه کردم. «نشر آرما» . حس خوبی نسبت بهش داشتم. نویسنده هایی که ازشان چاپ کرده را می پسندم. صفحه اش را در اینستاگرام دنبال میکنم و حدس میزدم روی هوا کتابی چاپ نکند. این کتاب هم که کم قطر بود و قیمت زیادی نداشت. گفتم یا بخت و یا اقبال. برداشتم و رفتم پای صندوق تا دو کتاب را حساب کنم. توی خانه که مشمای دورش را باز کردم تمام حس های متضاد لحظه کشف کتاب سراغم آمد. کتاب های ناشناخته و بی تحقیق خریداری شده پر از حس های ترش و شیرین اند. اگر خوب از آب دربیایند انگار گنج پیدا کرده ای و اگر تو زرد باشند حسابی می خورد توی ذوقت که دیگر من باشم بدون شناخت قبلی کتاب بخرم!


سر همان داستان اول نویسنده را شناختم. از مضمون هایش. قم و طلبگی و دغدغه های خاص بچه مذهبی ها. قبل ترها همشهری داستان چند داستانش را چاپ کرده بود. آن ها را هم دوست داشتم. اینکه بعد قرن ها یکی از دنیایی بنویسد که تو می فهمی اش، درش زندگی می کنی… همان موقع هم مرا به وجد آورده بود و حالا بیشتر. مهم تر از همه اینکه نویسنده نابلد نیست که صرفا محتوا جذبت کند. قلمش شسته رفته است. خوب وارد داستان می شود و خوب درمی آید، دست روی نقطه های حساسی می گذارد، شخصیت پردازی هایش قوی است… خلاصه دردسرتان ندهم. بعد مدت ها یک مجموعه داستان خوب خواندم. زیر بعضی جمله هایش خط کشیدم، سر بعضی پاراگراف هایش بلند بلند خندیدم، بعضی داستان هایش فکرم را درگیر خودش کرد و چندتا را آنقدر دوست داشتم که عادت شکنی کردم و دوباره خواندم…

البته قصه هایش هنوزجای کار دارد. بیشتر از همه جمله بندی ها. نحو جمله بندی ها کمی اذیتم کرد. مدام دوست داشتم مثل ویراستارها بعضی کلمات را جابه جا کنم تا روان تر شوند. نمی دانم نویسنده خواسته بود سبکش را خاص کند که درنیامده بود یا صرفا بی توجهی کرده بود. به هرحال جمله بندی های داستان جای کار داشت هنوز. تنها نقطه ضعفی که به نظرم رسید.


از نشر آرما باز هم خواهم خرید ان شاالله. لیست کتاب های منتشر شده اش که حسابی جذبم. فکر کنم آینده روشنی دارد.


 1 نظر

دیپلماسی فرو کردن میخ به رد پای دزد

01 آبان 1393 توسط الزهرا (س) نصر

چند روز پیش اخبار گزارشی از دیپلماسی دولت و لنگ کفش های کامرون و ظریف و دست دادن هایشان و دست های قفل ظریف حین مذاکره پخش کرد که به یاد حکایتی افتادم که بین ما خیلی معروفه:

روزی روزگاری در ایام ماضیه-که هنوز جهان و بشر اینقد متمدن نبود که با توپ و تانک و مسلسل و اسلحه به غارت بپردازد-یکی از دار و دسته های غارتگر که متعلق به منطقه ما بودند به کاروان بخت برگشته ای حمله می کنند. از آنجایی که کاروان بخت برگشته به قوم و محلی تعلق داشتند که به ترسو بودن معروفند-اگر کسی این حکایت را بداند می داند اشاره ام به کدام محل نزدیک به ماست- کنار می ایستند تا غارتگران شجاع به غارت اموالشان مشغول شوند. خلاصه اینکه پس از به تاراج رفتن همه اموال کاروان و دور شدن غارتگران محترم یکی از شجاع ترین جوانان کاروان میخ بزرگی را به دست گرفته و شروع می کند به تعقیب غارتگرها جهت انتقام. چند متر آنسوتر موفق می شود خودش را به ردپایی از غارتگرها برساند. جوان شجاع میخ بزرگ را محکم و با ضربه ای سنگین به ردپای غارتگرها زده و در زمین فرو می کند. پس از آن فریاد می زند که: موفق شدم! چنان دماری از روزگارشان درآوردم که دیگر هوس دزدی به سرشان نزند؛ میخ وسط ردپایشان نشست.

حالا شده حکایت رسانه ملی ما و نگاهش به دیپلماسی جناب ظریف. در حالیکه تحریم ها چاق تر می شوند و جناب کامرون توهین می کند و مذاکرات هرچه خنده دارتر پیش می رود، تلویزیون گزارشی می دهد تحت عنوان دیپلماسی عزتمندانه جناب ظریف و می گوید در گفتگوی رئیس جمهور با کامرون، کامرون پایش را روی آن یکی پایش انداخته بود و ظریف در پاسخ به این حرکت پای خودش را روی آن یکی پایش انداخت و از عزت ملی ما دفاع کرد. یا رئیس جمهور فرانسه وقت دست دادن با دکتر روحانی دستش زیادی کشیده بود و این یعنی قدرت جاذبه ایران و وقت مذاکرات دست های ظریف قفل است و این یعنی دیوار آهنین و…!

قبول که هر حرکتی در دیپلماسی بین الملل حاوی رمزها و پیام های مهمی است ولی نه اینقدر که ما همه چیز را بدهیم برود و بعد با فرو کردن یک میخ به جای پای طرف بگوئیم عزتمان حفظ شد! به نظرم صداوسیما دیگر شورش را درآورده.

بی ربط نوشت: ز احمد تا احد یک میم فرق است/جهان جمله در این یک میم غرق است

آیت‌الله مجتهدی در توصیه‌ای به طلاب و منبری‌های جوان می‌گفت: به اسماء مبارکه باید احترام گذاشت. میرزا ابوالقاسم یزدی(رحمه الله) کیسه ای به همراه داشتند و هر وقت در کوچه و بازار ورقی را که اسماء مبارکه روی آن بود می‌دیدند بر می‌داشتند و در کیسه می‌اندختند و حتی در منزل جستجو می‌کرد اسماء جلاله و اسماء مبارکه اهل بیت(علیهم السلام) را جدا می گذاشتند.

چه بسا که احترام و تجلیل از یک اسم، باعث برکات و توفیقات زیادی شود. کسانی که اسماء مبارکه را با احترام ذکر نمی کنند، منبرشان نور ندارد.

شخصی به واعظی گفته بود بگو: حضرت علی اکبر علیه السلام نگو علی اکبر. بعضی که روضه می خوانند رعایت ادب را نمی کنند و می گویند: «زینب بیچاره» ،بلکه بیچاره خود اوست که حرمت بزرگان و مقربان درگاه الهی را حفظ نمی کند.
وقتی «نظّام رشتی» می خواستند اسم حضرت زینب(سلام الله علیها) را ببرند با صدایی رسا و قوی می گفتند: عقیله ی بنی هاشم، دُخت کبرایِ امیرالمؤمنین، مجلله بی بی، زینب کبری علیهاالسلام.
وقتی اسم ائمه اطهار (علیهم السلام) را می نویسی (ع) یا (ص) ننویس بلکه کاملا «علیه السلام» یا «صلی الله علیه و آله و سلم» را بنویس.

بقلم دانشور

 1 نظر

من و آن مرد ...

30 مهر 1393 توسط الزهرا (س) نصر

+مثل همیشه صندلی جلوی تاکسی نشستم و ا ز اینکه قرار است بار سنگین کیف لپ تاپم را از روی شانه های خسته ام بردارم احساس خوبی داشتم…

سریع دستم را خیز دادم به داخل کیف دیگرم و اسکناس مرطوب شده ای را محکم گرفتم و یک آن چشم هام به دفترچه ی بیمه ای که از شدت بارش باران خیس شده بود افتاد.

با اندکی نگرانی دفترچه را برداشتم و خیالم راحت شد از اینکه لازم نیست مجددا تعویضش کنم.آسیب جدی نخورده بود.

لبه ی شال سرم خیس خیس شده بود و با چند حرکت سریع و کوتاه لبه ی پائینی شال را که رطوبت کمتری داشت روی سرم انداختم . گوشی تلفن همراهم را برای بار هزارم نگاه کردم و پیامکی که مدنظرم بود را ارسال کردم و حالا…. می شد تکیه داد به صندلی تاکسی …و از شیشه ی نیمه پائین ماشین شهر باران زده را تماشا کرد…

همینجور که چشم هام شهر و مردم را می پائید چشمم خورد به یک عدد آرامش و آسودگی!

مردی را دیدم که با لباس های ژنده اش کف پیاده رو خیس نشسته و لم داده بود به پتو و بالشی خیس و نه چندان پاکیزه…و فارغ از تمام مشغله ها باخیالی بسیار آسوده که از تمام وجناتش پیدا بود شهر باران زده را تماشا می کرد…

به تماشایش به تماشا نشستم و دنبال نگاهش را گرفتم و رسیدم به جوانی عصبی که احتمالا نتوانسته بود از خودپرداز بانک تومان هایش را برداشت کند…حسابیی کلافه شده بود!

و چه تقارن عجیبی بود کلافگی آن مرد جوان و شیک پوش و این مرد میانسال ژنده پوش!

به خودم فکر کردم…

به تماشایم…

به اینکه من به شهر باران زده ای خیره می شدم که آن مرد!

اما بدون شک ما چیزهای بسیار متفاوتی می دیدیم…

به کیف لپ تاپم خیره شدم و اسکناس مرطوب دستم…دفترچه ی بیمه ای که رطوبتش مرا نگران کرده بود و به گوشی تلفنی که باید مدام چک شود!

من و آن مرد گویا در دو شهر متفاوت زندگی می کردیم!

و اهالی دو شهر دووووووووور بودیم…

با دو فرهنگ متفاوت!

اصلا انگار ما از یک جنس نبودیم…

انگار در دو سیاره ی دور از هم خلق شده بودیم…!


کاش من هم اهل همان سرزمینی بودم که آن مرد…

و همان هوایی را نفس می کشیدم که آن مرد!

و همان شهری را می دیدم که آن مرد…

و

تنها ثروتم یک پتو و بالش نه چندان پاکیزه بود….

.

.

.

+ وقتی سوار تاکسی باشی و رو به رویت تپه ای باشد با گلدسته های چند شهید گمنام…و باران ببارد و ببارد و ببارد…مگر می شود دلت هوای مهدی فاطمه عج را نکند و مدام زمزمه نکنی ” اللهم عجل لولیک الفرج “


بقلم مهدیه .ع

 نظر دهید »

ما زن های متاهل ترسو

28 مهر 1393 توسط الزهرا (س) نصر

زمان مجردی بارها اتفاق افتاده بود که درخانه تنها بمانم؛ یادم هست زمان به دنیا آمدن خواهرزاده‌هایم مادرم خانه خواهرم رفته بود و پدرم هم مسافرت و فاصله خانه خواهرم تا خانه ما زیاد بود و من که باید هرروز دانشگاه می‌رفتم و گاها سرکار، طی کردن هر روزه این راه برایم سخت بود و برای همین چند روزی تنها در خانه ماندم؛ در خانه‌ای بزرگ و حیاط‌دار. بدون هیچ احساس ترس و وحشتی. یادم است ترسِ یکی از دوستانم که ازدواج کرده بود از تنها ماندن در خانه بعد از تاریک شدن هوا را بی‌مورد می‌دانستم و فکر میکردم خودم خیلی شجاع هستم.

ولی بعد از ازدواج انگارشجاعت‌م! کم شده؛ بعد از تاریک شدن هوا حتی اگر ساعت شش عصر باشد، مدام به ساعت نگاه میکنم و منتظرم تا همسرم برسد، حتی از فکر تنها ماندن در شب هم می‌ترسم آن هم در خانه‌ای خیلی خیلی کوچیک‌تر از خانه پدری، خانه‌ای آپارتمانی که فقط با یک دیوار از همسایه‌ها جدا شده است وگاهی صدایشان را می‌شنوی، نه حیاطی دارد نه زیرزمینی؛ حالا شاید حالِ آن دوست قدیمی‌ام را درک می‌کنم.

دلیل‌ش شاید این باشد که انسان، مخصوصاً زن‌ها، بعد از ازدواج به همسرشان وابسته می‌شوند، یک پناهگاه پیدا می‌کنند برای مواقع ترسیدن، ناراحت و خوشحال بودن، برای همه‌ی زمان‌هایشان و وقتی نباشد، می‌ترسند، هراس پیدا می‌کنند؛ انگار دلشان قرص شده است به کسی و بودن‌ش و وقتی نباشد، ترس و اضطراب پیدا می‌کنند. شاید یکی از مصداق‌های آیه لتسکنوا الیها همین‌جا باشد

در این مواقع یاد کتاب‌هایی که از زندگی همسران شهید خوانده‌ام می‌افتم (مخصوصا دختر شینا) که آنها چه زن‌هایی بودند که آن هم نه در شرایط عادی که درشرایط جنگ وبمب‌باران، چطور روزها و شبها بدون همسرانشان تحمل می‌کردند؛ و اینکه اگر من هم در چنین شرایطی قرار بگیرم، می‌توانم تحمل کنم و بشوم همان دخترِ شجاع؟ که دلم قرص شود نه به بودن همسرم که به بودنِ خدای همسرم در کنارم و شرایط را تحمل کنم بخاطر آرمان‌های همسرم و دین‌مان؟

بعدنوشت: این حسی‌ی که درباره‌اش نوشتم ترس نیست؛ حس دیگری است که در قالب ترس خودش را نشان می‌دهد.

بقلم راحیل

 2 نظر

واگن ویژه بانوان

26 مهر 1393 توسط الزهرا (س) نصر

در این دو ماه اخیر روزی نیست که سوار مترو بشوم و حرص نخورم. اصلا انگار این واگنِ سوم مخصوص خانم‌ها را گذاشته‌اند تا من موضوعی داشته باشم برای هرروز حرص خوردن؛ آن‌هم دوبار. یکبار صبح و وقت رفتن به محل کار و یکبار هم عصر وقت برگشت به خانه.
چندین‌بار شاهدِ دعواها و حرف‌های زشت و بی‌احترامی خانم‌ها و آقایان به هم بوده‌ام، وضعِ اسفناکِ اختلاط زنان و مردان در شلوغی بیش از حد واگن‌ها را دیده‌ام و به‌خاطر همین دیگر حاضر نیستم تا مشخص شدنِ وضعِ این واگن پای‌م را درون‌ش بگذارم. چندین‌بار با مسئولین خط یا مسئولین ایستگاه‌های مختلف صحبت کرده‌ام، یکی می‌گوید قرار است این طرح به زودی کلاً برداشته شود یکی می‌گوید داریم تصمیمات جدید می‌گیریم برای تمهیدات و اقدامات جدید.

مسئولین محترم مترو؛ لطفا هر تصمیمی می خواهید بگیرید، یا این واگن را بردارید و خیال ما و خودتان را راحت کنید یا به صورت جدی از ورود آقایان به واگن‌ها جلوگیری کنید… وضعِ نامناسبی را به‌وجود آورده‌اید!

این متن را برای پایگاه خبری تحلیلی زنان پرس نوشته ام:
ابتدای مهر ماه سال جاری، شرکت متروی تهران طی خبری اعلام کرد “به منظور رفاه حال بانوان، یک واگن به واگن‌های مخصوص بانوان اضافه شده‌ است” البته این طرح را یک طرح آزمایشی یک‌ ماهه اعلام کردند که تا پایان مهرماه آزمایش می‌شود و اگر در اکثر ساعات شبانه‌روز خلوت بود، طرح برداشته و متوقف می‌شود.

در اوایلِ شروع این طرح و در دوره‌ی آزمایشی‌اش، حضور آقایان در واگنِ جدید بانوان، شاید به دلیل تازگی طرح‌ و بی خبری اکثر مردم از اجرای این طرح بود. امید می‌رفت که با تمهیدات مترو بعد از اتمام زمانِ آزمایشی این وضعیت درست شده و بانوان بتوانند در محیطی بهتر از مترو استفاده کنند. ولی هنوز با اینکه نیمی از آبان ماه را سپری کرده‌ایم و می‌توان گفت بیست روزی‌ست که طرح آزمایشی تمام شده است، هیچ تفاوت و تغییری در راستای حل این مسئله، احساس نشده است.

همواره اتخاذ تصمیم و وضع قانون و مقررات بدون اهتمام به ضمانت اجرائی نتایجی بدتر از وضعیت قبلی دارد. در این میان، فضا برای افرادی که در پی سوءاستفاده هستند نیز فراهم شده و از خلأ اجرائی سوء استفاده جسته و با استفاده از هرج و مرج، آسیب‌هایی به جامعه وارد می‌کنند.

در ایستگاه‌های کم رفت و آمدتر یا ایستگاه‌هایی که گاها ماموری ایستاده و مانع وارد شدن آقایان به واگنِ خانم‌ها می‌شود، وضع این واگن مساعد است و خانم‌ها با آسودگی خاطر و با خیال این‌که این واگن مخصوص آن‌ها تعبیه شده است، وارد می‌شوند؛ ولی در چند ایستگاه بعد که ماموری در ایستگاه نایستاده و آقایان هم توجهی به خط زرد رنگ و تابلوها و برچسب‌های مخصوص خانم‌ها نکرده‌اند، سیلِ جمعیت آقایان است که وارد واگن خانم‌ها می‌شود. تصور کنید خانم‌ها روی صندلی با آسودگی خاطر نشسته‌اند و ناگهان آقایان وارد واگن می‌شوند و روبروی آن‌ها می‌ایستند …
وضع وقتی بدتر می‌شود که جمعیت خانم‌ها زیاد باشد و واگن شلوغ و آنگاه آقایان هم بخواهند وارد واگن شوند و جمعیت به حالتِ فشرده مجبور می‌شوند در کنار هم ایستاده و حتی اگر کسی بخواهد حدود شرعی را رعایت کند، ناخودآگاه به خاطر فشار زیاد جمعیت و تکان‌ها و ترمز‌های مترو نمی‌تواند.

از دیگر مشکلات این واگن جدید، دعوا و بحث‌هایی است که بین خانم‌های معترض به ورود آقایان به واگن‌شان و آقایان بی‌خیال به اختصاصی بودن این واگن می‌شود که گاهاً به توهین‌های زشت و سخنان به شدت ناپسند بین خانم‌ها و آقایان می‌شود که از ادب، شرع و زندگی شهروندی به دور است.

چه سیاست‌ها و اعمالی را می‌توان برای بهتر نتیجه گرفتن انجام داد؟

برای محقق شدن کاملِ طرحِ واگنِ جدید اختصاصی بانوان مترو تهران باید سیاست‌ها و تمهیدات جدی را پیش‌رو بگیرد تا این طرح به درستی اجرا شود، چند نمونه از پیشنهاداتی که به ذهنِ نویسنده می‌رسد:

گذاشتن مامور در همه‌ی ایستگاه‌های مترو و گذاشتن مامورهای بیشتر در ایستگاه‌های پررفت‌و‌آمد مانند امام‌خمینی، دروازه‌دولت، دروازه‌شمیران، ولیعصر، هفت‌تیر
افزایش تابلوها در ایستگاه‌ها و گذاشتن یک تابلو عمودی در کنارِ نوارهای زردرنگ مشخص کننده محدوده واگنِ بانوان که کاملا مشخص و در دید مسافران باشد
افزایش برچسب‌های چسبیده شده روی شیشه های واگن‌ها
اعلامِ اضافه شدنِ این واگن از طریق بلندگوهای ایستگاه‌ها
در کنارِ همه تمهیداتی که مدیریت مترو باید قرار دهد، خود بانوان و آقایان هم باید سعی در رعایت این طرح و کمک به بهبود وضعیت کنونی کنند. خانم‌ها می‌توانند با تذکر محترمانه به اقایان در ایستگاه‌ها و قبل از آمدن ترن و هم چنین تذکر به آقایانی که وارد واگن شده اند به این وضعیت کمک کنند و آقایان هم با رعایت و سوار نشدن به این واگن‌ها به حق خانم‌ها تعرض نکنند.

مسلماً اجرای کامل این طرح باعثِ کمتر شدنِ حضور خانم‌ها در واگن‌های عمومی می‌شود و آقایان می‌توانند در آن واگن‌ها راحت‌تر باشند.

وادی راحیل

 نظر دهید »

دیگر اسمت را عوض نکن

24 مهر 1393 توسط الزهرا (س) نصر

سرباز وظیفه ق.ه در منطقه مرزی خین بین ایران و عراق دوران سربازی‌اش را می‌گذراند. در کنارِ نیزارهای کنار رود خین، داخل قوطی کمپوت‌ی، یک کاغذ پیدا میکند که با زبان شکسته فارسی، جملاتی نوشته و تقاضای کمک کرده! نویسنده‌ی نامه کیست؟ فواد صابر یک سرهنگ عراقی که در جنگ ایران و عراق و سقوط خرمشهر حضور داشته و حال دنبال گمشده‌ای در ایران است. این می‌شد همه‌ی داستانِ “دیگر اسمت را عوض نکن”

چندسال پیش کتاب “از،به” امیرخانی را خواندم، نامه‌های چند خلبان به هم بود اگر درست یادم باشد. از سبک کتاب خیلی خوشم آمد، از نامه‌نویسی‌ها؛ و از اطلاعاتِ خلبانی‌ای که از بین نامه‌ها یاد گرفتم. بعداً فیلم “مری و مکس” را دیدم. یک انیمیشن استرالیایی که موضوعش نامه‌هایی بود که مری هشت ساله ساکن ملبورن برای مکس چهل و چهار ساله ساکن نیویورک می‌نوشت بدون اینکه او را بشناسد. گذشته از مفهوم و جملات فیلم، موضوع این فیلم را هم دوست داشتم؛ نامه‌نگاری، آن هم برای یک غریبه که اصلا نمی‌دانی کیست و فقط روابط انسانی نقطه اشتراک‌شان می‌شود.

“دیگر اسمت را …” هم داستانش را در غالب نامه‌نگاری‌های ق و فواد تعریف میکند، داستان‌ی که مثل اکثرِ آثارِ مجید قیصری، رنگ و بوی جنگ دارد.

داستان حول و حوش سال شصت و نه می‌گذرد. ایران قطعنامه را پذیرفته و جنگ تمام شده. نیروهای مرزی هردو کشور در منطقه “خین” حضور دارند. (خین اسم رودی‌ست در غرب خرمشهر) یک سرباز ایرانی وسط نیزارها نامه‌ای پیدا میکند از یک سرباز عراقی! ابتدا شک می‌کند که نویسنده عراقیست یا ایرانی؟ جواب می‌نویسد و فردایش جواب نامه‌اش را دریافت میکند؛ می‌نویسد و جواب می‌گیرد … کمک میکند به سرباز عراقی، که حالا فهمیده سرهنگ است، برای پیدا کردنِ گمشده‌اش! و حالا ق درگیر ماجرایی شده که دقیقاً نمی‌داند چیست و حق با کیست. جنگ عراق و کویت می‌شود و …

انتهای داستان را دوست‌تر داشتم، پایان‌ی که بازگذاشته شده تا خواننده‌ خودش برای شخصیت فوادصابر تصمیم بگیرد وآدم خوبه داستان بسازتش یا نه. و من هنوز نتوانسته‌ام برای فوادم تصمیم‌ی بگیرم.

پ.ن: این کتاب، توسط نشر چشمه منتشر شده است.

بقلم ف . مطهری

 نظر دهید »

دنده عقب

22 مهر 1393 توسط الزهرا (س) نصر

معمولاً فقط چیزهایی خوب به یادم می‌مانند که روی آنها تمرکز کرده باشم و خیلی برایم مهم شده باشند و گرنه بقیه خود به خود از ذهنم می‌روند و جای خود را به اتفاق‌های جدید می‌دهند.

برادرم برعکس، حافظه خیلی خوبی دارد، از دوران خردسالی اش یک خاطراتی دارد که منی که چهار سال از او بزرگتر بوده‌ام به زور یادم می‌آید. یک وقت‌هایی حتی از قبل از دو سه سالگی‌اش هم صحنه‌هایی را یادش هست!

این روزها اما برخلاف همیشه یکی دستم را گرفته و برگردانده به روزهای کودکی، یک چیزهایی یادم می‌افتد که تمام این سال‌ها حتی یک‌بار هم به شان فکر نکرده بودم یا به نظرم جالب و قابل توجه نیامده بودند. همه چیز با جزئیات می‌آید جلوی چشم‌ام. فکر می‌کنم هفتاد هشتاد سال پشت سرم دارم! خودم و آدم‌ها و رویدادها و مکان‌ها و حرف‌ها و حس‌ها مثل یک فیلم از ذهنم می‌گذرند. مثل همان وقت‌های بچگی که سکوت برایم یک صدای مخصوص سوت مانندی داشت حالا هم باز همان صدای سکوت را می‌شنوم.

از کودکی که در می‌آیم می‌رسم به نوجوانی و جوانی و…، اشتباه‌ها و خنگ‌بازی‌هایم برجسته می‌شوند، یک جاهایی تآسف می‌خورم و با خودم دست به یقه می‌شوم، خودم شاکی می‌شود که ای بابا! گذشته دیگه حالا! مال اون موقع بود اون! یک جاهایی هم دلم تنگ می‌شود و ابری می‌شوم، خودم یکی می‌زند پس گردنم و بلندم می‌کند از بست نشینی در گذشته.

شاید طبیعت این دوران است، شاید هم چون وقت‌های زیادی را تنهایی می‌گذارنم این شکلی شده‌ام. ولی سخت است چقدر، غوطه خوردن در تلخ و شیرین گذشته یک جور حزن می‌آورد، چه رنجی می‌کشند آن‌هایی که خاطره‌های زیادی دارند و همه چیز در ذهن‌شان طولانی مدت ثبت و ضبط می‌شود..

عطش شکن

 نظر دهید »

آدم های اهل عمل

21 مهر 1393 توسط الزهرا (س) نصر

دیدن آدم‌های اهل عمل، مخصوصاً توی روزگار ما خیلی کیف دارد. بابای بابابزرگ ما اینطور که می‌گویند از همین آدم‌ها بوده، کلی خاطره و حکایت جالب ازش نقل می‌کنند، یکی‌ش مثلاً این است که یک شب داشته کتاب می‌خوانده به حدیثی برمی‌خورد درباره اهمیت صله‌ی رحم، ایشان هم که یکی از خاله‌هایش را در جوانی گم کرده بوده فردای همان روز تحت تأثیر همان یک حدیث شال و کلاه می‌کند و مشقت سفرهای سخت آن روزگار را به جان می‌خرد و می‌رود تهران دنبال نشانی‌های خاله‌ی گم‌شده و دست آخر بچه‌های آن خانم را می‌یابد و برمی‌گردد و هنوز هم ارتباط‌هایی بین آن‌ها و ما هست.

یک نمونه‌ی دیگر این آدم‌ها هم، همین سید شهر ماست، دیده بودم که مقاله و کتاب و اینها کار کرده درباره درخت‌های مثمر و با الهام از قرآن سفت و سخت تأکید دارد که در فضاهای سبز شهری به جای درخت های غیر مثمر بهتر است درخت‌های میوه‌دار و فلان کاشت شود. مستندات و ادله فراوانش را هم خوانده بودم و خیلی جدی نگرفته بودم. بعد از اولین مقاله‌اش بود انگار که توی خبرها خواندم اولین بوستان درختان قرآنی کشور را راه انداخته. دیروز هم که بعد مدت‌ها برای دعای عرفه رفتم مصلا، دیدم توی حیاط بزرگ مصلا، باغچه‌های کوچک درآورده‌اند، توی بعضی گل‌های لاله عباسی و سرخ بود و بعضی دیگر بوته‌های گوجه و بادمجان. بادمجان‌های کوچولوی بنفش براق برای خودشان از بوته‌ها آویزان شده بودند و گوجه فرنگی‌های نقلی هم. ندیدم کسی از آن انبوه جمعیت برود و بچیند اما برای من که خیلی چشمک می‌زدند:)

فکر کردم اگر همه‌ی حدیث‌ها همین‌جوری توی دل‌ها اثر می‌کردند، یا نه، همه‌ی دل‌ها جوری بودند که حرف‌های خوب را به همین سرعت می‌گرفتند و تبدیل به عمل می‌کردند یا اگر همه‌ی مقاله‌ها و کتاب‌ها حتی در مقیاس همین‌قدر کوچک هم مصداق بیرونی پیدا می‌کردند، زندگی‌ ما چه شکلی می‌شد..

عطش شکن

 1 نظر

20 مهر و حافظ

20 مهر 1393 توسط الزهرا (س) نصر

بیستم مهرماه هر سال چه خوشبخت است! اینکه همنشینی دارد چون حافظ…
چرا و چطورش مهم نیست… اما قرابت جالبی است. اینکه نمره شاعری حافظ و مهری که در دل مردمان همزبانش دارد یکجا جمع است. آن هم در فصل شاعرها؛ پاییز.
برعکس بسیاری از شعرا که روز بزرگداشت شان یاد مردم می آید که عجب شاعری هست به نام او، روز بزرگداشت حافظ میان تکرار یاداوری های مردم از او گم شده است.

حافظی که پشت سر امام غزل هایش، قرآن، در دل هر خانه ای نشسته و با شعر همیشه تر و تازه اش لحظه های زیادی همراه ما بوده و هست… دلشوره ها، دلتنگی ها، عاشقی های اسمانی و زمینی و…
راستی چقدر لبخند روی لب ها نشانده، چقدر دل ها را به هم نزدیک کرده، چقدر تاسف به چشم و تامل به ذهن ها آورده… گاهی چه عاشقانه میان راز و نیازهای بندگی زمزمه شده و گاهی چه عوامانه از او یاد شد؛ ای حافظ شیرازی! تو محرم هر رازی…. و میان منقار مرغ عشقی به تفال و به ثمن بخس در دست دستفروش ها…
به هر روی حافظ زنده است به شعر و شعر او زنده به قرانی که در سینه دارد..
باور دارم حافظیه مزار شاعری از قرن هشت در شیراز نیست… بخشی از حافظه فرهنگ ایرانی و اسلامی است در شعر… بخشی از ذهن ماست که پر از هوای شعر با معرفت است… بخشی از دل ماست که با غزل هاش عالمی دارد…

بقلم دوست خوبم ر . معیری

 نظر دهید »

فرشته ای از کنار خانه ما رد شد

20 مهر 1393 توسط الزهرا (س) نصر

سفره‌ی شام را جمع کرده بودیم. آقای «ت» داشت از روی حدیث می‌خواند و رسیده بود به آن‌جا که جبرییل از خدا پرسیده بود: «اجازه هست من هم بروم زیر آن عبا و کنار آن پنج نفر باشم»؟… من دلم خواست بشود از خدا پرسید آیا اجازه هست ما هم برویم زیر آن عبا؟ جای خیلی خواستنی و امنی باید باشد؛ برای همه‌ی لحظه‌های خوشی و ناخوشی زندگی… بعد رسید به آن‌جا که پیام‌بر(ص) به علی(ع) گفته بود این ماجرا توی جمع دوست‌دارهای ما گفته نمی‌شود مگر آن‌که رحمت من بر آن‌ها فرود می‌آید و فرشته‌ها گرداگردشان را احاطه می‌کنند و برایشان آمرزش می‌خواهند… من دلم خواست چشم‌هایم باز بود و می‌دیدم راستیِ این حرف‌ها را… قدری برگشتم و در و دیوار خانه‌مان را نگاه کردم و فرش و وسایل را و فکر کردم لابد این‌ها می‎بینند نزول فرشته‌ها را و فکر کردم اصلاً برای همین ذوق داشتم که نوبت میزبانیِ ما رسیده بود، که بچه‌ها این بار توی خانه‌ی ما جمع بشوند و به عادت مألوف، «حدیث کساء» بخوانند. که برسیم به همین جای آخر؛ به وعده‌ی آمدن فرشته‌ها … که باور کنم لابد به سادگی و خلوصِ گفتن این جمله‌ها می‌شود فرشته‌ها را دعوت کرد به خانه‌ی تازه‎مان.

میم .روستا

 نظر دهید »

برداشت از بناهای تاریخی

19 مهر 1393 توسط الزهرا (س) نصر

اسم پسرها شمس‌الدین و صدرالدین و بهاءالدین بود. حاج‌خانوم آن قدر شیرین صدایشان می‌زد که هنوز هم طنین لحنش توی گوشم مانده وقتی پسرها را که توی حیاط به شیطنت مشغول بودند صدا می‌زد. با این حال لحنش مهر داشت؛ خیلی عمیق و مادرانه؛ تشر نداشت. حاج آقا از اول صبح می‌رفت توی اتاق بیرونی. مردم می‎آمدند؛ از هر فرقه و گروهی. زردشتی‌ها هم حتی. از حل اختلافات خانوادگی گرفته تا وجوهات و احکام و … هر چه که از دست یک «روحانی» بربیاید. شب‌ها توی حسینیه منبر می‎رفت. دهه‌ی دوم محرم بود انگار. خانه‌‌ی اصلی‌شان یزد بود. برای ایام خاص می‌آمدند میبد. با این‌همه، خانه اصلاً شبیه یک سکونت‌گاه موقت نبود. مسکن بود. روح داشت. آن‌طرف توی هشتی و بیرونی حاج‌آقا با مردم سر و کار داشت،‌ این طرف توی اندرونی، پسرها توی حیاط آتش می‌سوزاندند و دخترها راحت و آزاد، بی‌دغدغه‌ی نامحرم و حجاب، قدم می‎زدند و کمک می‌‎کردند. من و فاطمه از حیاط شروع کردیم تا اتاق‌های اندرونی و بادگیر و اتاق بیرونی و هشتی و آخرسر هم پشت بام. آن نصفه‌روزی که روی پشت بام بودیم، حاج آقا آرام نداشت. مدام از اتاق می‌آمد بیرون و صدایمان می‌زد. دلش شور می‌زد. نمی‎دانست دو تا دختر دانشجوی معماری از این مدل پله‌ها باید زیاد بالا رفته باشند و لبه‌ی پشت‌بام‌های خشتی و طاق‌ضربی را زیاد گز کرده باشند … حیاط حوض داشت. درخت انار هم. کف اتاق‌ها زیلوهای دست‎باف میبدی پهن بود. دست‌پخت حاج خانوم حرف نداشت. از آن‌همه مهر و محبت که نثار بچه‌ها و حاج‌آقا می‎کرد انگار قدری هم می‌پاشید به غذا که آن‌قدر به ما می‌چسبید. عصر که می‌شد بقیه‌ی دخترها و دامادها هم می‌آمدند. یکی از دامادها هم معمم بود انگار. ما هم شده بودیم دو تا دختر خانواده. همه به اسم می‌شناختندمان. چای می‌خوردیم. کاهو سکنجبین هم. یادم هست یک عالمه انار هم بود؛‌ توی انباری؛ زیر یک تل کاه. شمس‎الدین نشان‌مان داد جایش را …
خانه‌شان مَسکن بود؛ روح داشت. بیرونی و اندرونی‌اش توی قرن بیست و یکم هم کار می‎کرد. امروز وسط کار و بار، دلم تنگ شد برای خانه‌ی حاج‌آقا. برای خودش. برای حاج خانوم،‌ برای صدای پرمهرش وقتی با لهجه‌ی یزدی پسرها را صدا می‌زد. من و فاطمه توی آن چند روز به جای سه واحد درس «برداشت از بناهای تاریخی» چند واحد اخلاق در خانواده و آداب معاشرت با مردم و ویژگی‌های یک روحانی حقیقی و روح حاکم بر فضا و مهر و محبت و صفا و این‌ها هم گذراندیم و یک‌عالمه اندوخته‌ی دیگر. یادم باشد بروم میبد یک سفر دیگر دوباره؛ بعد ده سال؛ خانه‌ی حاج آقا حیدری… کاش دست نخورده باشد.

بهارنارنج

 نظر دهید »

این روزها سالگرد همخانه شدنمان بود...

08 مهر 1393 توسط الزهرا (س) نصر

توی تست روانشناسی پرسیده بود : «چه وقت هایی دوست دارید با همسرتان حرف بزنید؟» پاسخش از اصلا و به ندرت تا گاهی و اغلب اوقات و همیشه متغیر بود. فکر نکردم و تیک زدم : «همیشه»

بعد فکر کردم چندتا آدم توی دنیا پیدا می شوند که من همیشه دوست داشته باشم، حوصله داشته باشم، انگیزه داشته باشم باهشان حرف بزنم؟…


می دانی! «من» خیلی خاص است. خوب نیست ها!، خاص است. برخلاف گرمی ظاهری اش با هیچ کس عمیقا نمی جوشد، هیچ جمعی را از تنهایی اش بیشتر دوست ندارد، از تنهایی نه می ترسد نه خسته می شود، حوصله آدم ها، جمع ها، حرف ها را ندارد… سال هاست عادت کرده حرف هایش را توی دلش نگه دارد و سفره فکرهایش را باز نکند پیش روی کسی.

اما تو فرق داری. سفره فکرش را فاشِ فاش پهن می کند جلو رویت، از فکرها و دغدغه ها و مسئله ها و حرص هایش می گوید… آنقدر می گوید و می گوید و می گوید که خسته شوی…

از خودش بیشتر قبولت دارد.

تو فرق داری، از همه جمع ها گریزان است ولی با تو بودن را همیشه ترجیح می دهد.

تو را انتخاب کرده… که توی همه شادی ها و غم ها، فکرها و دغدغه ها، توی همه سفرها و لحظه ها، توی همه فانتزی ها و رویابافی ها…کنارش باشی.

کسی نیستم، خوب نیستم…ولی وقتی بخواهم قَدرت را توی دلم تصویر کنم، فقط می توانم بگویم آدمی به سخت گیری من، سخت پسندی من، آدم گریزی من… تو را انتخاب کرد.

و برای اولین بار توی عمرش، به طرز معجزه آسایی آن ایده آل گرایی کذایی دست از سرش برداشت و پای انتخابش ماند. توی این سالها یکبار هم پشیمان نشد.

اول فکر کردم معجزه ازدواج است، بعد دیدم شاید هم تو خیلی «ایده آل» بودی.

بقلم صاد

 5 نظر

بیچاره زنان محجبه!

06 مهر 1393 توسط الزهرا (س) نصر

نزدیکانم می دانند احترام خیلی خیلی زیادی برای خانواده روحانیت قائلم و بابت تلاش هایشان تحسینشان می کنم، به بانوان خیلی محجبه خیلی احترام می گذارم، بانوان پوشیه پوش را هم خیلی محترم و قابل احترام می دانم و به نظرم قشری از جامعه اند که مثل بقیه در حال زندگی اند و نادیده گرفتنشان درست نیست، اما با اینطور نشان دادنشان توی برنامه زنده باد زندگی خیلی مشکل دارم. دیدن برنامه واقعا شگفت زده ام کرد، برنامه که سیاه و سفید بود، آن دو تا زن هم که هیچیشان پیدا نبود، توی برنامه ای که قرار است با مخاطب خودمانی باشد و حرف های عادی بزند شروع کردند به استدلال گفتن و بحث کردن جوری که انگار آمده اند برای تبلیغ، وسط حرف هاشان یک استدلال عجیب مثلا علمی هم می آورند که مجری هم دست و پایش را گم می کند! انتظار دارید نتیجه همه این حرکات چه باشد؟ نشان دادن قشری از جامعه که جه بخواهیم و جه نخواهیم در حال حاضر حساسیت رویشان بالاست به هنری فوق بقیه هنرها نیاز دارد! نمایش بانوان پوشیه پوشی که از خانواده روحانیت هستند برای اولین بار در رسانه ملی به این شکل صحیح است؟ (من که تا به حال ندیدم تلویزیون زن پوشیه پوش نشان دهد، اگر هم نشان داده باشد به هر صورت معدود بوده و این می شود جز معدود دفعات!) آیا گفتگوی مستقیم با کسانی که از ابتدایی ترین اصول ارتباط رسانه ای هم اگاه نیستند جوری که برنامه زنده باد زندگی را با محیط تبلیغ اشتباه می گیرند برای نشان دادن قشری از جامعه که کمتر روی صفحه تلویزیون ظاهر شده و مخاطب عادت چندانی به دیدنش بر صفحه تلویزون ندارد صحیح است؟ به همه اینها اضافه کنید سیاه و سفید پخش شدن برنامه را در آن شب، چرا لزوما در همان شبی که برنامه قرار است سیاه و سفید پخش شود از این خانواده محترم دعوت می شود؟ چهره نمایش داده شده واقعا عجیب و تکان دهنده شده بود. نادر و استثنایی جوری که واقعا حال آدم را بد می کرد. نشان دادن خانواده پوشیه پوش روحانیت به خودی خود چیز بدی نیست، اما به ظرافت های خیلی خیلی زیادی نیاز دارد که بی دقتی به اعمال آن ظرافت ها می تواند بدترین اثرات را بر نیت گردانندگان برنامه داشته باشد. ضمن اینکه با توجه به تصویرسازی رسانه باید پرسید در راستای وظیفه اساسی برنامه سازان زنده باد زندگی باید پرسید تصور جامعه از زنان محجبه با این تصویری که ارائه کردید چه می شود؟ یک زمانی چادر را روی سر زنان زندانی می گذارند با آن تبعات، حالا هم که از سر مثلا دلسوزی اینطور رفتار می کنند. بیچاره حجاب و بیچاره زنان محجبه!

 4 نظر

بکم

15 شهریور 1393 توسط الزهرا (س) نصر

وقتی جامعه کبیره را نگاه می کنی، به زبان خیلی

ساده، گویی اینطور است که به ائمه (علیهم السلام) می گویی

خدا هیچی برای شما کم نگذاشته

شما هم هیچی برای خدا کم نگذاشتید

ما هم هیچی برای شما کم نمی گذاریم!!

این جمله آخرش خیلی سخت است ..

وقتی شروع به نجوا با امام (علیه السلام) می کنی

از هر طرف که بخواهی راجع به خودت صحبت کنی

به دو کلمه می رسی: «فقر» و «عجز».

 نظر دهید »

همدیگر را بغل کنید!

31 مرداد 1393 توسط الزهرا (س) نصر

امام خمینی(ره) در حدیث هفتم از کتاب چهل‌حدیث‌شان، یکی از راه‌های مهار غضب را -بر اساس احادیث- تغییر موقعیت ذکر می‌کنند؛ یعنی مثلا اگر شخص ایستاده است، بنشیند یا اگر نشسته است به پشت بخوابد. انگار که می‌خواهند بگویند این جور وقت‌ها، تماس بدنی‌تان را با زمین بیشتر کنید. می‌دانید که؛ بدن از طریق زمین، انرژی منفی را خارج می‌کند و این‌طوری به آرامش فرد کمک می‌کند.

اما امام یک راه جالب دیگر برای مهار خشم بر رحم (یعنی آشناهای نسبی و اقوام) ذکر می‌کنند که در احادیث آمده و بسیار حیرت‌انگیز است: مس کردن کسی که از او خشمگین‌ایم. مس کردم یعنی تماس پیدا کردن دست با او؛ مثلا نوازش کردن طرف.

فکرش را بکن؛ از دست کسی ناراحت می‌شوی، ولی به جای تندی کردن به‌اش، به جای بد و بیراه گفتن، به جای نواختنش، او را نوازش می‌کنی و آرام می‌شوی. محشر است این! دین رحمت و محبت که می گویند همین است. چرا معطل‌اید؟ پاشید همدیگر را بغل کنید!

 1 نظر

«برای سلامتی مرندی‌ها صلوات!»

27 مرداد 1393 توسط الزهرا (س) نصر

چند ماه پیش که مباحث جمعیتی یک دفعه بازارش گرم شد، بنا بر این شد که از یکی از متهمین اصلی(!) گرفتار شدنمان در این تله جمعیتی یعنی دکتر مرندی، وزیر اسبق بهداشت مصاحبه بگیرم.

وقتی که زمان مصاحبه تعیین شد، با تاکید بسیار بسیار بسیار زیاد روابط عمومی مواجه شدم مبنی بر سروقت آمدن. وقت مصاحبه ساعت یازده و نیم بود و من به خاطر استرسی که دفترش وارد کرده بود، بیست دقیقه زودتر رسیدم. معمولش این طور است که اگر زودتر برسی و مصاحبه شونده کاری نداشته باشد، زودتر تو را می پذیرد که زودتر کارت تمام شود و بروی پی کارت!

اما این بار این اتفاق نیفتاد و با این که دکتر مراجعه کننده ای نداشت، من راس ساعت یازده و نیم رفتم داخل اتاقش. مسئول دفتر می گفت دکتر به زمان حساسند و بدقولی را برنمی تابند. این که می گویم راس ساعت یازده و نیم، یعنی راس ساعت یازده و نیم. آن قدر دقیق که شک ندارم توسط مسئول دفتر، ثانیه هایش هم حساب شده بود…

طبق وعده، یک ساعت با او حرف زدم و همانطور که قرارمان از قبل گذاشته شده بود، راس دوازده و نیم(نه یک ثانیه این طرف، نه یک ثانیه آن طرف) مصاحبه تمام شد.

چند هفته ای بود که برای نوشتن یک گزارش به مناسبت سالروز بازگشت اسرای جنگی، دنبال چهار اسیر خانمی بودم که چهارسال از عمرشان را در اسارت به سر برده بودند. هر کدام به یک دلیل نشد. یکی شوهرش اجازه نداد، آن یکی سرش شلوغ بود و پروژه ی کاری مهمی در دست داشت که حتی یک ساعت نمی توانست صحبت کند(!)، دیگری تهران نبود و خلاصه قرعه به نام خانم آباد، عضو فعلی شورای شهر تهران افتاد. وقت گرفتن از معصومه آباد برای مصاحبه و مجاب کردن مسئول هماهنگی کارهایش و بعد از آن سر و کله زدن با مسئول دفترش برای انجام این کار، دو هفته ای زمان گرفت و درست دو روز قبل از بسته شدن کار، ساعت سه بعد از ظهر این وقت داده شد و البته این بار هم تاکید فراوانی شد که راس ساعت سه در دفتر ایشان در شورای حضور داشته باشیم چرا که خانم دکتر ساعت سه و نیم جلسه ای دارند و هر چه می خواهی باید در همین نیم ساعت از ایشان بپرسی و …

ده دقیقه به سه رسیدم. آدم های مختلف آمدند و رفتند. دوست، همکار، مراجعه کننده… همه و همه رفتند داخل و برگشتند و من نه! ساعت حدود پنج و بیست دقیقه بود که پیغام رسید خانم دکتر اجازه ی حضور دادند! با این که به شدت از وقتی که تلف شده بود حرص می خوردم ولی ته دلم خوشحال بودم که بالاخره نتیجه داده. وقتی که رفتم داخل، تا آمدم ویس را روشن و مصاحبه را شروع کنم، ایشان گفتند که خیلی خسته اند و نمی توانند حرف بزنند اصلا! و بهتر است که مصاحبه را بگذاریم برای یک وقت دیگر. و این حرف برای منی که می بایست هشت صبح فردا کار را آماده و نهایی شده تحویل می دادم مساوی بود با مرگ!

این که این بانوی بزرگوار به من چطور مطالبی که می خواستم را رساند و چه شرطها گذاشت و گزارش چه گزارش افتضاحی از کار در آمد بماند، اما چیزی که همان روز به شدت برایم قابل لمس شد، تفاوت مدیریت ها بود. اگر به جایی نمی رسیم، اگر دور خودمان می چرخیم، اگر تصمیم درست نمی توانیم بگیریم برای این است که مدیریت بلد نیستیم. آن روز علی رغم انتقاداتی که به عملکرد مرندی در برخی موارد دارم، به او و امثال او اعتقاد پیدا کرده و برای سلامتی و زیاد شدن هم ردیفانش دعا کردم. و البته ابه این نتیجه رسیدم همینکه وضع کشور با این مدیرهای هیئتی همچنان انقدر خوب است(!) واقعا جای شکر دارد.


پ.ن: تا به حال برای هیچ گزارشی از هیچ دبیری عذرخواهی نکرده بودم. امروز به خاطر گزارشی که از مصاحبه خانم آباد درآمده بود، از صمیم قلب از دبیرم عذر خواستم. دلیل به دنیا آمدن این بچه ی ناقص الخلقه که وصله ناجوریست بین خانواده را همانی می دانم که بالا گفتم و لاغیر!

 1 نظر

نمی‌دانم چه بگویم

26 مرداد 1393 توسط الزهرا (س) نصر

دو سه ماه است آب بازی تعطیل شده. حالا نه این که قبلا هم شیلنگ را باز می‌کردیم و می‌گذاشتیم به امان خداها! نه! ولی همان حمام نیم ساعته بچه‌ها هم شده 5 دقیقه. خودم تند و تند می‌شویم‌شان و می‌آورم‌شان بیرون. نرگس خواهش می‌کند که یک بار برویم آب‌بازی. می‌گویم «توی حموم نه. آب کمه.»

بعد یک روز آب قطع می‌شود. می‌رویم خانه فلانی. فلانی شیر آبش مثل دریچه سد باز است که سه تا استکان بشوید. نرگس می‌گوید «ما که آب بازی نکردیم، چرا آب‌مون قطع شد؟ چرا آب فلانی که این همه شیر آب بازه، قطع نمی‌شه پس؟» من نمی‌دانم چه بگویم.

*

رفته‌ایم پاساژ بغل خانه. از خانم مغازه‌داری سوال می‌پرسم. وقتی می‌آییم بیرون، نرگس می‌گوید: «خانومه چه خوشگل بود!» دوباره برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم. موهایش ترکیب خوش‌رنگی از قرمز و مسی است. بافته و انداخته روی شانه‌اش. با شال و مانتوی خردلی و سبز و قرمز، خدایی‌اش ترکیب جذابی درست کرده. دلم می‌خواهد به نرگس بگویم که زیباست، ولی این که زیبایی‌ات را بریزی کف پاساژ، زیبا نیست. دلم می‌خواهد بداند که «عفاف» از همه این بافته‌ها و رنگ‌وارنگ‌ها قشنگ‌تر است. ولی بلد نیستم. نمی‌دانم چه بگویم.

*

دارند تعریف می‌کنند که عادت ندارند یک لباس را مدت زیادی بپوشند. دل‌شان را می‌زند. باید تند و تند عوضش کنند. یکی می‌گوید اصلا از این یک قرون دوزار کردن‌ها بدم میاد. زن باید خرج کنه دیگه. نرگس نیست. رفته بازی. ولی فکر می‌کنم اگر بود، اگر می‌شنید، اگر می‌پرسید، چه باید می‌گفتم؟ چطور باید بهش می‌فهماندم که قناعت ارزش است، نه ولخرجی. خرج کردن بی‌حساب، لارج بودن نیست. قناعت هم گدابازی نیست. خوب شد نیست، چون من نمی‌دانم چه بگویم.

*

سخت است.

در دوره و زمانه‌ای که جای ارزش‌ها و ضدارزش‌ها عوض شده، توضیح دادن ارزش‌های “حقیقی” برای بچه‌ها خیلی سخت است. وقتی بی‌حیایی، خوشگلی است؛ اسراف، دست و دل‌بازی؛ ولخرجی، باکلاسی؛ چطوری باید برای بچه حیا را، قناعت را، صرفه‌جویی را، توضیح داد؟ من نمی‌دانم چه بگویم.

میم مصطفی زاده

 3 نظر

کلیدی به نامِ تسلیم

23 مرداد 1393 توسط الزهرا (س) نصر

خیلی پیش می‌آید که حکمت یک حکم را ندانیم و از چرایی‌اش سر در نیاوریم. این‌جور مواقع اگر از بزرگی سؤال کنیم، ما را توصیه می‌کند به پذیرفتنِ تعبّدی آن حکم (و البته پذیرش تعبّدی همهٔ احکام به طور مطلق؛ چه آن‌ها که از حکمت‌شان تا حدودی سر در می‌آوریم و چه آن‌ها که سر در نمی‌آوریم).

پذیرش تعبّدی یعنی عبدگونه، یعنی از سر بندگی. یعنی که از روی ایمان به خدا و حکیم بودنِ خدا، به مصلحت احکام و دستوراتش اعتماد داشته باشیم و یقین کنیم که در آن کار خیری وجود دارد، گرچه که ممکن است خیریّتش را ندانیم.

این پذیرش تعبّدی، به نظرم یک شاه‌کلید است در مسیر بندگی که آدم را از خیلی از اشتغالات و درگیری‌های بی‌فایدهٔ ذهنی دور می‌کند.

یک جایی که خیلی این روحیهٔ تعبّدی می‌تواند کمک کند، در ایمان به درستی گفتار و رفتار ائمه(ع) است که اگر این ایمان و اعتماد سست باشد، گاهی کار دستِ آدم می‌دهد. نمونه‌اش «سلیمان بن صرد خزاعی» است که آن‌طور که باید خوی تعبّدی پیدا نکرده بود و در مقابلِ پذیرفتنِ صلح از طرف امام حسن(ع)، جسارت کرده بود و امام را «خوارکنندهٔ مؤمنین» خوانده بود. حتما می‌دانید که بعدترش همین روحیه -که نظر خودش را گاهی غلبه می‌داد بر نظر امام، گرفتارش کرد و خودش را عاقل‌تر از امام حسین(ع) دید و در کربلا حاضر نشد و بعدترها عذاب وجدان و احساس گناه دست از سرش برنداشت و بالاخره (باز هم با بی‌فکری) به خون‌خواهی حسین(ع) قیام کرد.

در رابطه با ظهور آخرین حجتِ خدا(عج) هم روایاتی دربارهٔ سرپیچی بعضی از منتظرانِ ظهور از دستورات حضرت(عج) داریم که شنیدنش خوف می‌اندازد در دل آدم که نکند او هم بعد از رسیدنِ بهاری که در انتظارش بوده، از در نافرمانی وارد بشود و در مقابل حضرت بایستد.

چیزی که محتمل است و به عقلانی بودن نزدیک‌تر است این است که اغلبِ منتظرانی که سر تسلیم در مقابلِ منتَظرشان فرود نمی‌آوردند کسانی هستند که به گونه‌ای رهبر و خط دهندهٔ گروه‌های کوچک و بزرگ در زمینهٔ مسائل فرهنگی و دینی هستند. این رهبرها چون مدتی در کارِ هدایت و برنامه‌ریزی و تعریف استراتژی و مکانیسمِ عمل و سنجشِ نیازها و بررسی آسیب‌ها بوده‌اند، خودشان را خواه‌ناخواه صاحب‌نظر در بعضی امور می‌دانند و با آگاهیِ غیرجامعی که نسبت به جامعه و شرایط دارند، تصمیماتِ امام را ارزیابی می‌کنند، و گاهی برنامه‌های امام را در مقابل یا ناهم‌خوان با یافته‌های خود می‌بینند.

اما کسانی که از دستهٔ اول نیستند و عمومِ جامعه را تشکیل می‌دهند، شاید به خاطرِ عدم اشراف به مسائل، همیشه به ضعف و نقصِ شناخت‌شان باور دارند و تسلیم تصمیم‌های امامی می‌شوند که معتقد به عصمت و حکمتش هستند.

به نظرم یکی از راه‌های جلوگیری از گرفتار شدن به چنین مهلکه‌ای، غیر از کسب معرفت و شناختِ نظریِ زمانهٔ ظهور و خصلت‌های امام عصر(عج)، در دست داشتنِ همین شاه‌کلید تعبّد است که البته همین‌طوری به دست نمی‌آید و نیاز به تکرار و تمرین دارد. یعنی اگر کسی خودش را به تسلیم بودن در برابر دستوراتِ ریز و درشتِ خدا عادت داده باشد، خوی بندگی و تسلیم در مقابلِ ولی‌امر در او شکل می‌گیرد و احتمال ابتلا به غرور و عُجب در مقابل امام در او کم می‌شود.

شاید عادت کردن به پیروی و پذیرفتنِ اوامرِ کسانِ دیگری غیر از امام که در مواردی بر انسان ولایت دارند هم یکی دیگر از راه‌ها باشد -که البته این هم خودش زیرمجموعهٔ اطاعت و تسلیمِ امر خدا بودن است؛ مثلا اطاعت از پدر و مادر یا همسر (در مواردی که امر به حرام نکنند)؛ به خصوص که زیاد پیش می‌آید در حکمت و مصلحتِ تصمیمات‌شان تردید کنیم و نظری خلاف دیدگاه‌شان داشته باشیم. اما اگر راضی نگه‌داشتنِ آنان را، در راستایِ اطاعت از فرمانِ خداوند تمرین کنیم، احتمالا در اخذ آن شاه‌کلید موفق‌تریم.

 نظر دهید »

شهروندانِ شهرِ مهدی (عج)

21 مرداد 1393 توسط الزهرا (س) نصر

تا به حال زیاد پیش آمده که در مواقع مختلف، ظهور امام زمان(عج) را طلب کرده و فرجش را خواسته‌ایم. هر کسی اما، به دلیلی شوق فرج دارد. یکی از دلایل بسیار شایع برای تعجیل در فرج، ظهور مدینهٔ فاضلهٔ وعده داده شده از سوی پیشوایان دین است. رفع مشکلات، برپایی عدالت، سایه افکندن محبت و دوستی و ایمان بر سراسر جهان و رفع غم معاش و غصه‌های دیگر از علت‌های شایع اشتیاق ظهور حضرت است.

نکتهٔ جالبی که تقریباً در میان دعاکنندگان ظهور عمومیت دارد، این است که خود را از دستهٔ ظالمین جدا کرده و مسلم فرض می‌کنند که از یاران حضرت‌اند: «آقا کی میاد حق‌مون رو بگیره» یا «انشالله آقا میاد و از این وضع خلاص می‌شیم».

این در حالی است که بر طبق روایات عدهٔ زیادی از مسلمانان در مقابل حضرت مهدی(عج) جبهه گرفته و به پا می‌خیزند که یا علتش مشتبه شدن امر بر آنان است و یا به خطر افتادن موقعیت و شرایط اجتماعی و اقتصادی‌شان آنان را به مقابله با حضرت وامی‌دارد. و حتماً شنیده‌اید که حکومت حضرت بعد از یک دوره جنگ بسیار سخت برپا می‌گردد و آرامشِ معهود بعد از سختی‌های فراوان به ثمر می‌نشنید.

با این اوصاف چطور می‌توان مطمئن بود که در این امتحاناتِ نفس‌گیرِ قبل و بعد از ظهور سربلند بیرون می‌آییم و سختی‌ها ما را از پا نینداخته و در حقانیت حضرت تردید نکرده و مطیع اوامرِ بعضاً مشکل و حتی شاید گاهی عجیبِ ایشان خواهیم بود؟

واقعیت این است که شهروند آن مدینهٔ فاضله شدن، هزینه‌بردار است و مفت و رایگان و صرفاً با خواندن چند دعای ندبه و عهد به دست نمی‌آید. شهروندِ شهرِ مهدی(عج) شدن، آمادگی می‌خواهد، روحِ ولایت‌پذیر و خلوص و صبر و تلاش می‌خواهد. ما که دست به دعا برداشته و مهدی را گاه در حد وسیلهٔ رفع مشکلات و مسئول تأمین نیازهای‌مان پایین آورده‌ایم، چقدر آمادهٔ اطاعت از او و پذیرش عدالتش و جهاد و تحمل سختی بعد از ظهورش هستیم؟

بقلم بانو خسروی

 نظر دهید »

از تجربه‌های زندگی‌تان محافظت کنید

17 مرداد 1393 توسط الزهرا (س) نصر

برای همه ما در زندگی مشترک شرایط بسیاری به وجود می‌آید که درس‌های فراوانی از زندگی یاد بگیریم و آن‌ها را تجربه‌ای کنیم برای روزهای آینده زندگی‌مان. هر زن و شوهری باید از تجربیات زندگی مشترک‌شان درس بگیرند و از آن‌ها محافظت کنند در در صورت مواجهه شدن دوباره با این مسائل بتوانند بر مشکل مربوط فائق آیند. حتی گاهی لازم است برای حفظ تجربیات زندگی آن‌ها را یادداشت کرد تا از صفحه خاطر محو نشوند. خواندن این مقاله را به هر کسی که می‌خواهد زندگی شیرینی داشته باشد توصیه می‌کنیم.


بسترها را بشناسید
شناخت بسترهای مختلف در روابط زناشویی کمک بسیاری به نوع روابط و داشتن رفتار صحیح می‌کند.
از این روست که شناخت بسترها در زندگی بسیار حائز اهمیت است.
تجربه مهم شناخت هر یک از زمان‌هایی که به طور مثال باعث بروز بحث و مشاجره یا باعث بروز قهر و دعوا می‌شوند، به زن و شوهر بینش کافی می‌دهد که با جلوگیری از به وجود آمدن این زمان‌ها بتوانند روابط خود را به نوعی مدیریت کنند که در مسیر زندگی‌شان کمتر دچار بگومگو یا دعوا بشوند.
حتی می‌توان گفت شناخت بستر‌های مختلف زندگی باعث می‌شود هزینه‌های زندگی در هر امری چه مربوط به امور وقتی و زمانی باشد و چه مربوط به امور هزینه‌ای و یا حتی امور برخوردی، از هر حیث کاهش پیدا کند و خانواده به سمت پیشرفت باشد.

تفاوت‌ها را بشناسید و بپذیرید
قطعاً میان خانواده شما و خواهرتان یا میان خانواده شما و برادرتان یا حتی میان خانواده شما و پدر و مادرتان تفاوت وجود دارد. این تفاوت‌ها اساسی‌ترین شاکله‌های زیر ساختی روابط اجتماعی هستند و از این روست که باید پذیرفت افراد در مقاطع مختلف با دیگران دارای تفاوت‌هایی هستند و هر کسی را باید :.۷<ر شرایط خود سنجید و با شرایط خودش مقایسه کرد. مقایسه شرایط یک زندگی با سایر زندگی‌های اقوام و آشنایان کار درستی نبوده و ممکن است منجر به بروز بحث و دعوا شود. از این روی لازم است تا تفاوت‌های میان خانواده‌های مختلف را شناسایی کنید و بدانید جایگاه زندگی خودتان کجا و چگونه است و از مقایسه در هر زمینه‌ای پرهیز کنید تا بستر زندگی‌تان دچار بیماری عاطفی نشود.
البته این نکته مهم را مد نظر داشته باشد که زندگی با تفاوت‌هایش زیباست و اگر تفاوت‌ها نبودند زندگی از جذابیت می‌افتاد.

تجربه هر زندگی حریم خصوصی آن زندگی است
با توجه به متفاوت بودن زندگی‌ها شایان ذکر است که تجربه‌های مربوط به هر نوع زندگی هم متفاوت خواهد بود. تجربه‌های یک زندگی به مثابه دیواره‌ها و فونداسیون آن زندگی می‌باشند و لذا باید از پایه و اساس زندگی خود مراقبت کنید تا خدای ناکرده متزلزل نشود.
از آنجایی که افراد روحیات مختلفی دارند و هر زندگی تابع شرایط خاص خود است لذا تجربیاتی که شما به دست می‌آورید در قسمت خصوصی‌ترین دستاوردهای زندگی شما قرار می‌گیرند و باید از آن‌ها محافظت کنید. تجربه‌های زندگی مشترک خود را بین خود و همسرتان نگه دارید چراکه ممکن است با فاش شدن برخی از آ‌ن‌ها، دیگران به بطن زندگی شما سرک بکشند و از چگونی زندگی خصوصی شما آگاه شوند که این امر پدیده خوبی نیست!

تجربه‌هایتان را یادداشت کنید
اگر فکر می‌کنید با گذشت سال‌ها ممکن است تجربیات مهمی که در زندگی بدست آورده‌اید، فراموش کنید بهتر است یک دفترچه کوچک بردارید و هر صفحه‌اش را اختصاص دهید به یکی از تجربیات مهم زندگی‌تان. با یادداشت این تجربیات می‌توانید تا همیشه آن‌ها را حفظ کنید‌.
تصور کنید زندگی مانند یک قطار بر روی یک ریل در حرکت است. با این حساب شما در طول مسیر ممکن است منظره‌های مختلفی ببینید که اگر بوسیله یادداشت کردن تجربه‌ها به مسیرهای مشابه هم رسیدید می‌توانید بخاطر بیاورید که شبیه این منظره را قبلاً در کجا دیده‌اید و چگونه آن را ثبت کرده‌اید.
تجربه‌های قدیمی گاهی باعث می‌شوند متوجه بلوغ زندگی‌تان شوید و به همین جهت است که ما یادداشت کردن تجربه‌ها را به شما توصیه می‌کنیم. با گذشت چندین سال از شروع زندگی‌تان قطعاً اگر خودتان تجربه‌های روزهای اول را مطالعه کنید متوجه بارور شدن تجربه‌هایتان خواهید شد و این میسر نیست جز با دقت شما در زندگی و تجربه‌هایتان!

در مواقع ضرورت تجربه‌هایتان را مرور کنید
تجربه معلم بزرگی است که به شما درس می‌دهد و باعث پیشرفت زندگی شما می‌شود اما بهای آن پرداخت وقت و عمر شماست! پس حواستان باشد تجربه‌های قدیمی‌تان را دوباره تکرار نکنید تا در وقت و عمر خود صرفه‌جویی کرده باشید. گاهی در زندگی مشترک شرایط طوری با لحظات مشابه آن همسان است که می‌توانید از تجربه خود در زمان گذشته بهره ببرید و بهترین نتیجه را دریافت کنید. به خاطر داشته باشید وقتی شما از تجربیاتتان به نحو احسن استفاده کنید یک گام جهشی به سمت موفقیت برداشته‌اید!

دقت در طبقه‌بندی تجربه‌ها
تجربیات یک زندگی قطعاً در مورد مسائل مختلف است. پس لازم است که شما تجربیاتتان را در موضوعات مختلف طبقه‌بندی کنید. تجربیات مالی را هنگام نیاز به امور مالی بررسی کنید و تجربیات رفتاری را برای موفقیت در مدیریت برخورد به میان بکشید. دقت داشته باشید که از خلط مباحث در تجربیات مختلف و در موضوعات مختلف جلوگیری کنید. اگر موضوعات هر تجربه‌ای را واگذارید و فقط صرف تجربه را در نظر بگیرید ممکن است هیچ نفعی متوجه شما نشود! تجربیات در جایگاه مشخص خودشان می‌توانند مثمر ثمر باشند‌.
یک دسته‌بندی ساده برای تجربیات می‌تواند تقسیم آن‌ها به چند شاخه کلی باشد. مانند:
تجربیات مالی
تجربیات رفتاری
تجربیات تربیتی
و …

برطبق این نوع دستی بندی‌های کلان می‌توانید از آن‌چه که به عنوان تجربه در اختیار دارید بهره ببرید .
در نظر داشته باشید که یک زندگی زمانی موفق است که بیشتر وقتش صرف حرکت روبه جلو باشد و از ایستادن در موقف‌هایی که در گذشته توقف‌های طولانی در آن‌ها داشته است بپرهیزد. اگر تا به حال به تجربه‌های زندگی‌تان بی‌اهمیت بوده‌اید؛ سعی کنید از همین حالا به فکر جمع‌آوری الماس‌های زندگی‌تان باشید؛ همان تجربه‌های جا مانده در گوشه و کنار زندگی‌تان را می‌گویم!

بقلم طهورا ابیان

 نظر دهید »

تی‌شرت‌هایی که بی‌صدا آب می‌روند

16 مرداد 1393 توسط الزهرا (س) نصر

درس جدیدمان دربارهٔ شیوهٔ نگارش نامه‌های رسمی و اداری بود در زبان انگلیسی. برای تمرین موظف شدیم نامه‌ای بنویسیم در انتقاد و یا شکایت از محصولی که به تازگی خریداری کرده‌ایم و متوجه وجود عیبی در آن شده‌ایم. خود معلم مثال تی‌شرتی را زد که مثلا بعد از اولین شست‌وشو آب رفته و سایز کم کرده است. این را که گفت، بچه‌ها اول یکی‌یکی و با تردید، و بعد همگی با هم زدند زیر خنده. شکایت‌نامه برای یک تی‌شرت؟!

این موضوعی بود که چند ماه اخیر زیاد به‌ش فکر می‌کردم؛ شکواییه، رسیدگی به شکایات و نظارت بر عملکردها. چیزی که به نظرم درصد بالایی از بی‌قانونی‌ها و هرج و مرج‌های بازار را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد.

حتما برای شما هم پیش‌آمده که یک محصول واحد، با جنس واحدی را ببینید که در دو فروشگاه نزدیک به هم -و حتی گاهی چسبیده به هم- با دو قیمت متفاوت و گاهی بسیار متفاوت به فروش برسد. و حتما از خودتان سؤال کرده‌اید چطور چنین چیزی ممکن است. شاید به این فکر کرده باشید که اجناس زیادی در بازار هست که هیچ مرجعی برای قیمت‌گذاری ندارد. و یا بازار فاقد هر گونه نظارت مراجع ذی‌صلاح است؛ تازه اگر مرجع ذی‌صلاحی برای چنین موضوعی وجود داشته باشد!

یا به وضوح شاهد کم‌فروشی و کلاه‌برداری در خرید و فروشِ حتی اجناس مصرفیِ بسیار ساده بوده‌اید؛ مقداری خیار مجلسی خریداری می‌کنید و بعد از رسیدن به منزل و باز کردن کیسه متوجه خیارهای بادمجان‌سایزی می‌شوید که ته کیسه را پر کرده‌اند.

یا دیده‌اید که بسیاری از محصولات، خصوصاً محصولات صنعتی و الکتریکی، هر چه از زمان صدور اولین محصولات سازنده‌اش می‌گذرد به بی‌کیفیتی بیشتری می‌گراید. به خاطر همین است که زیاد می‌شنویم «فلان جنس، قدیمی‌هاش اصله».

به این فکر می‌کنم که چطور چنین چیزهایی به این وفور دارد اتفاق می‌افتد و کک هیچ‌کس چنان که باید، نمی‌گزد. به این که آیا درآمد حاصل از این نوع معاملات از نظر شرعی حلال است یا نه، هیچ کاری ندارم؛ بیشتر به این فکر می‌کنم که چطور ممکن است در میان مردم یک کشور، چنین پدیده‌هایی شیوع پیدا کند و نه مردم صدای اعتراض‌شان را بلند کنند و نه هیچ نظارت جدی و بگیر و ببند و پلمپی اتفاق بیفتد. منظورم از بلند شدن صدای اعتراض مردم، غُرهای غیررسمی و بی‌حاصل که توی صف نان و اتاقک تاکسی یا اتوبوس‌ها می‌زنیم نیست؛ منظورم یک جور درخواست جدی، رسمی، پی‌گیرانه و در سطح وسیع‌تری از جامعه است که کمی جدیت یا وخامت اوضاع را نشان دهد.

به نظرم این موضوع دو سر دارد: یک: عدم نظارت مسئولین مربوطه بر بازار و فعالیت‌های اقتصادی و خدماتی؛ دو: عدم اطلاع کافی مردم از حقوق‌شان.

این دو تا البته بی‌ارتباط به همدیگر نیستند. علت اول که روشن است. واقعا نظارت بر فعالیت‌های اقتصادی و خدماتی بسیار کم است که اگر این‌طور نبود، نباید شاهد قیمت‌های جورواجورِ یک محصول واحد، یا بی‌کیفیتی محصولات، یا تناقض داشتن بعضی از محصولات با مسلمات مذهبی و فرهنگی‌مان باشیم. متأسفانه این عدم نظارت فقط محدود به حیطهٔ اقتصادی و خدماتی نیست؛ به طور کلی فعالیت‌های کشور ما فاقد نظارت بر اجرا است که شاید بعدتر درباره‌اش بنویسم.

از سوی دیگر ما هم -شاید به دلیل کم‌اطلاعی- نظارت و رسیدگی را از مسئولان طلب نمی‌کنیم. کم‌آگاهی از این که این حق من است که در قبال پولی که می‌دهم جنس خوبی بگیرم یا وقتی پولی می‌دهم حق من است که جنسی مطابق با مشخصه‌هایی که سازنده‌اش ادعا کرده تحویل بگیرم. این حق من است که خدمات خوب دریافت کنم و البته این خدمات را با برخورد انسانی کارمندان دریافت کنم و نه نگاه‌های بی‌حوصلهٔ از بالا به پایین و تحقیرآمیز. اگر همهٔ ما از این حقوق ساده خبر داشته باشیم و راه‌های انتقال نقد و شکایات‌مان را به مسئولین مربوطه بلد باشیم، خودبه‌خود با بالا بردن حجم شکایات، مسئولین را مجبور به رسیدگی و پی‌گیری جدی‌تر خواهیم کرد. اگر الان اغلب ما به عنوان خریدار و درخواست کنندهٔ خدمات، در موضعی پایین‌تر از فروشنده و ارائه دهندهٔ خدمات خود را تصور می‌کنیم و یا این‌گونه به ما نگاه می‌شود، ناشی از ناآگاهی ما نسبت به حقوق‌مان است. کافی است به خوبی بدانیم که ما از فروشنده طلب داریم، طلب یک جنس خوب؛ و از ارائه دهندهٔ خدمات نیز، طالب خدمات خوب هستیم.

این پروسهٔ نظارت و شکایت و رسیدگی و اقدام، نیاز به یک استارت دارد؛ وگرنه شروع که بشود، با دیدن نتیجه‌اش، به نظر من، دیگر متوقف نخواهد شد و آن‌وقت است که بازار از حالت «هر کی به هر کی» و «کی به کیه» درآمده، روال معقول و منطقی خودش را پیدا می‌کند.

سر و سامان گرفتن این پروسه غیر از شکل دادن به بازار و قانون‌مند کردنش، و پایین کشیدن نرخ کم‌فروشی و هر نوع کلاه‌برداری در بازار، برکات مهم‌تری دارد؛ جدی شدن نقش فعال مردم در اداره کشور. این که یک شهروند بداند که مرغ‌فروشیِ گران‌فروش سر کوچه، به خاطر تماس او با ۱۲۴، پلمپ شده و کارش به قانون و جریمه و تعهد کشیده است؛ به او احساس شخصیت می‌دهد، حس سهیم بودن و نقش فعال داشتن در جامعه را القاء می‌کند که نتیجه‌اش علاوه بر بالا رفتن رضایت نسبی از نظام حاکمه، تقویت تکرار نظارت‌گری و پی‌گیری شکایات در او و همین‌طور بالا رفتن میزان اهمیت امور جامعه و تمایلش به شرکت فعال‌تر در جامعه خواهد بود.

کشوری که به جای نظام سربازخانه‌ای، با نظام شهروندی و همسایگی اداره شود، قطعا جای قشنگ‌تری برای زندگی خواهد بود و شکواییه نوشتن برای آب‌رفتن یک تی‌شرت، دیگر در آن مضحک به نظر نخواهد رسید.

بقلم بانو خسروی

 نظر دهید »

آخوندها در شبکه‌های اجتماعی چه می‌کنند؟

10 مرداد 1393 توسط الزهرا (س) نصر

نمی‌دانم دقت کرده‌اید یا نه، اما روز به روز دارد بر تعداد روحانیونِ ملبس در فضای مجازی افزوده می‌شود. از وبلاگ‌ها که بگذریم، شبکه‌های مجازی پر شده از آواتارهای عمامه‌دار و اکانت‌های «آخوند»‌دار!

ورود جدی طلاب دینی به فضای اینترنت، گرچه که کمی دیر دارد اتفاق می‌افتد، اما اصل آن اتفاق، اتفاق خوب و مبارکی است که به نظر من از حداقل نکات مثبتش، خروج برخی طلاب از فضای محدود حوزه‌های علمیه و خصوصاً شهر قم است به فضایی رنگارنگ‌تر و متنوع‌تر از آدمیان.

گرچه که در حالت کلی، کمتر پیش می‌آید حوزویانِ طالبِ علمِ حقیقی، زمان و فرصتی که باید در کلاس درس و کتابخانه و مباحثه‌ها سپری کنند را صرف اینترنت‌گردی کنند؛ اما با برنامه‌هایی که سیستم حوزه یا بعضی نهادها به منظور آموزش طلاب و گسیل مبلغان به فضای مجازی در پیش گرفته‌اند، این اتفاق کمی به واقعیت نزدیک‌تر می‌شود.

آنچه که به نظر می‌رسد و البته معقول‌تر نیز هست، این است که طلاب آموزش دیده‌ای که به عنوان مبلغ وارد فضای مجازی می‌شوند، بیش از این که در شبکه‌های اجتماعی‌ای که عموماً فیلتر شده‌اند به تبلیغ مشغول شوند، به ایجاد وبلاگ و سایت‌های پاسخگویی به شبهات و احیاناً شرکت در فروم‌ها و شبکه‌های اجتماعی ایرانی می‌پردازند.

اما موضوع این نوشته طلاب مأمور به تبلیغ در فضای مجازی نیست؛ بلکه قصد داریم نگاهی بیندازیم به کیفیت فعالیت طلاب درشبکه‌های اجتماعی به عنوان اشخاصی حقیقی، اما در لباسی که صبغهٔ حقوقی دارد.


آخوندها در شبکه‌های اجتماعی

چرا فقط به شبکه‌های اجتماعی می‌پردازم؟ در شبکه‌های اجتماعی برخلاف سایت و وبلاگ یک ارتباط زندهٔ دو طرفه و تعامل پویا در میان کاربران برقرار است که سرعت انتقال اطلاعات در آن نسبت به بخش نظرات یک وبلاگ و یک فروم، بسیار بالاتر است و همین مسئله که موجب رفتارهای سریع‌تر و کمتر فیلتریزه شدهٔ کاربران می‌شود، فضا را به یک رابطهٔ متقابل در فضای حقیقی نزدیک‌تر می‌کند. واکنش‌های سریع، بیشتر از فضای وبلاگی، ظرفیت بروز برخوردها و عکس‌العمل‌های نابهنجار را موجب می‌شود.

آیا پسندیده است که طلاب در فضای شبکه‌های اجتماعی حضور داشته باشند؟

پاسخ این سؤال را می‌توان از دو دیدگاه داد؛ یک: آرمانی و با در نظر گرفتن بایدها و نبایدها. به عبارتی اگر سؤال را این‌گونه فرض کنیم که آیا طلاب «باید» در اینگونه فضاها حضور داشته باشند یا نه؟ پاسخ من به آن، مثبت است. در این فضا -که البته حضور آدم‌ها در آن باید و نباید برنمی‌دارد- طلاب یا مبلغان دینی مثل فضای حقیقی باید حضور داشته باشند. در این تعاملات هم، درست مثل زندگی واقعی، آدم‌ها با مسائلی برخورد می‌کنند یا موضوعاتی را طرح می‌کنند که پاسخ یا راه حل آن‌ها دست مبلغان دینی است. همچنین طلاب می‌توانند تعدیل کنندهٔ فضای بیش از اندازه باز این محیط‌ها باشند و با الگو قرار گرفتن در رفتار و گفتار و نحوهٔ تعامل با مخالفین در عقیده و نظر، کمی این فضا را تلطیف کرده، به اسلامی‌تر شدن آن کمک کنند.

البته در این حالت آرمانی، خود طلبه نیز از نظر علم، اخلاق، برخورد و گفتار، فعل و توانایی استدلال و مباحثه باید آرمانی باشد! یعنی یک نماد دینی کامل. که خب در حالت تکاملش اتفاق نمی‌افتد و باید به طلابِ در راه تکامل اکتفا کرد.

اما دیدگاه دوم، نگاه کردن بر پایهٔ واقعیت و وضعیت موجود به این سؤال است. آیا با توجه به وضعیت موجود، استمرار حضور طلاب در این فضا ضروری است؟

پاسخ به این سؤال در گرو بررسی وضعیت موجود است. در حال حاضر که تعداد زیادی طلبه (اعم از ملبس و غیرملبس) در فضای شبکه‌های اجتماعی حضور دارند، وضعیت حضور آن‌ها چگونه است؟ میزان اثربخشی آن‌ها در این فضا چقدر است؟

پاسخی که من به این سؤال می‌دهم، با تفکیک میان طلبه‌ها همراه است. من فعالیت و حضور عده‌ای از طلبه‌ها را واقعاً مثبت و مؤثر دیده‌ام و حضور برخی را درست در نقطهٔ مقابل.


طلبه‌های گره‌گشا

طلبه‌هایی را دیده‌ام که با اخلاص و به دور از درگیر شدن در حلقه‌های دوستی مشترکین، و حفظ خویشتن خویش، در این فضا به شکلی صمیمانه و به دور از دگم‌اندیشی و تحجر، با کاربران ارتباط برقرار می‌کنند، نظرات خود را بیان می‌کنند، به سؤالات‌ کاربران از هر قشری، با کلامی بیّن، متین و صبور پاسخ می‌دهند و شبهات عده‌ای از کاربران را نسبت به برخی مسائل دینی و حتی گاه حکومتی کمرنگ یا رفع می‌کنند و در نهایت موجب تغییر یا تلطیف دیدگاه‌ها نسبت به دین و خصوصاً مبلغین دینی می‌شوند.


طلبه نگو، بگو گره کور!

طلبه‌هایی را نیز در این فضا دیده‌ام که بیش از آنکه مبلغ دین باشند، مبلغ بی‌اخلاقی، دگم‌اندیشی، فساد و فحشا، کلمات رکیک، ارتباطات سخیف و گپ و گفت‌های خارج از حدود اسلامی، ترویج ازدواج موقت به شکلی بی‌بندوبار، بی‌تقوایی، و نیز نمادی از بی‌سوادی دینی بوده‌اند.

قطعاً قرار نیست همهٔ این صفات را نسبت بدهم به همهٔ طلاب فعال در شبکه‌های اجتماعی. اما واقعیت موجود، حکایت از وجود طلبه‌هایی دارد که رفتارشان بجای تبلیغ دین، کاملاً در جهت تخریب مذهب است. آیا حضور چنین طلابی یک توطئه است؟ ساده‌اندیشی است اگر ضعف روحی و نواقص رفتاری چنین طلابی را که بعضاً از ناکامی‌های کودکی رنج می‌برند، به طور کلی بگذاریم به حساب توطئه و دست‌های پشت پرده و گرگ و روباه! باید اعتراف کرد و پذیرفت که در درجهٔ اول خانواده‌ها و بعد حوزه‌های علمیه در تربیت این مبلغان مقصرند. البته صحبت دربارهٔ کم‌کاری حوزه‌های علمیه و یا توفیق و عدم توفیق آن‌ها در تربیت طلابی اثرگذار، مقالی جدا می‌طلبد.


گره‌گشایی از گره‌های کور

توجه به این واقعیت تلخ، نیاز به چاره‌اندیشی را جدی‌تر می‌کند. گاهی فکر می‌کنم شاید اگر سیستم نظارتی حوزه، کمی دقیق‌تر روی مسئلهٔ نظارت بر طلاب کار می‌کرد و برخورد جدی‌تری داشت، انحرافات برخی از طلاب کمتر به چشم می‌آمد. اما حال که این موضوع از دست و کنترل ما خارج است، چرا خودمان به رفع این نقیصه اقدام نمی‌کنیم؟ من این چند راه حل به ذهنم می‌رسد؛ شما هم این‌ها را با راه‌حل‌های پیشنهادی‌تان تکمیل کنید:

۱. خروج ما (مشاهده‌گران) از حالت انفعال: این درست است که رکن امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر، بعد از شعارهای «زندگی هر کسی به خودش مربوطه» و «من و تو رو توی یه قبر نمی‌خوابونن» و «عقاید هر کسی محترمه» و … در جامعه کمرنگ شده و تقریباً به رسمیت شناخته نمی‌شود، اما با این حال احیای این فرهنگ اسلامی، به خودی خود و بدون دخالت دستگاه‌های نظارتی، می‌تواند یک مصحح و تعدیل کنندهٔ رفتارهای غلط و انحرافات باشد. این که در برخورد با ناهنجاری‌های برخاسته از این قشر یا به طور کلی قشر مذهبی، سری از روی تأسف تکان دهیم یا همدیگر را در خفا از انحراف اخلاقی یا بددهنی آن‌ها مطلع کنیم یا آن‌ها را لایق هم‌کلامی ندانیم، به نظر کافی نمی‌آید. موقعیتی که در حال حاضر در آن به سر می‌بریم، نشان از جسورتر شدن روز به روز آن دسته از مبلغینی دارد که حدود الهی را زیر پا می‌گذارند و ما در واقع با سکوت یا حتی گاهی با شوخی از سرگذراندن بعضی رفتارها، به آن‌ها میدان بیشتری داده‌ایم. لازم به ذکر نیست که در این مورد، تذکرات و برخوردهای آقایان که همجنس آن‌ها هستند بسیار مؤثرتر و کارگشاتر است.

۲. گزارش به نهادهایی که به همین منظور تأسیس شده‌است: دو نهاد برای این منظور وجود دارد که اولینش دادگاه ویژهٔ روحانیت است. مستدلات و شواهد و مدارک خود را که می‌تواند اسکرین‌شات یک صفحه باشد، به این دادگاه‌ها که در تمام استان‌ها شعباتی دارد ببرید و قضیه را از آن طریق پی‌گیری کنید.

همچنین در شورای عالی حوزه، بخشی تحت عنوان «معاونت آمار و بررسی» وجود دارد که وظایف آن در اینجا قابل مشاهده است. یکی از وظایف آن رسیدگی به گزارشات و شکایات رسیده به آن مرجع، دربارهٔ طلاب رسمی حوزه‌های علمیه است. ارسال گزارش به این مرکز می‌تواند یکی از سریع‌ترین راه‌های پی‌گیری مواردی از این دست باشد. خصوصاً در مقولهٔ سوء‌استفاده‌های عاطفی یا جنسی از دختران که همواره دختران به دلیل ترس از آبرو، از پی‌گیری آن خودداری می‌کنند، بهره‌گیری از کمک این مرکز که می‌تواند بدون مراجعهٔ حضوری انجام شود، می‌تواند بهترین گزینه باشد. از این پس می‌توانید موارد تخطی طلاب رسمی را به شمارهٔ این مرکز ۰۲۵۳۷۸۳۲۴۲۸ و ۰۲۵۳۷۸۳۲۴۲۹ گزارش کنید. (تخلفات طلاب ساکن قم را نیز مستقیماً به شمارهٔ ۰۲۵۳۷۷۳۹۴۸۰ می‌توان گزارش نمود.) در تماس تلفنی‌ای که برای کسب اطلاعات بیشتر با مرکز قم داشتم، برخورد خوب و مناسبی را از متصدی مربوطه دیدم که آدم را به رسیدگی‌ها دلگرم می‌کرد.


حال برگردیم به سؤال بی‌جوابی که بالا مطرح شد: آیا حضور طلاب با وضعیت موجود خوب است؟ به نظر شما آیا وجود تعدادی طلبهٔ خوب، در کنار تعداد دیگری که رفتار غلط‌شان مخاطب را شگفت‌زده و انگشت به دهان می‌کند، مؤثر است و به همین دلیل ریسک ورود هر طلبه‌ای را به فضای مجازی باید پذیرفت؛ یا حضور دسته‌ای طلبهٔ بی‌تقوا که ناهنجاری‌های بعضی‌شان در بالا ذکر شد و بعضی دیگر حتی در عیان، در قالب کلام یا عکس و یا حتی «لایک» زدن به پای مطالب +۱۸ به ترویج فحشا مشغول‌اند، بر کارهای خوب آن دستهٔ دیگر از طلاب سایهٔ تاریکی می‌افکند و فضای پر از نفرت و انزجاری را نسبت به این قشر شکل می‌دهد؟ در هر دوی این حالات، مضرات حضور آن‌هایی که با شخصیت حقوقی‌شان به عنوان طلبه‌ای که به طلبه بودنش اذعان دارد، بیشتر است یا فوائدش؟


در پایان یادآوری می‌کنم که تقریباً تمام این کاستی‌ها را می‌توان به کل قشر مذهبی هم تعمیم داد، اما دلیل این که در این نوشتار به قشر خاصی اکتفا شده و روی طلاب متمرکز شدیم، حساسیت بالای نقش آن‌ها در جذب یا دفع آحاد مردم به معارف اسلامی است که به عنوان مبلغان علوم دینی شناخته می‌شوند؛ مسئولیتی که حساسیت آن ایجاب می‌کند تا حد امکان، آن‌ها خود را به برترین آموزه‌های اخلاقی و عبادی مزیّن کنند.

بقلم ک. خسروی

 2 نظر

«نماز اول وقت» واجب نیست

09 مرداد 1393 توسط الزهرا (س) نصر

صبح زود از خانه می‌زنم بیرون. علاوه بر مدارکی که فکر می‌کنم ممکن است لازم شود، کتاب‌های امانی را هم با خودم برمی‌دارم. تا مصاحبه‌ام تمام شود و ملاقاتم با مسئول یکی از ادارات به آخر برسد و برسم به کتابخانه، ظهر شده است.

صدای اذان بلند است که کتاب‌ها را تحویل می‌دهم. مسئول کتابخانه که خانمی است بسیار خوش‌حافظه که از کتاب‌ها مثل تخم چشم‌هایش محافظت می‌کند، سر پا ایستاده است. بعد از تحویل کتاب‌ها، حرف از بردن چند جلد تفسیر می‌زنم که بلافاصله می‌گوید: «الان وقت نمازه. من که نمی‌تونم از نمازم به خاطر شما بزنم.» از حرفش جا می‌خورم. می‌گویم: «چند جلد کتاب مشخص می‌خوام. زمان نمی‌بره.» می‌گوید: «باشه برای بعد از نماز. چرا این موقع اومدی؟ سر ظهر وقت اومدنه؟!» کم‌کم دارد شاخ‌هایم از استدلال‌هایش در می‌آید.

در حالت بُهت لبخند می‌زنم و می‌گویم: «شما گفته بودید ساعت کار کتابخونه تا ساعت دو هست، منم تو ساعت کاری کتابخونه اومدم.» می‌گوید: «بله، تا دو هست، ولی الان وقت نمازه» وقتی تکرار می‌کنم که کارم وقت‌گیر نیست و کتاب‌ها و جای کتاب‌ها را بلدم، می‌گوید: «برو کتاب‌ها رو بردار» و بعد می‌سپارد به آقایی که پشت رایانه نشسته و دارد مقدمات الکترونیکی شدن سیستم کتابخانه را فراهم می‌کند که شماره جلدهای تفسیری که برمی‌دارم را یادداشت کند و خودش می‌رود نمازخانه.

آن روز به خیال خودم قضیه تمام شد و ایشان خیلی لطف کرده‌اند و کارم را راه انداخته‌اند. دو هفته بعد هنوز کارم با تفاسیر تمام نشده است. زنگ می‌زنم که برایم کتاب‌ها را تمدید کند. تا اسمم را می‌شنود با تندی می‌گوید: «شما چطور این همه تفسیر با خودتون بردید؟» تعجب می‌کنم. من فقط پنج جلد برداشته‌ام و سقف کتب امانی تا هفت جلد است. وقتی این را می‌گویم، می‌گوید: «باشه، اصلا تفسیر رو نباید بیرون ببرید!» می‌گویم: «من قبلا هم ازتون کتاب تفسیر امانت گرفته‌ام. این بار هم به‌تون گفتم که می‌خوام این کتاب‌ها رو ببرم» می‌گوید: «شما موقع نماز اومدید و من نبودم که کتاب‌ها رو به‌تون بدم» می‌گویم: «شما نبودید، ولی گفتم که چه کتابی رو می‌خوام ببرم؛ اگر خاطرتون باشه، بعدش گفتید به همکارم بگو چه جلدهایی‌ش رو بردی، نگفتید بگو چه کتابی رو بردی». جواب می‌دهد: «اصلا اینا کتاب مرجع‌ه. نباید از کتابخونه خارج بشه».

کلافه شده‌ام از دستش. می‌گویم: «اگه مرجع هست و اجازهٔ خروج نداشت، همون روز بهم می‌گفتید. من که از قوانین دانشگاه شما خبر ندارم». برآشفته، زبان به تحقیر باز می‌کند: «اینا گفتن نداره که. شما مثلا دانشجوی دکترا هستید!؟ کتابخونه دانشگاه خودتون هم برید همین‌جوری‌ه» سرخ می‌شوم از عصبانیت. می‌گویم: «چه ربطی به دکترا داره؟ هر کتابخونه‌ای برای خودش قوانین جدایی داره. دانشگاه ما کتاب تفسیر رو هم به امانت می‌ده». باز حرفش را عوض می‌کند و بهانه‌ای دیگر می‌تراشد: «حالا اگه رئیس دانشگاه بیاد و این تفسیرها رو بخواد من چی بهش بگم؟»! می‌گویم: «از هر کدوم از این تفسیرها، دو سه نسخه توی کتابخونه‌تون هست». می‌گوید: «من دیگه به شما کتاب تفسیر امانت نمی‌دم.»…

از این حرف‌ها دو هفته‌ای می‌گذرد و هر وقت چشمم به آن تفسیرها که هنوز روی میزم دارد خاک می‌خورد می‌افتد، طعم تلخش در کامم تازه می‌شود. هر چه مکالمهٔ تلفنی را مرور می‌کنم، تشتت بهانه‌ها و نداشتن محور واحدِ انتقادات ایشان، من را به این می‌رساند که تمام ناراحتی و بهانه‌جویی مسئول کتابخانه ناشی از مراجعهٔ قبلی‌ام در وقت نماز ظهر بوده. راستش شنیده بودم که ایشان آدمی است که اگر باش راه بیایی بسیار بات راه می‌آید و اگر رابطهٔ خوبی باش برقرار نکنی، در گرفتن کتاب دچار مشکل می‌شوی. برخوردهای گزینشی ایشان با دانشجوهای همان دانشگاه را هم شنیده بودم. اما حالا همین‌ها یقهٔ خودم را گرفته بود و خاطرهٔ بدی از من در ذهن ایشان مانده بود و من هم تبدیل شده بودم به یکی از همان دانشجوهای گزینش شده!

از حالا دارم به این فکر می‌کنم که وقت بازگرداندن کتاب‌ها چه برخوردی قرار است اتفاق بیفتد و من که مهم‌ترین مرجعم در شیراز، همین کتابخانه است که بیشتر کتب تخصصی مورد نیازم را دارد و عملا محتاج آن‌ام، چطور باید برخورد کنم. سکوت کنم؟ بی‌عذر و تقصیر، عذرخواهی کنم؟ نصیحت کنم؟

به این فکر می‌کنم که کاش می‌دانست در نظر همان خدایی که نماز اول وقت را «مستحب» کرده است، خدمت به خلق و گره‌گشایی از کار آن‌ها صدها بار بیشتر می‌ارزد به نماز اول وقتی که چند نفر آدم را نیم ساعت تا یک‌ساعت معطل کند برای کاری که پنج دقیقه‌ای انجام می‌شده است تا از یک کار مستحب مثل نماز اول وقت جا نماند. کاش که می‌دانست این عملِ دینی‌اش، چقدر ضد دین است.

کاش که همهٔ کارمندان و کارکنان و همهٔ آن‌هایی که محل رجوع مراجعین‌اند، می‌دانستند که آنچه که واجب است «نماز» خواندن است، نه «نماز اول وقت» خواندن. کاش ذره‌ای برای وقت و زمان ارباب رجوع ارزش قائل باشند و به نیت تقرب به همان خدایی که برای نماز اول وقتش از کل دنیا و مافی‌ها می‌زنند(!)، دغدغهٔ گره‌گشایی از کار خلق‌الله داشته باشند…. البته فکر می‌کنم واضح باشد که این به معنای سبک شمردن نماز نیست؛ اما باید دقت کرد که اولویت‌ها را درست تشخیص داد و آنجا که اقتضا می‌کند، به‌جای “مهم” به “اهم” پرداخت.

و کاش که دست از زیادی رفیق شدن با خدا برمی‌داشتیم و به جای خدا، خودمان مستحب‌ها را بر خود واجب نمی‌کردیم!

بانو خسروی

 2 نظر

واجبُرْ مُصیبَتَنا بشَهرِنا*...

08 مرداد 1393 توسط الزهرا (س) نصر

خدایا خودت برایمان مهمانی گرفتی

و پای سفره ی مخصوصت نشاندی

دلمان را اسیر سفره ی پر نعمتت کردی

داخل کوله هایمان را پر کردی از هر چه آذوقه ای که بعدها نیازمان است

برای عبادت های نکرده و چشم های ورم کرده مان از خواب، ثواب نوشتی

مهربانا!

حالا نیز خدایی کن و مصیبت از دست دادن میهمانی ات را برایمان جبران بفرما…

تو خود ما را بر این مصیبت دلداری ده…



* فرازی از دعای چهل و پنجم صحیفه سجادیه (وداع با ماه مبارک)

خداحافظ ماه قشنگم…

 نظر دهید »

نگاهی به مجموعه داستان «دو دنیا»

07 مرداد 1393 توسط الزهرا (س) نصر

اسم «گلی ترقی» را اولین بار اردیبهشت پارسال شنیدم. همان زمان که تب و تاب کتاب، قبل از شروع نمایشگاه کتاب در شبکه‌های مجازی همه را به نوعی گرفتار کرده بود. مترصد تهیه و خواندن کتاب‌ها یا دست‌کم کتابی از او بودم، تا همین یک ماه پیش که «دو دنیا»ش را هدیه گرفتم.

قلم گلی ترقی نسبتاً روان است. استعداد پیچیده و گنگ و مبهم نوشتن را دارد؛ اما در این کتاب، کمتر از چنین ظرفیتی بهره گرفته و این برای منِ خواننده‌ای که بیشتر به دنبال پر کردن اوقات فراغتم با لذت کتاب‌خوانی هستم، تا حل مسائل و ورزش ذهنی، یک ویژگی مثبت است.

کتاب مشتمل بر چند داستان کوتاه است که در عین استقلال، به هم ربط‌هایی دارند. راوی که در یک کلینیک روانی در پاریس بستری شده است، روایاتی از گذشته را به یاد می‌آورد و به کتابت می‌کشد که در قالب همین داستان‌های مستقلی که از شخصیت‌های مشترکی تشکیل شده‌اند به نگارش درآمده است.

داستان‌ها اغلب به روشنی و سادگی روایت می‌شوند و خواننده را با خود همراه می‌کنند. توصیفات محیط و شرایط، معقول و منطقی است؛ نه زیاد به جزئیات پرداخته شده و نه خواننده را در خلأیی نهاده که خودش محیط و شرایط اطراف را هر طور که دوست دارد بسازد.

داستان‌ها از شخصیت‌های متعددی تشکیل شده که حکایت‌هاشان از زبان نویسنده روایت می‌شود. نویسنده در همهٔ داستان‌ها -که در سنین کودکی، نوجوانی، جوانی و احتمالا میانسالی راوی اتفاق افتاده است- حضور دارد؛ ولی اغلب به عنوان ناظری منفعل. او ترجیح می‌دهد به‌جای قهرمان بودن، به نظاره‌گر بودن و روایت کردن بسنده کند.

نویسنده در به تصویر کشیدن خوشی‌های کوچک کودکی و شیطنت‌های دخترانه، بسیار موفق عمل کرده است. در عین حال که بخش‌هایی از کتاب، به همین شیطنت‌ها شیرین شده است، رنگ و بوی کلی داستان‌ها، تیره، غمگین و افسرده است.

بریده‌های کوچک مبهم و مسکوتی در میان داستان‌ها به چشم می‌خورد که «ترقی» گاه با عبارت‌های ساده‌ای مثل «نمی‌دانم چطور شد که…» اتفاقات و تسلسل روایات را پیوند زده است و از ابهامات عبور کرده است. با این همه، ابهام‌ها چندان خواننده را آزار نمی‌دهد.

گلی ترقی عقاید خاصی دارد که به نظر من با ظرافت آن‌ها را لابه‌لای داستان‌ها جای داده است. محقّر یا تهی جلوه دادن شعائر مذهبی در رفتار تک و توک آدم نمازخوان و روزه‌بگیر داستان‌هایش که عبادت‌هاشان همه به قصد ظاهرسازی و عوام‌فریبی و دغل‌بازی است و در خفا «آن کار دیگر می‌کنند»؛ و سبک‌مغز جلوه دادن‌شان، از جملهٔ این اعتقادات است که به صورت کمرنگ و گذرا در گوشه و کنار وقایع قابل اشاره است.

خواندن این کتاب را به دوستان علاقمند به داستان‌نویسی توصیه می‌کنم؛ فکر می‌کنم نکته‌های ریز خوبی را بشود از آن برگرفت. از جمله توصیفات صریح واقع‌گرایانه‌اش در برخی جریان‌ها که بسیار ملموس و دلپذیر است. به این دو نمونه نگاه کنید:

«دو روز بعد آقای «ر» از راه رسید، با جعبه‌های شیرینی و صندوق‌های میوه و سروصدا و خنده، به اضافهٔ یک گرامافون بوقی برای «سوفی» و یک دوربین عکاسی برای من. سوفی قهر بود و از پدرش هزار جور بازخواست کرد: کجا بودی؟ چرا دیروز نیامدی؟ با کی بودی؟ انگار یک زن گنده بود و از شوهرش بازخواست می‌کرد. من اگر یکی از سؤال‌ها را از پدرم می‌کردم، تمام پول توجیبیِ آن ماه را جریمه می‌شدم و یک پس‌گردنیِ جانانه هم نصیبم می‌شد تا دیگر از این غلط‌ها نکنم.»

…

«تابستان‌ها توی زیرزمین زندگی می‌کنیم؛ نیمه‌تاریک و نمور است و زیر ملافه یخ می‌زنیم. قسمت صدرنشین آن جایگاه پدر است […] خوابِ بعد از ناهار برای همه اجباری است (بدبختی بزرگ برای ما بچه‌ها). پیژامه می‌پوشیم و گوش‌تاگوش […] دراز می‌کشیم. پدر، دور از دیگران، پای حوض می‌خوابد. برای او تشک می‌اندازند و گوشه‌های شمدی نازک را، مثل پشه‌بند، به پایه‌های صندلی بالای سرش گره می‌زنند تا از آزار مگس‌ها در امان باشد. مادر مراقب خوابِ راحت اوست. دور تشک او را امشی می‌زند و اگر صدایی از ما دربیاید با مگس‌کش محکم به سر و پای‌مان می‌کوبد.»

دو دنیا چاپِ انتشارات نیلوفر، با قیمت ۷۵۰۰ تومان (در سال جاری) است.

کوثرانه

 نظر دهید »

برگ های پرونده 10

02 مرداد 1393 توسط الزهرا (س) نصر

چهل روز است در حال آماده کردن خودمان برای چنین شب مهمی هستیم. خیلی زود گذشت. نه؟ نمی‌دانم چقدر دست پر آمده‌اید؟ نمی دانم چند نفر شدیم در راه این پاک سازی، نمی‌دانم سرانجام پرونده‌ی چهل روزه‌مان لبخند رضایت موعود امشب است یا خیر؟!

بیایید امشب هر کداممان کلاه خودمان را قاضی کنیم و یک بررسی بر اعمال این مدت و تعهداتی که با هم گذاشتیم داشته باشیم. اگر نتیجه بخش بوده است خوشا به حالتان و اگر کاستی دارد …

اما نباید نا امید شد! همه‌ی امید در همین شب جمع است. بیایید همین پرونده‌های ناقص و پر از کاستی و اشتباه را به درگاه خدا ببریم و به او بگوییم: ما تلاش‌ کردیم به محبت آقایی که سال‌هاست در پس پرده‌ی غیبت است و ما چشم به راه او. گرچه خوب از آب درنیامد…

بیا و رحم کن. نه بر ما که ما سزاوار خشم تو هستیم. بیا امشب به دل تازه مولودی رحم کن که در همان بدو تولد دعا برای ظهورش می‌کند. بیا به خاطر خود مولا حکم فرجش را امضا کن…

دوستان! از لحظه لحظه‌ی امشب غافل نمانید. هر چه از دستتان می‌آید برای ظهور دعا کنید. باشد که جمعه‌ی فردا پایان همه‌ی چشم به راهی‌ها باشد….

اللهم عجل لولیک الفرج

 نظر دهید »

برگ های پرونده 9

01 مرداد 1393 توسط الزهرا (س) نصر

غلام امام بود و مرکب دارشان. هر جا که می رفتند می رفت و رکاب حضرت را آماده نگاه می‌داشت تا امام بازگردند و سوار شوند و چه خوش لذتی داشت… تا آن که روزی تاجری خراسانی آمد و چون همگان غبطه خورد بر مقام ساده اما پر افتخار غلام و به او پیشنهاد یک معامله‌ی به ظاهر پر سود کرد. گفت زندگی و املاک و همه‌ی دارایی ام از آن تو، مرکب داری امام در عوضش برای من… بپذیر و زندگی ات را نوایی ببخش…

غلام لختی درنگ کرد… آخر عمری “نان و نمک” خورده بود… مردد شده بود بین دنیای پر زرق و برق تاجر و منسب خودش که بی‌ریا بود و فاخر! گفت صبر کن تا از آقایم اذن بگیرم. به محضر امام شتافت و همه چیز را گفت. از این که نعمت به او رو آورده و اجازه خواست. و امام ِ مهر و صِدق ممانعتی نکرد و پذیرفت. غلام دست بوسی کرد و از محضر امام برخاست. به آستانه ی در که رسید صدای امام را به نامش شنید. رو به سمت ایشان کرد. گویا دلشان نیامده بود مفت ببازد این معامله را. برایش گفتند و گفتند… از مقام کسانی که در دنیا همراهی امام کنند… از همجواری و رُتبتشان در آخرت… از خانه‌های بهشتی و …

حرفشان تمام شد و نشد به دست و پای امام صادق علیه السلام افتاد… اشک می‌ریخت… پشیمان شده بود… و لا به لای گریه‌هایش شکر خدا می کرد که “نان و نمک” مولا دستگیرش شده بود و مانع از جداشدنش.

*****

بیش از آن که در مخیلمه مان بگنجد، نان و نمک مولا را خورده‌ایم و در عوض نمکدان شکسته‌ایم. خیلی باید تیز بین و دقیق باشیم که معامله‌های‌مان سرانجامش جدایی از آستان مولا نباشد. زیاد پیش می‌آید تصمیم به کاری می‌گیریم که یک طرف به ظاهر سودآور و فریبنده است و آن طرف چشمان نگران اماممان از این انتخاب. این حرف‌ها فقط برای معاملات دنیایی و کسب و کار نیست. خیلی اوقات پای معامله با شیطان می‌رویم یا گاهی با نفسمان معامله می‌کنیم. خیلی پیش می‌آید که باید در برابر خواهش دل، تقاضای دوست، دعوت اطرافیان یک “نه” بگوییم و خریدار رضایت مولا باشیم. اما یا رویمان نمی‌شود یا دلمان نمی‌خواهد یا ناراحتی طرف مقابلمان را نمی‌خواهیم. بیایید مفت نبازیم این درّ گرانبها را…


 1 نظر

برگ های پرونده 8

31 تیر 1393 توسط الزهرا (س) نصر

حالا که او را در حلقه ی جماعت می دیدند خاطرات آن روز برایشان مرور می‌شد.

همان روز که خداوند به برکت وجود پیامبر اکرم، برای هر یک از اصحاب یک دعای مستجاب قرار داده بود و اینک وجود اویس قرنی صحنه‌های آن روز را تداعی می کرد. برایش تعریف کردند از خاطره‌ی آن روز:

«نزد پیامبر بودیم که به ایشان وحی رسید به اصحابت بگو هم اکنون هرکدامشان نزد خداوند دعایی مستجاب دارند. بخواهند تا پاسخش را نزد خود بیابند…

خوشحال بودیم و سردرگم که چه بخواهیم. هر کدام آرزوی اعماق وجودمان را به زبان آوردیم. دعای همگی‌مان مستجاب شد. در همین حین صدای رسول خدا را شنیدیم که فرمودند: اگر اویس اینجا بود چیز دیگری از خدا می‌خواست…

آن روز گذشت و پس از چندی پیامبر از میان ما برای همیشه رفت و حالا حضور تو در مدینه و بوی بهشتی‌ات ما را به یاد رسول الله و آن روز انداخته. به راستی مگر تو چه می خواستی؟»

اویس حلقه‌های اشک را از چشمانش سترد و نگاهش را تا فراسوی آسمان برد. آهی از کوته اندیشی یاران کشید. چهره‌اش چون قلبش در هم رفت. با افسوس گفت: اگر من آنجا بودم آرزو می‌کردم که حبیبم رسول خدا برای همیشه زنده باشد و در میان ما. که اگر او را داشتیم همه چیز داشتیم…..

×××××××××

چقدر جای اویس در میان ما خالیست….

چقدر امروزِ ما شبیه آن روزهاست…

بزرگی می‌گفت: اگر می خواهید خودتان را بسنجید که تا چه اندازه منتظرید و چشم به راه، به وقت استجابت دعا، به هنگامه‌ی درخواست از خدا ببینید دعای بر فرج امام چندمین دعای شماست؟!

این موقعیت برای همه‌گی‌مان زیاد پیش می‌آید. همان لحظه‌هایی که دست دعا به سوی خدا دراز می‌کنیم. بعد از نماز، در حرم ائمه، یا هر وقت و هر جای دیگر… بیایید تمرین کنیم. اگر همه‌ی حاجتمان ظهور او نیست؛ اما می‌شود همیشه اولین حاجتمان درخواست فرج و گشایش کار امام زمان علیه السلام باشد.

اللهم عجل لولیک الفرج…



 2 نظر

برگ های پرونده 7

30 تیر 1393 توسط الزهرا (س) نصر

امام زمان علیه السلام می‌فرمایند: «هرگاه خواستید به وسیله‌ی ما به خداوند بلند مرتبه توجه کنید و به سوی ما روی آورید، همانگونه که خداوند متعال فرموده است بگوئید: سلامٌ علی آل یاسین….»

××××××

اگر می‌خواهیم ارتباطمان با امام عصر محکم بماند و دائمی باشد بیایید از فرمایش خودشان استفاده کرده و خواندن زیارت آل یاسین را در برنامه‌ی روزانه‌ی خود قرار دهیم. کار سختی نیست. اگر دعای صوتی آل یاسین را ندارید می‌توانید از اینترنت دانلود کرده و روی گوشی خود بریزید. اینطوری همه جا می‌توانیم زیارت را بخوانیم. هم در مسیر رفتن به محل کار، هم در ماشین و حتی در آشپزخانه برای خانم‌های خانه‌دار. و به این صورت علاوه بر سلام به حضرت و زنده کردن یاد ایشان در قلب خود؛ هر روز اعتقادات خود را به امام زمان عرضه کرده و آنها را پیش حضرت به امانت بگذاریم.

راستی جواب سلام واجب است! می‌شود ما سلام کنیم و حضرت سلاممان را بی‌پاسخ بگذارند؟؟؟


 1 نظر

يا مَنْ إِحْسانُهُ قَديم

26 خرداد 1393 توسط الزهرا (س) نصر

دارم فكر میكنم اگر بنا بود یك سال از زندگی ام را انتخاب كنم به عنوان بهترین سالش، لابد میرسیدم به همان پنج-شش سالگی. همان سال كه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان میرفتم. كه كلی از خانه دور بود و با همه ی كوچكی ام بُعد مسافت را خوب میفهمیدم. همان سال كه خانه ِمان محله ی شاپور بود و كانونِ من و مدرسه ی محل خدمت مامان، منطقه ی نوزده شهرداری! كه بیشتر طردد من و مامان با آن اتوبوس های شركت واحد، بود. همان وقت ها بود كه اتوبوس های دوطبقه وارد شده بود و من مدام ذوق سوار شدن شان را داشتم. كه بدَِوَم آن بالا و مامان را با خودم بكشانم، صندلی های نیمه چپ را نشانه كنم و یكی كنار پنجره را از آن خود! تا وقت عبور از كنار راه آهن، بتوانم راحت آن سوی دیوارها را ببینم. چشم هایم را بیاندازم به خط‎های آهن و قطارهای متوقف و خوشم بیاید و به مامان نشان دهم.
روزهایی كه مامان بعد از تعطیلی كمی دیرتر از بقیه ی مادرها میرسید دنبالم و من قبل از آمدنش، ساكت مینشستم ته سالن و غذایم را میخوردم و آهسته كارهای مربی ها را نگاه میكردم كه چطور برنامه ها را برای ما آماده میكردند.
دارم فكر میكنم و میرسم به آن درختِ توتِ كهنسالِ مسیر. چه قدر برایم پررنگ و شیرین به یاد مانده. مزه ی همه ی توت هایش هنوز -از پس این همه سال- زیر زبانم هست. چه قدر خوب و شیرین و دوست داشتنی. انگار نه انگار كه توت ها فقط اردیبهشت میرسند. انگار تمام سال از زیر آن درخت رد شده ایم و توت جمع كزذه ایم و خورده ایم، این طور پررنگ و در خاطر!
یادم میآید لحظه لحظه های روزهای كانون پر بوده از خوشی و خنده و یادگرفتن و پویایی، و همین ها کافی ست که واضح كند كه چرا باید اینطور دوستش داشته باشم.
كاردستی درست كردن ها. نان پختن. نقاشی با مدادرنگی. زنگِ خوراكی و سهمِ میوه و میوه های نو بر. عیادت از همكلاسی ای كه خانه اش دیوار به دیوار كانون بود. قدم زدن های گروهی توی حیاط بزرگ و پر درختِ كانون. نرمش و بازی. زمین شن و سطل هایی كه از شن پر و خالی میشد. كلاس سفال گری و آن معلم نسبتا میان سال و مجسمه های سفالی حیوانات. خانوم آزاد و لبخندهای مهربان و آرامَ‏ش. گیتی جون و پروین جون. تمرین های سرود. تماشای تئاترهای كودك. آماده شدن برای كلاس نقاشی با رنگ و قلمو؛ پوشیدن آن لباس هایی از پدرها ارث رسیده؛ پیراهن های كهنه ی مردانه كه شده بود لباس نقاشی ما و ردّ رنگ ها و اثر قلموها نشسته بود رویشان و به خیال مان چه قدر ما را هنرمند جلوه میداد! روپوش های صورتی دخترها و آبی پسران. خنده های از تهِ ته دل و واقعی… آه، خنده های بی دغدغه و رها و دلِ‌خوش و …
چطور نشود بهترین سال زندگی ام؟ چطور دلم تنگ نشود؟
اصلا چه طور رسيده م به آن خاطرات؟ راستش رسیده بودم به این تصویر و پرت شده بودم به سال های دورِ كودكی و نشسته بودم به فكر كردن…


نشسته ام و زل زده ام به این دختركان با روپوش های صورتی و خنده های از ته دل….
با مقنعه های سپید و شادی ای كه به وضوح حس میكنم، كه پنهانش نمیكنند و بلند بلند نشانش میدهند.
یك چیزی توی دلم تكان خورده. یك سال هایی كه یادم نمیآید، من هم همین طور بودم. از همین روپوش های صورتی داشتم و همین خنده های بی دغدغه و واقعی
هوایی روزهای سپیدی شده ام كه خبری از دلتنگی و غصه نبود، كه پر از پویایی و شادابی بود. كه دغدغه و ترس و نگرانی تویش آن قدر كمرنگ بود كه به چشم نمیآمد. كه خنده ها واقعی بود.
راستی آن خنده های صورتی و شاد را كی؟ كجا جا گذاشتم؟ نکند گم شان کرده باشم و نیابم دیگر؟
دلم تنگ میشود…

بقلم بانو نجوا

 نظر دهید »

هفت روایت خصوصی

11 خرداد 1393 توسط الزهرا (س) نصر

هر آدم کتابخوانی معمولا چندتا نویسنده ویژه دارد که کتاب هایشان را چشم بسته می خرد. به عشق خرید کتاب جدیدشان بلند می شود می رود نمایشگاه و خیلی کارهای دیگر. نویسنده ویژه های من از شانس خوب یا بد معمولا خیلی کم کارند، خیلی خاص اند و خیلی ناشناخته اند حتی. یکی از آنها قطعا حبیبه جعفریان است. از وقتی «زندگی نامه محمدحسین طباطبایی»اش را خواندم.

مدت ها بود منتظر کتاب جدیدش بودم. کتابی که یکبار جایی ازش خوانده بودم درباره امام موسی صدر است. موضوع و نویسنده هر دو ویژه بودند. امسال به نمایشگاه رسید و من سرخوشانه رفتم سپیده باوران خودمان، بی خیال قیمت عجیب و غربش، کتاب کم قطر کوچک را خریدم و مثل یک گنج گران بها با خودم آوردم خانه.

بعد تصمیم گرفتم همه لذت کتاب را یک دفعه سرنکشم، آرام آرام…قطره قطره…کیفش بیشتر بود. همان شب اول مست روایت ملیحه شدم و خوابیدم.

کتاب زندگی نامه نبود. شناخت نامه هم نبود. ولی آخرش هم زندگی مرد را می فهمیدی یک جورهایی، هم می شناختی اش. خیلی خوب. کتاب هفت روایت از آدم های دور و بر، از او بود. بچه هایش، همسرش، خواهرها و برادش. حتی دوست خانوادگی شان. روایت ها صمیمی بودند. راحت بودند. نویسنده رفته بود عمیق ترین لایه ذهن آن آدم و همه حس های خوب و بد و عجیب یا متناقضش را کشیده بود بیرون. با هنرمندی چیده بود کنار هم جلوی تو. همینش کتاب را جالب می کرد. اینکه اینقدر عمیق بود، اینقدر صمیمی بود و اینقدر خصوصی بود. هنوز هم نفهمیدم چطور آدم ها اجازه می دهند کسی اینطور از درونیاتشان بنویسد. البته برای ما که خواننده ایم خیلی هم خوب بود.

شخصیت امام موسی صدر همیشه برای من جذاب بوده، و یک چیزی آن ته مهای ذهنم نشسته بوده که باید بیشتر بشناسمش. بیشتر بخوانم از او. کتاب هفت روایت یک شروع خوب بود برای این کار.

………………………………………..

 

با خودم برده بودمش خوانسار. با رودخوانی. زهرا اول جذب رودخوانی شده بود. بعد، چند صفحه از هفت روایت را که خواند دیگر نتوانست زمین بگذارد. توی ماشین می خواند…راه که می رفت می خواند…حتی کنار بستنی فروشی از ماشین پیاده نشد. همان جا داخل ماشین بستنی خورد و خواند. دیگر توی راه برگشت کارش رسید به سردرد و سرگیجه و قرص … همسرش میگفت زهرا توی ماشین نخوان بعدا امانت میگیری. گفت آخر خودش تمام نکرده. دلم سوخت. گفتم  توی ماشین نخوان میدهم ببری اول تو بخوانی! نه گذاشت نه برداشت بلافاصله کتاب را گذاشت توی کیفش. بعله نثر خوب تعارف برنمی دارد. من هم که دیدم نه جدی جدی کتاب از دستم رفت گفتم بده خودم توی ماشین تمامش میکنم بعد می دهم تو ببری! بعد توی ماشین خواندن های من شروع شد…

 نظر دهید »

برگه های پرونده (2)

06 خرداد 1393 توسط الزهرا (س) نصر

بار اول که سایت رو باز کرد، صفحه قفل شد. بار دوم هم صفحه قفل شد! گفت اگه بار سوم هم قفل بشه، دیگه تو این سایت نمی‌رم. برای بار سوم هم قفل شد! به خودش گفت: بابا اینترنت اکسپلورر مشکل داره، ربطی به خدا نداره که پیش خودت فکر کردی خدا نمی خواد تو به گناه بیفتی!*

*****

 

قبول کنیم که بعضی اوقات از پیشرفت تکنولوژی سوء استفاده می‌کنیم. چقدر پیش اومد که عقلمون گفت: نرو داخل فلان سایت. گناهه. اما سر عقلمان کلاه گذاشتیم و گفتیم نیت بدی نداریم. فقط می‌خواهیم از وقایع جامعه مطلع باشیم. یا چقدر در سایت‌های بیهوده گشتیم و گشتیم فقط برای اینکه وقت را بگذرانیم. حالا که واتس آپ و وی چت و … هم به لیستمون اضافه شده و حریم‌های محرم و نامحرم از لیست اعتقادی بعضی‌هامون حذف! اما اکنون که حضور مولا رو در زندگی احساس کرده‌ایم باید آبرو داری کنیم. یا به کل این موارد رو بگذاریم کنار یا درست مصرف کنیم. یادمان باشد ابزار برای ما هدف نشوند…

مشترک مورد نظر

 نظر دهید »

رودخوانی

29 اردیبهشت 1393 توسط الزهرا (س) نصر

گفته بودم که اهل شعر نیستم. نه؟ نه که نباشم یا نخوانم البته، مجبورم به خاطر رشته ام و دوست هم دارم. ولی آن لذتی که خواندن متن به من می دهد خیلی بیشتر از شعر است. برای همین هم بیشتر اشعار هایکو مانند را دوست دارم. (مثل همین آهسته خوانی یا از لب برکه ها که پایین معرفی کردم.) با این همه، معدود شاعرانی هم هستند که از خواندن اشعارشان سیر نمی شوم و میتوانم مثل یک متن پرکشش کتابشان را پشت سر هم بخوانم. (کاری که برای اکثر قریب به اتفاق کتاب های شعر نمیتوانم انجام دهم.)

یکی از آنها محمدمهدی سیار است که قبلا هم اینجا کتاب هایش را معرفی کرده بودم. حالا با یک کتاب جدید آمده که الحق خواندنی است. حرف ها و فکرها و دغدغه هایش خیلی شبیه ماست و همین کتابش را برای من خاص می کند. نگاه جالب کسی که فلسفه خوانده و البته اهل مغلق گویی نیست. روان است.

به هرحال رودخوانی از آن معدود کتاب های شعری است که من دلم می آید بابت خریدنش پول بدهم.

 

کتاب شعر را خیلی نمی شود تعریف کرد

 نظر دهید »

اندر خاطرات یک معتکف

28 اردیبهشت 1393 توسط الزهرا (س) نصر

با یک عزیزی رفته بودیم اعتکاف. همان شب اول این دوستان معتکف هله‌هوله‌های خوش‌مزه‌شان را درآوردند و جلوی چشمان بهت‌زده‌ی ما مشغول خوردن شدند. ما هم که بچه‌مثبت!، حرف‌های جلسه‌ی توجیهی را جدی گرفته بودیم و هیچ چیز با خودمان نبرده بودیم غیر از چهار بسته ویفر، که یکی را شب اول خوردیم و سه تای دیگر همین‌طور ماند دست نخورده!. خب آخر ویفر کجا می‌تواند جای گوجه‌سبز و لواشک و پفک و چیپس و … را بگیرد؟

همین‌طور که انگشت حسرت می‌گزیدیم با خودمان گفتیم ای کاش حداقل قبل از آمدن چند تا از این دست‌نوشته‌های خاطرات معتکفین را می‌خواندیم، بلکه اوضاع دست‌مان می‌آمد و این‌طور عقده‌ای نمی‌شدیم. حالا هله‌هوله یک طرف، این خانم‌های سن‌بالا که از شب اول بساط سالاد شیرازی و سبزی خوردن راه انداخته بودند و بویش تمام مسجد را برداشته بود. به همراهم گفتم باید حتما از این‌جا که بیرون رفتیم یک کتابی جزوه‌ای چیزی در رابطه با آداب و اعمال نانوشته‌ی اعتکاف تنظیم کنیم تا عبرت سایرین شود!

…

پسرها و پدربزرگ‌شان رفته بودند سفر. از سفر که برگشتند لواشک آورده بودند و گوجه‌سبز و … . همراهم گفت کاش همه‌ی دعاهای دیگرمان هم مستجاب شده باشد! :)

 

  • یک تجربه: اگر به همان وعده‌ها و میان‌وعده‌هایی که مدیریت مسجد برای افطار و سحر در نظر گرفته است بسنده کنید، بهتر است. از خیلی نظرات بهتر است.

    ز.موسوی
 2 نظر

بکم یسلک الی الرضوان

25 اردیبهشت 1393 توسط الزهرا (س) نصر

اگر کسی در بیابان بی انتهای تاریک و ظلمانی تنها و سرگردان باشد، چه

حالی می شود وقتی به نوری می رسد که راه را به او نشان می دهد؟ یا

به کاروانی می رسد که چراغ دارند و او را با خود از راه های امن می برند؟

می شود کسی در ظلمت بودن خویش را بفهمد و وقتی به «مصابیح الدجی»

می رسد، نگرید؟ نمیرد از ذوق؟

امشب یکی از همان شب هاست که آدم حس می کند در نهایت حیرت

و بیچارگی در ظلمت، به چراغ و نوری رسیده است که تا عرش را

برایش روشن می کند. در یکی از زیارت های مطلقه امیر المومنین علیه السلام

آمده که خودت را به قبر بچسبان و بگو: بابی انت و امی یا نور الله التام…

 

بقلم حبیب

 نظر دهید »

پدرم

23 اردیبهشت 1393 توسط الزهرا (س) نصر

می گویند اولین قهرمان کودکان، پدر هایشان هستند و همان ها می گویند وقتی کودک بزرگ تر می شود و می فهمد و می یابد، پدر دیگر برایش قهرمان نیست یا بین قهرمان های شناخته شده دیگر نام آوری ش چنگی به دل نمی زند.

اما خدا را شکر!

پدرم برای من همیشه قهرمان بوده و هست. خدا را شکر که این مردِ قوی گفتار ِ درست ایمان، همیشه اعجاب مرا برانگیخته و دلِ مرا قرص کرده است.

باید بگویم، ایمانم را از او دارم و شیوه فکر کردنم را و اینکه از هیچ کس نخواهم جز خدا، را او به من آموخته است.

تنش هیچ گاه به ناز طبیبان نیازمند مباشد و همچنین وجودش آزرده گزند که امید و تکیه گاه قبیله ای است مردِ نازنین تمام روز های من.

پی نوشت:

 

 

خدا صبر بدهد به فرزندان شهدا …
بقلم کیمیا

 نظر دهید »

مثل نرگس ها...

17 اردیبهشت 1393 توسط الزهرا (س) نصر

رو به رویم بود اما صدایش به من نمی رسید. صدای خواننده و موسیقی توی گوشم و بوق ماشینها در خیابان نمی گذاشت صدایش به من برسد. بی حوصله نگاهش کردم، از حرکت لبهایش فهمیدم که می گوید: “دو دسته نرگس بخر 4 تومن!”
سری به نشانه تایید تکان دادم


گل ها را گرفته ام. به زور! شاید حالم به لطف این گلها خوب شود. ولی اصلا نگاهشان هم نمی کنم.

تلاش شاعر و آهنگساز و خواننده برای شاد کردن من فایده ندارد. مثل دسته گلی که خودش را به دست من رسانده بود. گلی که هر از گاهی صورتم را با دستان معطرش به سمت خودش برمی گرداند. اما…

دلتنگ که باشی دلتنگی! چاره چیست؟ می روم تِرک بعدی. این همان خواننده است اما این بار قرار است کمک کند تا من گریه کنم… گریه می کنم. نرگس ها ببخشید. گیر چه کسی آمدید! کسی شبیه سنگ قبر…

چه خوب که خواننده از تکرار چندباره همین یک ترک خسته نمی شود. گریه می کنم… دسته نرگس ها نشسته اند توی لیوان لعابی. دقیقا روبروی من… انگار چشم نرگس به شقایق نگران…


چند روزی هست که می روم و می آیم و نرگس ها هنوز مثل روز اول… نه دقت که می کنم مثل روز اول نیستند. خشک شدند دیگر بوی خوشی در کار نیست اما چقدر قوی! هنوز ساقه شان کمر خم نکرده روی همه شان گشاده است. نرگس ها مرده اند…

یادم باشد مثل نرگس باشم. اگر خشک شدم کسی متوجه نشود…

 نظر دهید »

کتاب های "حال خوب کن"

15 اردیبهشت 1393 توسط الزهرا (س) نصر

بعضی کتاب ها هستند که خواندنشان حال آدم را خوب می کند. برای “حال خوب” هم تعریف لازم نیست. حال خوب است دیگر. حالا داستان است یا زندگی نامه، علمی است یا اعتقادی یا هرچه. فقط جذاب است.

اسمش، داستانش ، شخصیت ها یا مضمونش برایت خاطره سازی می کند. اگر امانت گرفته بودی، حتما بعدا میخری که همیشه داشته باشی اش. اگر از اول خریده باشی هم هیچ وقت غصه پولی که دادی را نمیخوری.

کتاب هایی که راحت می شود هدیه شان داد. سلیقه و تفکر خواصی نمی خواهند. خوش خوانند و خواسته ناخواسته آدم را با خودشان دوست می کنند.

خیلی وقت بود میخواستم کتاب های “حال خوب کن"م را معرفی کنم. حالا نمایشگاه کتاب بهانه اش شد. شما هم بنویسید حتما. باشد که یک لیست خرید عالی برای امسال داشته باشیم. لازم نیست زیاد باشد، یکی هم کافی است. فقط خواندنش حال آدم را خوب کند. حالا به هرطریقی که نویسنده پیدا کرده.


کتاب های من:


خدا خانه دارد - فاطمه شهیدی

اگر از من بخواهید فقط یک کتاب معرفی کنم فکر میکنم همین باشد. بس که مرا درگیر خودش کرد. بس که نگاه نویسنده قشنگ بود و نو و تازه و دوست داشتنی. بس که همه حرف های کتاب، عمیق بر جانم می نشست. بس که دوست نداشتم تمام شود. هنوز هم نفهمیدم چرا نفیسه مرشد زاده دیگر پی این نوشته هایش را نگرفت؟! شاید هم گرفت و ما نفهمیدیم. هر چه هست یک سبک عجدید و عالی است در نثر های مناسبتی مذهبی. محشر است. شاید بیشتر از ده تایش را تاحالا خریده ام.


دختر پرتقالی - یاستین گوردر

داستان است. در یک فضای نوجوانانه. تم عشق و عاشقی هم دارد ولی شیرین است و تقریبا اخلاقی . برای من خیلی کشش داشت. یکی دوتا غافلگیری محشر دارد یا بعضی صحنه های دراماتیک فوق العاده. لحظه ای که کتاب را تمام کردم هنوز هم یادم مانده. حسابی غرق شده بودم! نویسنده که احتمالا معرف حضور است فیلسوف است، اینجا هم از فلسفه بافی هایش دست برنداشته. و البته بد نیست. بماند که من خود داستانش را بیشتر دوست داشتم.


کاپوچینو در رام الله - سعاد امیری

یک زن که تحصیل کرده است و فلسطینی است. توی همان فلسطین هم زندگی می کند. با شوهرش. زیادی روشنفکر است البته. سگ دارند و بچه ندارند و این حرفا. تفکرش بیشتر غربی است. از ماجراها و روزهایش می گوید. از خاطراتش. از اسرائیلی ها. از کشورش و از مردمش. زبانش به شدت شیرین و روان است. فلسطینی که معرفی می کند هم یک چیز عجیب است. انگار تا به حال نمیشناختی اش. فلسطینش زنده است نه فلسطین مخروبه. البته که مصیبت ها هست و زیاد است. ولی همه اش کنار هم خوب است. کتاب خوبی است.

(پنچ شش سال پیش بود که خریدمش. توی اتوبوس باز کرده بودم که بخوانم و آنقدر غرق شده بودم که نمی فهمیدم جلو در ایستادم. ایستگاه است و مردم نمی توانند پیاده شوند. هنوز نگاه غضب بار خانمی که به زحمت پیاده شد یادم مانده. فکر کنم توی دلش حسابی جماعت کتاب خوان را آباد کرده بود. من؟! آنقدر گیج کتاب بودم که اصلا نمی فهمیدم باید کنار بروم.)


مردی در تبعید ابدی - نادر ابراهیمی

سریال روشنتر از خاموشی را دیده اید؟ دوست داشتید؟ اگر بله، حتما این کتاب را بخوانید. اگر نه هم می توانید رویش فکر کنید. کلا نادر ابراهیمی شاهکار کرده در کتابش. البته اگر صرفا دنبال داستانید شاید خسته تان کند. من که نطق هایش را هم مثل داستان با ذوق و شوق میخوانم.


چهل نامه کوتاه - نادر ابراهیمی

چهل نامه سرراست، صاف و ساده و پراحساس از یک مرد میانسال به همسرش. درباره همه چیز. از اتفاقات ساده روزمره تا افکار بلند. بیشتر از همه اما درباره زندگی. خود زندگی. انگار کن چهل درس زندگی، شیرین و عاشقانه.


آهسته خوانی - سیدعلی میرافضلی

یک عالمه شعر کوتاه هایکو مانند. کوتاه و دوسه خطی. بی وزن. بیشتر از همه چیز هم درباره عشق. با یک چای بعد از ظهر حسابی می چسبد. برای هدیه دادن هم خوب است. لطیف است.


لبخند مسیح - سارا عرفانی

یک داستان عاشقانه و پرکشش. این بار اما مذهبی. درباره درگیری های یک دختر آزاد امروزی با مفهومی به اسم دین. جذاب است و همه نکته های قشنگ مذهبی کتاب حسابی کنار داستان عشقی خوش نشسته. اگر توی دور و بری ها نوجوان دارید برایشان بخرید. خیلی بهتر از این رمان های زرد است. برای خودتان هم خوب است. حال مرا که حسابی خوب کرد خواندنش. قشنگ بود.


از لب برکه ها - مژگان عباسلو

شبیه آهسته خوانی است. یک کتاب کوچک مربعی شکل جمع و جور با صفحه آرایی دوست داشتنی. این هم برای عصرانه یک بعد از ظهر بهاری. یا هدیه دادن به یک دوست.


یک روز قشنگ بارانی - اریک امانوئل اشمیت

یک سری داستان کوتاه. با تم اغلب عاشقانه. و البته نگاه خاص غیرتکراری اشمیت. دوستش داشتم.


خرده جنایت های زن و شوهری - اریک امانوئل اشمیت

یک نمایشنامه خیلی خیلی شیرین. یک جاهایی هم آموزنده. درباره روابط یک زوج. تله فیلمش را یک زمانی تلویزیون با بازی نیکی کریمی و فروتن نشان داد. اگر گیر اوردید حتما ببینید. اگر نه کتابش را بخوانید. از آن داستان هاست که یاد آدم می ماند. و آن لبخند انتهایی عمیق!


فضیلت های ناچیز - ناتالیا گینز بورگ

یک کتاب نازک تقریبا جیبی ولی پرمحتوا. داستان نیست، اما جذاب است. خاطره نیست ولی وسط هایش خاطره هم دارد. انگار یک آدم صدساله پرتجربه بنشیند برایت حرف بزند. روان و روراست و دوست داشتنی. درباره چیزهایی که نمیدانستی ولی باید بدانی. فکرهایی که دوست داشتی درباره شان با کسی صحبت کنی. بعضی وقت ها آنقدر خوب گفته، انقدر خوب تو، خود احساس تو را گفته، آنقدر سوالت را خوب تشریح کرده و درست جواب داده که دوست داری همان جا بلند بلند سطرهایش را برای بقیه بخوانی. گینزبورگ بیشتر از همه از خودش را نوشته. خودی که خیلی جاها خیلی شبیه ماست.


این لیست در دست تکمیل است …


 

+ بیشتر کتاب هایی که اینجا درباره شان نوشتم. (یعنی : دختر شینا - اینک شوکران - نامیرا - مارک و پلو - بگو آآآ - حق السکوت  و بی خوابی عمیق - مورتالیته و جیغ سیاه)

بقلم صاد

 نظر دهید »

تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی

30 فروردین 1393 توسط الزهرا (س) نصر

 

·خانواده فهیما اصرار داشتند برای ادامه تحصیل به کانادا برود و او هربار با خنده این مسئله را دور می زد. یکبار که پاپیچش شدم که چرا نمی روی و خب برو و تجربه جدیدی است و… با همان خنده همیشگی گفت: «چطور از مسجد دل بکنم؟»

·یکی از بچه ها برای ادامه تحصیل در یکی از دانشگاه های معتبر کشور با یکی از اساتیدش مشورت کرده بود، استاد به فائزه گفته بود: «ببینید خانوم این دانشگاه، دانشگاه خوبیه ولی…. ولی مسجدش باصفا نیست!»

·محبوب ترین استاد الهه ما که یکی از برجسته ترین اساتید کشور در حوزه کاری خودش است، از طرف یکی از دانشگاه های معتبر جهان در یکی از کشورهای به قول معروف توسعه یافته و صنعتی به کار دعوت شده بود. استاد در جواب درخواستشان گفته بود: «مشکلی ندارم، فقط یه شرط دارم و اون اینکه هماهنگ کنید من روزی سه مرتبه برم ایران؛ چون من باید هر صبح و ظهر و مغرب نمازمو تو مسجد محله مون بخونم!»

*درون آینه روبرو چه می بینی/تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی…. با همان ملودی شگفتی که همایون شجریان می خواند تا آنجا که می رسد به شگفت ترین قسمتش که: در آن گلوله آتش گرفته ای که دل است/ و باد می بردش! و باد می بردش…………. سو به سو چه می بینی؟

نکته هایی با بیان شیرین سحر همیشه دانشور

 نظر دهید »

برای زندگی واقعی ...

25 فروردین 1393 توسط الزهرا (س) نصر

-نظرت چیه اگر آدم عروسی نگیرد؟

+ نه نمیشه، فکرش را هم نکن…بعدا حسرتش می مونه رو دلت…یه شب خاطره انگیزه.

- از پوشیدن لباس عروس و آرایشی که توی آینه که نگاه کنم ببینم خودم نیستم بدم می آید.

+وای نگو..یه شب عروسیه و لباس و میک آپش..بعد بری عروسی ملتو ببینی حسرت می خوری چرا آرایشگاه نرفتم.

- لیست جهیزه رو ببین می خوام فلان وسایل را که نیاز نمی شود یا نیاز کاذب ایجاد می کند نخرم.

+زیاد انقلابی بازی در نیار…اقع بین باش..هر چی دلت می خواد بخر بعد نری خونه زندگی رفقاتو ببینی حسرت بخوری..


حسرت خوردن بد است..خیلی بد. اصلا کاش می شد هیچ کس توی زندگی َش حسرت نخورد. ولی نمی شود. به قول عزیزی دنیا جوری بنا شده که نشود دو تا چیز خوب را با هم داشت باید دنبال چیز خوب تر بود. و انتخاب خوب تر بین خوب ها سخت است و گزینش هر کدام محروم شدن از دیگری را به دنبال دارد.

گفتگوی بالا، طی روزهای گذشته بین و من و دوستی رد و بدل شد..حرف های درستی هم هست آدم تا می تواند نباید بگذارد حسرت زندگیش را خراب کند نا امیدش کند داشتم به این حسرت ها فکر می کردم به اینکه واقعا اگر لباس نپوشم آرایش نکنم توی تالار مراسم نگیرم موقع هیزیه خریدن انقلابی بازی در بیاورم حسرت خواهم خورد یانه؟ یدم خیلی چیزها از کفم رفته و من حسرت نخوردم…چه دقایقی که آدم به تاخیر می اندازد و نمازش را اول وقت نمی خواند ولی کمتر شده حسرتش را بعدها بخورد چه وقت ها که هدر داده و باطل شان کرده می توانسته کتاب بخواند فکر کند کار کند درس بخواند…چه حرفها که باید نمی زده و زده چه حرفا هایی که نزده..چه نگاه هایی که نکرده چه نگاه هایی که خطا رفته …و خیلی حسرت های دیگر…

این ها حسرت است..کاش حسرت این ها آدم را بفکر بیندازد…کاش حسرت کمبودهای روحی و معنوی و فکری آدم را از خود بی خود کند و باعث شود به خودش بجنبد…

من برای یک آرایشگاه نرفتن اگر قرار است بعد سر خودم و همسرم غر بزنم اما برای قضا شدن نمازم این کار را نمی کنم باید بروم بمیرم..

2- سوالی که ذهنم را مشغول کرده اینکه آدم باید حسرت چه چیزهایی را نخورد؟ یعنی کی ها باید سعیش را بکند هر وری شده شرایط را فراهم کند تا کمبودی نداشته باشد؟ آدم باید کمبود چه چیزهایی را نداشته باشد؟یعنی آدم حتما نباید کمبود داشته باشد؟


چقدر شعار دادم…

بقلم محض بودن
 نظر دهید »

چشم روشنی

23 فروردین 1393 توسط الزهرا (س) نصر

گلدان قبلی دیگر برایشان کوچک بود، خیلی وقت بود همه شاخه ها را قلمه زده بودم که جای دیگر بکارم. بزرگ شده بودند و از قواره افتاده بودند. گلدان خشک کوچک را برداشتم که خاکش را خالی کنم و خودش را بگذارم گوشه ای برای روز مبادا. یک دفعه لای برگ های زرد خشک شده که همه سطح گلدان را پوشانده بود، چشمم افتاد به یک برگ کوچک سبز. از لای خاک های خشک خودش را کشیده بود بالا. نگاهش کردم. خیلی کوچک بود. به چشم نمی آمد اصلا. خواستم خاک را خالی کنم، نشد. نتوانستم. بعد هفته ها آبش دادم، زیرگلدانی بی قواره را عوض کردم و یک بنفش شاد گذاشتم، همه برگ های زرد خشک را جمع کردم و گلدان کوچک ساقه بریده را گذاشتم یکی از پرنورترین جاهای خانه. بعد ته دلم گفتم : ببینم تو چه میکنی!


کاش خدا هم جوانه های کوچک وجود ما را ببیند، کاش یک نفر این برگ های خشک را کنار بزند…کاش جوانه زده باشیم…کاش این بهار لااقل یک کاری با دل ما بکند.


از کجا معلوم شاید همه ساقه های بریده شده هم دوباره برگ درآوردند. من دلم به آن جوانه روشن است.

بقلم صاد

 نظر دهید »

به خانه بر میگردیم !

06 فروردین 1393 توسط الزهرا (س) نصر

“هیچ جا برا آدم مثل خونه خودش نمیشه”

یک جمله عمیق و دِلانه که بارها گفته ایم و شنیده ایم.

احساسی به شدت واقعی چرا که بارها تجربه اش کرده ایم و حقیقتش را از عمق جان درک کرده ایم.

خانه ی خود ما که ساده است و حیاط دارد و حیاطش باغچه دارد و باغچه اش درخت و گل دارد و روی درختش گنجشک ها بی مزد و منت هر صبح و غروب آواز می خوانند، از آن خانه های دوست داشتنی است. بخصوص که نزدیک به دریاست و گاه گداری اگر قسمتمان بشود، می رویم به زیارت دریا.

اما …

حقیقتا خانه آدم کجاست؟ همانجایی که تک است و بی نظیر است و هیچ جای دیگری نیست که آدم در آن جا احساس راحتی کند از ته دل.

 

مدتی پیش مهمان عزیزی بودیم. کسی که در شهر خودمان متولد شده بود، سال های زیادی همینجا عمر گذرانده بود و حالا به خاطر شغل همسرش ساکن مشهد است. بین گفت و گوها پرسیدم اینجا بهتر است یا آنجا؟ گفت اینجا. مشهد. گفت بعد از چند مدت که آمدیم مشهد، دوباره برگشتیم بوشهر. یک سالی آنجا بودیم. شاید باورت نشود ولی در طول این یک سال با آنکه در شهر خودم و در خانه خودم و در کنار فامیل و دوستانم بودم، دلتنگ بودم! بی قرار بودم …

بالاخره این عزیز و همسرش دوام نیاورده بودند و برگشتند مشهد. چرا که آنجا همه دلتنگی هایشان را پیش امام رضا می بردند و خوب می شدند اما در زادگاهشان، دلتنگ حرم که می شدند چاره ای نداشتند و هیچ جا هم که حرم امام رضا نمی شود.

خانه کجاست؟ همانجایی که بهتر از آن نیست …

 

توی کربلا، همان روزهایی که شب مثل روز روشن می شد از شدت گرد و غباری که هجوم آورده بود به شهر و تنفس را سخت می کرد، بی هیچ احساس ترس و غربتی، قدم می زدم توی بین الحرمین و خیابان های اطرافش. بودن و ماندن در کربلا را دوست داشتم و دارم. حتی با گرد و غبارش. کربلا را دوست تر داشتم و دارم از هرجای دیگری و از همین خانه ی خیلی خیلی دوست داشتنی خودمان

 

خانه واقعی کجاست؟

 

خانه واقعی همانجایی است که مشهد و کربلا و مانند این مکان های مقدس و دوست داشتنی، قطعاتی از آن هستند.

 

ما باید به خانه خودمان برگردیم. همانجایی که زیباست و خوشبو است و پر از نیکوییست و ساکنان با صفا و خوب و مومن و خوش زبان و بی آزاری دارد.

نگرانم راه خانه مان را گم کنیم. بدترین سرنوشت است که پس از پایان اینهمه دلتنگی و رنج موقتی، وارد شوی در یک رنج بی پایان …

 

اللهم اهدنا الصراط المستقیم …
به قلم بنده ی عشق

 نظر دهید »

دو قدم مانده به گُل

26 اسفند 1392 توسط الزهرا (س) نصر

دوباره گمشده بودم در ازدحامِ خودم
غزل برای تو گفتم ولی به نام خودم

چقدر خسته گذشتی چرا نفهمیدی؟
چقدر هست که افتاده ام به دام خودم

نماز ثانیه را بی تو نیز می خوانم
خودم برای خودم می شوم امامِ خودم

چه سرنوشت عجیبی ست تازه فهمیدم
که دور بوده ز من نیمی از تمام خودم

کسی دوباره از آن سوی شعر می آید
بلند می شوم از جا، به احترام خودم

از این به بعد بدون تو نیستم تنها
من آشنا شده ام با کسی به نام “خودم”

شعر از مرحومه نجمه زارع

 نظر دهید »

خانه ی آبکشی

25 اسفند 1392 توسط الزهرا (س) نصر


اي کساني که خانه تان را به مستأجر ميخواهيد بدهيد، اوصيکم:

هر چيزي که نياز به دلر کاري داره رو خودتون براي خونه تون بخريد بذاريد روش

وگرنه مستأجر مجبوره براي هر وسيله اي يه سوراخ اضافه کنه به خونه ت

بعدم که ازونجا رفت وسايلشو ميبره قاعدتاً و مستأجر بعدي بر مبناي وسايل خودش دوباره دلرکاري ميکنه

و اينگونه خونه ي شماس که همچون آبکش ميشه!

من براي خودتون ميگم وگرنه که قيمتي نداره وسايل حمام و سرويس بهداشتي

پ.ن: ما به خاطر اينکه ممکنه صاحبخونه فکر کنه به خاطر پول داريم همچين حرفي رو ميزنيم بهش نگفتيم و برا خودمون دلرکاري متناسب با وسايل ميکنيم!:دي اما آي صاحبخونه ها حواستون باشه

بقلم خانم حاج آقا

 نظر دهید »

مثقال ذره شرا یره

23 اسفند 1392 توسط الزهرا (س) نصر

برای اولین‌بار با مترو رفتم مولوی. ایستگاه مترو جائی به اسم میدان محمدیه بود و برایم ناآشنا. با پرس‌و‌جو از مغازه‌دارها فهمیدم تا بازاری که مقصدم است، فاصله دارم و باید تاکسی بنشینم؛ و انگار مقصد اکثر خانم‌ها هم همانجا بود، چون جائی که مغازه‌دارها نشانم دادند که سوار ماشین شوم، صفی بود از زنان منتظر تاکسی! ماشین‌ها به نوبت می‌آمدند و چهار مسافرشان را سوار می‌کردند و می‌رفتند؛ تندرنودی هم تاکسی بود، چهار مسافرش را که سوار کرد، من، اولین نفر در صف شدم و بعد از من، مادر و دختری. پیکان شصتی قسمت ما شد، خواستیم سوار شویم که خانمی از پیاده رو آمد و سریع سوار صندلی جلو ماشین شد و من و مادر و دختر نیز صندلی‌های عقب نشستیم. میدان را دور زد و وارد خیابان و کوچه پس‌کوچه‌هایی قدیمی شد. کوچه‌هایی که عرضش فقط به اندازه عرض همان پیکان بود و عجیب که ماشین به دیوارهای کوچه کشیده نمیشد. وارد خیابان یکطرفه‌ای شد که دوطرفش ماشین پارک شده بود و فقط یک ماشین از وسط عبور می‌کرد و حرکت ماشین‌ها به همین خاطر آرام و کند شده بود. کنار همان ماشین‌های پارک شده پیرمردی کنار گاری کوچکش ایستاده بود و پرتغال تامسون می‌فروخت. آقای راننده‌ ظاهراً در آن ترافیک هوس پرتغال کردند و پیرمرد را صدا کرد و قیمت پرسید و گفت برایم دو کیلو بکش. پیرمرد از دوکیلو بیشتر کشید، خیابان باز شده بود و ماشین‌های جلوی پیکان حرکت کرده بودند، پیرمرد کیسه مشکی پرتغال‌ها را آورد دم پنجره راننده، راننده اعتراض کرد که زیاد است و کمش کن! ماشین‌های عقبی بوق می‌زدند، پیرمرد دوباره رفت کنار گاری‌اش و پرتغال‌ها را کم کرد. سه خانم دیگر در ماشین ساکت بودند و شاید مثل من در دلشان احساس شرمندگی می‌کردند از ماشین‌های پشت سر که معطل پرتغال خریدن راننده‌ی ماشین ما شده بودند. به راننده گفتم: ببخشید، این کار درسته؟ برگشت گفت: ببخشید خانم، الان میریم. گفتم: برای من شاید مساله‌ای نباشه، ولی این همه ماشین پشت سر ما، منتظر هستن. با کمال خونسردی و با لبخندی گوشه لب گفت: اشکال نداره، اونا عادت دارن! پیرمرد با نایلون مشکی محتوی دوکیلو پرتغال تامسون آمد دم پنجره، پولش را گرفت، راننده ماشین را گذاشت دنده یک و حرکت کرد در خیابانی که هیچ ماشینی جلویش نبود …

 

پ.ن: بعد از حرکت، پرتغال‌ها را از کیسه درآورد و به زور به مسافرانش تعارف کرد! پرتغال‌هایی که ذره‌های حق‌الناس در آنها بود …

بقلم وادی

 نظر دهید »

خونه تکونی

22 اسفند 1392 توسط الزهرا (س) نصر

میشه یکی از غرهایی که موقع خونه‌تکونی به مامان می‌کردم این بود که برای چی همه ظرف و ظروف توی کابینت‌ها و کمدها رو درمیارین و میشورین و خشک میکنید و دوباره میذارین سرجاشون؟ خوب یکسری از ظرف‌ها که برای مهمون‌ه و سالی چندبار استفاده میشه و همون موقعِ استفاده تمیزشون میکنیم، یکسری ظرف‌ها هم که دمِ دستیه و هرروز داره شسته و تمیز میشه، دیگه چه لزومیه به این همگانی شستن ظرفها؟ چرا برای خودتون مدام کار می‌تراشید؟ همیشه هم از اینکه انقدر دیدِ بازی دارم و خودم رو درگیر این مسائل نمی‌کنم، افتخار میکردم.

گذشت و ازدواج کردم، اسفند پارسال خونه‌تکونی خاصی نکردم چون سال اولِ ازدواجم بود و به شستن پرده‌ها و جابه‌جا کردن دکوراسیون خونه اکتفا کردم، ولی امسال کابینت‌ها و کمدهای آشپزخونه احتیاج به تکوندن اساسی داشت! برای همین دست به کار شدم. همه وسائل کابینت‌ها رو ریختم بیرون، همه بشقاب‌ها و لیوان‌ها و ظرف و ظروف رو به نوبت می‌ریختم تو تشت بزرگ آب و وایتکس و بعد پنج دقیقه با کف و صابون می‌شستمشون. اولِ اول قصدم فقط شستن لیوان‌های دم‌دستی بود که تهشون جرم گرفته بود، ولی به خودم آمدم و دیدم همه ظرف‌ها رو شستم! حتی یکسری از لیوان‌ها که تو این دوسال یکبار هم استفاده نشده بودن؛ دیدم شدم همون مامان‌ی که خودم بهش ایراد می‌گرفتم که چرا همه‌ی ظرف و ظروف رو میشورید؟ ما دخترها، آیینه‌ی همون مامان‌ها هستیم.

تازه درک می‌کنم که شستن همه‌ی ظرف‌ها کارِاضافه برای خود تراشیدن‌ نیست، بلکه یک حسِ آرامش و آسودگی به خانمِ خونه میدهد.

 



vaadi.ir
بقلم وادی

 نظر دهید »

پیر زن همسایه

20 اسفند 1392 توسط الزهرا (س) نصر

وقتی پیرزن‌ها و پیرمردهای تنها رو میبینم اشک تو چشام جمع میشه. توی فامیل چند مورد داریم که همه ترکشون کردن یا با کراهت بهشون میرسن. توی همسایه‌ها هم چندتا پیرزن داریم که دلشون از دست بچه‌ها و نوه‌هاشون خون شده. همه‌شون گذاشتن رفتن و پیرزن رو تنها گذاشتن.


تا جایی که از دستم بر بیاد به تمام آدم پیرهایی که میشناسم سر میزنم. شده 10 دقیقه ولی همون 10 دقیقه دل اون آدم شاد میشه. بعضی وقتا فشارشون رو میگیرم. خلاصه همه پیرمردها و پیرزن‌های محل منو نوه خودشون میدونن.

بگذریم که دونه دونه دارن فوت میکنن… دلم واسه بعضیاشون تنگ شده… برام سخته ی روزی آبدار ماچم میکردن و آرزوی عاقبت به خیری برام میکردن ولی حالا باید توی بهشت زهرا سر خاکشون برم…

همین پیر زن همسایه مون که دو تا خونه اون طرفی ما زندگی میکنه هر بار رفتم بهش سر زدم گفته که از صب تا حالا هیچکس در این خونه رو نزده بگه تو مُرده‌ای زنده‌ای، هیچکس سراغمو نمیگیره. دستمو گرفته بود و ول نمیکرد… اصن دلم زیر و رو شد…

چند روز پیشا هم یکی از پیرزن‌هایی که توی کوچه‌مون زندگی میکنه رو توی کوچه دیدم و رفتم باهاش احوال پرسی کنم که بهم گفت دارم از تنهایی دق میکنم، کسی بهم سر نمیزه. منتظرم اذان بشه برم مسجد 4 تا آدم ببینم…

 

احساس عجز بهم دست میده که نمیتونم هیچ کاری کنم… هیچ کاری از دستم برنمیاد جز گریه کردن…

بقلم تاکتیو

 نظر دهید »

نماز اول وقت واجب نیست !

17 اسفند 1392 توسط الزهرا (س) نصر

تا مصاحبه‌ام تمام شود و ملاقاتم با مسئول یکی از ادارات به آخر برسد و برسم به کتابخانه، ظهر شده است.

صدای اذان بلند است که کتاب‌ها را تحویل می‌دهم. مسئول کتابخانه که خانمی است بسیار خوش‌حافظه که از کتاب‌ها مثل تخم چشم‌هایش محافظت می‌کند، سر پا ایستاده است. بعد از تحویل کتاب‌ها، حرف از بردن چند جلد تفسیر می‌زنم که بلافاصله می‌گوید: «الان وقت نمازه. من که نمی‌تونم از نمازم به خاطر شما بزنم.» از حرفش جا می‌خورم. می‌گویم: «چند جلد کتاب مشخص می‌خوام. زمان نمی‌بره.» می‌گوید: «باشه برای بعد از نماز. چرا این موقع اومدی؟ سر ظهر وقت اومدنه؟!» کم‌کم دارد شاخ‌هایم از استدلال‌هایش در می‌آید.

در حالت بُهت لبخند می‌زنم و می‌گویم: «شما گفته بودید ساعت کار کتابخونه تا ساعت دو هست، منم تو ساعت کاری کتابخونه اومدم.» می‌گوید: «بله، تا دو هست، ولی الان وقت نمازه» وقتی تکرار می‌کنم که کارم وقت‌گیر نیست و کتاب‌ها و جای کتاب‌ها را بلدم، می‌گوید: «برو کتاب‌ها رو بردار» و بعد می‌سپارد به آقایی که پشت رایانه نشسته و دارد مقدمات الکترونیکی شدن سیستم کتابخانه را فراهم می‌کند که شماره جلدهای تفسیری که برمی‌دارم را یادداشت کند و خودش می‌رود نمازخانه.

آن روز به خیال خودم قضیه تمام شد و ایشان خیلی لطف کرده‌اند و کارم را راه انداخته‌اند. دو هفته بعد هنوز کارم با تفاسیر تمام نشده است. زنگ می‌زنم که برایم کتاب‌ها را تمدید کند. تا اسمم را می‌شنود با تندی می‌گوید: «شما چطور این همه تفسیر با خودتون بردید؟» تعجب می‌کنم. من فقط پنج جلد برداشته‌ام و سقف کتب امانی تا هفت جلد است. وقتی این را می‌گویم، می‌گوید: «باشه، اصلا تفسیر رو نباید بیرون ببرید!» می‌گویم: «من قبلا هم ازتون کتاب تفسیر امانت گرفته‌ام. این بار هم به‌تون گفتم که می‌خوام این کتاب‌ها رو ببرم» می‌گوید: «شما موقع نماز اومدید و من نبودم که کتاب‌ها رو به‌تون بدم» می‌گویم: «شما نبودید، ولی گفتم که چه کتابی رو می‌خوام ببرم؛ اگر خاطرتون باشه، بعدش گفتید به همکارم بگو چه جلدهایی‌ش رو بردی، نگفتید بگو چه کتابی رو بردی». جواب می‌دهد: «اصلا اینا کتاب مرجع‌ه. نباید از کتابخونه خارج بشه».

کلافه شده‌ام از دستش. می‌گویم: «اگه مرجع هست و اجازهٔ خروج نداشت، همون روز بهم می‌گفتید. من که از قوانین دانشگاه شما خبر ندارم». برآشفته، زبان به تحقیر باز می‌کند: «اینا گفتن نداره که. شما مثلا دانشجوی دکترا هستید!؟ کتابخونه دانشگاه خودتون هم برید همین‌جوری‌ه» سرخ می‌شوم از عصبانیت. می‌گویم: «چه ربطی به دکترا داره؟ هر کتابخونه‌ای برای خودش قوانین جدایی داره. دانشگاه ما کتاب تفسیر رو هم به امانت می‌ده». باز حرفش را عوض می‌کند و بهانه‌ای دیگر می‌تراشد: «حالا اگه رئیس دانشگاه بیاد و این تفسیرها رو بخواد من چی بهش بگم؟»! می‌گویم: «از هر کدوم از این تفسیرها، دو سه نسخه توی کتابخونه‌تون هست». می‌گوید: «من دیگه به شما کتاب تفسیر امانت نمی‌دم.»…

از این حرف‌ها دو هفته‌ای می‌گذرد و هر وقت چشمم به آن تفسیرها که هنوز روی میزم دارد خاک می‌خورد می‌افتد، طعم تلخش در کامم تازه می‌شود. هر چه مکالمهٔ تلفنی را مرور می‌کنم، تشتت بهانه‌ها و نداشتن محور واحدِ انتقادات ایشان، من را به این می‌رساند که تمام ناراحتی و بهانه‌جویی مسئول کتابخانه ناشی از مراجعهٔ قبلی‌ام در وقت نماز ظهر بوده. راستش شنیده بودم که ایشان آدمی است که اگر باش راه بیایی بسیار بات راه می‌آید و اگر رابطهٔ خوبی باش برقرار نکنی، در گرفتن کتاب دچار مشکل می‌شوی. برخوردهای گزینشی ایشان با دانشجوهای همان دانشگاه را هم شنیده بودم. اما حالا همین‌ها یقهٔ خودم را گرفته بود و خاطرهٔ بدی از من در ذهن ایشان مانده بود و من هم تبدیل شده بودم به یکی از همان دانشجوهای گزینش شده!

از حالا دارم به این فکر می‌کنم که وقت بازگرداندن کتاب‌ها چه برخوردی قرار است اتفاق بیفتد و من که مهم‌ترین مرجعم در شیراز، همین کتابخانه است که بیشتر کتب تخصصی مورد نیازم را دارد و عملا محتاج آن‌ام، چطور باید برخورد کنم. سکوت کنم؟ بی‌عذر و تقصیر، عذرخواهی کنم؟ نصیحت کنم؟

به این فکر می‌کنم که کاش می‌دانست در نظر همان خدایی که نماز اول وقت را «مستحب» کرده است، خدمت به خلق و گره‌گشایی از کار آن‌ها صدها بار بیشتر می‌ارزد به نماز اول وقتی که چند نفر آدم را نیم ساعت تا یک‌ساعت معطل کند برای کاری که پنج دقیقه‌ای انجام می‌شده است تا از یک کار مستحب مثل نماز اول وقت جا نماند. کاش که می‌دانست این عملِ دینی‌اش، چقدر ضد دین است.

کاش که همهٔ کارمندان و کارکنان و همهٔ آن‌هایی که محل رجوع مراجعین‌اند، می‌دانستند که آنچه که واجب است «نماز» خواندن است، نه «نماز اول وقت» خواندن. کاش ذره‌ای برای وقت و زمان ارباب رجوع ارزش قائل باشند و به نیت تقرب به همان خدایی که برای نماز اول وقتش از کل دنیا و مافی‌ها می‌زنند(!)، دغدغهٔ گره‌گشایی از کار خلق‌الله داشته باشند…. البته فکر می‌کنم واضح باشد که این به معنای سبک شمردن نماز نیست؛ اما باید دقت کرد که اولویت‌ها را درست تشخیص داد و آنجا که اقتضا می‌کند، به‌جای “مهم” به “اهم” پرداخت.

و کاش که دست از زیادی رفیق شدن با خدا برمی‌داشتیم و به جای خدا خودمان مستحب ها را

بقلم کوثرانه

 

 1 نظر

به نام خدا

15 اسفند 1392 توسط الزهرا (س) نصر

بیش از یک ماه سرگرم تایپ کتابی در حوزه روانشناسی بودم، نویسندگان این کتاب 16گونه‌ی شخصیتی را معرفی می‌کند و ترکیب زوجی هر گونه‌ی شخصیتی را بررسی می‌کند. مثلاً اگر گونه‌ی ENTJ (که جزء بینشی‌هاست) با گونه‌ی ESTP (که جزء تجربه‌کننده‌هاست) ازدواج کنند در زندگی مشترک‌شان چه شادی‌ها و چه نارضایتی‌هایی دارند و در آخر برای اینکه رابطه‌ی بهتری باهم داشته باشند و بتوانند مشکلات را بین خودشان حل و فصل کنند به هر کدام از گونه‌ها توصیه‌هایی را می‌کند. کتابِ جالبی‌ست و برای آدم‌هایی که به نظرات و روش‌های روانشناس‌های خانواده‌محور اعتقاد دارند بد نیست.

تایپ این کتاب خوبیش برای من این بود که توانستم یک کتاب400 صفحه‌ای را کامل بخوانم و مهم‌تر اینکه فهمیدم همه آنچه که جنابان ِروانشناس در یک کتاب400 صفحه‌ای جمع‌آوری و کلی گونه‌ی شخصیتی معرفی کردند وشادی و نارضایتی‌های 136 ترکیب زوجی به همراه توصیه به هر کدام را گفتند، امام خمینی (ره) در یک جمله خطاب به زوجی که خطبه عقدشان را خواندند بیان داشتند و آن هم این بود که :

“بروید با هم بسازید”

وقتی توصیه‌هایی که در این کتاب به زوج‌ها شده بود را تایپ می‌کردم آخرش تو دلم می‌گفتم “اینا همش یعنی همون بروید با هم بسازید خودمونه"، هر آنچه این کتاب و این روانشناسان خواستند در این کتاب بگویند را حضرت آقا(حفظه الله) نیز، کاملتر و زیباتر بیان داشتند. تصویرِ نمونه‌هایش را در ادامه‌ی مطلب ببینید که از کتاب “خانواده به سبک ساخت یک زندگی مطول مطوّی در محضر مقام معظم رهبری” است.

بقلم سندس

 

 5 نظر

میان ماندن و رفتن

07 اسفند 1392 توسط الزهرا (س) نصر


بخشی از فیلم “یک تکه نان” ماجرای آدم هایی بود که متقاضی کار بودند. یک مینی بوس آنها را که از سر و کله هم بالا می رفتند، به زحمت سوار کرد و خیلی ها را جا گذاشت. بعد رسیدند به جایی که باید می دویدند. خیلی می دویدند. از یک مسیر طولانی سرسبز می گذشتند و بعد چندین ساعت، آنی که به قله می رسید - یا آنهایی که می رسیدند- شغل را به دست می آوردند. (دقیق تر از اینش را نمی دانم. هم فیلم اصراری بر گفتن جزئیات نداشت هم حافظه ام از شش هفت سال پیش، بیشتر یاری نمی کند.)

از همان سال ها افتاده بود توی سرم که این قسمت از فیلم ما آدم هاییم. داستان ما آدم هاست. زندگی ماست، بچگی تا جوانی ماست… همه حسابی مشتاقیم، شیفته ایم اصلا… کی بزرگ می شویم؟ کی آدم بزرگ می شویم؟ کی می رسد آن روز که ما کارهای مهم بکنیم؟ دنیا را عوض کنیم…

سال های آخر دبستان، از هر بچه ای که شغل آینده اش را بپرسی با هیچ عنوان ساده ای روبه رو نمی شوی. همه آماده اند دنیا را فتح کنند…داوطلب همه کارهای سخت عالمند. اصلا بزرگی مگر غیر از این است؟ همین کار سخت مهم کردن؟ کسی جوش سخت بودنش را نمی زند. ارزش دارد!

سال های نوجوانی همه دونده های تازه نفسیم. قبراق به سمت هدف معلوم می دویم. هدفی که پیش چشممان حسابی نزدیک است. نه به رقبا کار داریم نه حتی کتانی های نو دونده کنار دستی. جلو زدن یکی انگیزه مان را کم نمی کند. برعکس سرعت می گیریم تا فاصله مان زیاد نشود.

ما آماده بردنیم…

بعد کم کم خسته می شویم. قلبمان تندتند می زند. انگشت پایمان درد می کند… چند ساعت/سال که می گذرد نفسمان به شماره می افتد… هدف دور می شود… با هر گام/سال دورتر انگار…سخت تر انگار… نمی خواهیم کم بیاوریم ولی نفس نداریم. خسته ایم. به معنای واقعی خسته. قله کجاست پس؟ چرا نمی رسیم؟

همین لحظه هاست که چشممان می چرخد. محیط را می بینیم. محو خنکای رودی که واردش شده ایم می شویم و قدم بعدی را برنمی داریم. می نشینیم همان جا. گیرم به بهانه رفع خستگی. چشممان که چرخید دنیا زیبا می شود.بهشت می شود اصلا. همه اش رود و جنگل و دریا. و ما بیچاره هایی هستیم که باید همه اینها را بگذاریم و بدویم. نبینیم و بدویم…به سمت آن هدف. همین لحظه هاست که فکر میکنیم آن هدف چیست اصلا؟ چقدر مهم است؟ آسودگی شیرین تر نیست؟ این خنکای رود؟ این سبزی درخت ها… دلمان ضعف می رود برای آسودگی و از هدف بیزار می شویم. از دویدن بیزار می شویم… فقط ماندن را می خواهیم…زیر سایه این درختان چرت زدن…دست در آب آن رود فرو بردن… اصلا مگر زندگی چیست جز اینها؟ چرا اینقدر سختش کردیم؟

خب، ناامید هم شده ایم. خستگی که جای خودش را دارد. دیده ایم که جامانده ایم و حالا داریم برای خودمان دلیل می آوریم. بهانه سر هم می کنیم. ما آدم قله نیستیم.

از آن مینی بوس که تمامشان پای کوه پیاده شدند چند نفر به قله رسیدند؟ شاید دو-سه نفر. یا کمتر؛ یک نفر.

بقیه بریدند، خسته شدند، کم آوردند، قلبشان تند تند زد و نگران سلامتی شان شدند، نفسشان به شماره افتاد و ایستادند، پاهایشان تاول زد، کفش خوبی نداشتند… اصلا یک دوست، یک آشنا سر راه دیدند و ایستادند به احوال پرسی…به خودشان که آمدند وقت گذشته بود… دیگر بقیه جلو زده بودند، چرا بدوند؟


ما آدم ها همان هاییم. همان دوندگان خسته. همان حرف های بزرگی که حرف ماند، شعارهای بزرگی که محقق نشد، همان آرزوهای شیرینی که تلخ شد، هدف های مهمی که کوچک شد… پست شد…هیچ شد اصلا!

ما آدم های بهانه آوردنیم، اصل حرف این است که خسته شدیم و نفهمیدیم همه خسته می شوند، جا ماندیم و یاد نگرفتیم همه جا می مانند، گیرم یکی چند صباح جلوتر،اصلا یک قسمت از مسیر را اشتباه رفتیم؛ بعد که به خودمان آمدیم گفتیم دیگر دیر شده و به جای برگشتن، تندتر دویدن، همان جا ماندیم. خستگی جلو دیدمان را گرفت و هدف تار شد، کمرنگ شد، بی اهمیت شد… ماندیم. جا ماندیم.

و هیچ کس یادمان نداد ما آدم های ماندن نیستیم. این کوه و رود و دریا تا وقتی که می دوی زیباست، دو ساعت که بمانی تکراری می شود، بی معنا می شود. نشستن و تکیه دادن فقط بعد خسته شدن است که می چسبد، خسته که نباشی بدتر پکرت می کند…

قلبمان دیگر تند نزد، آرام شد. مثل نفس هایمان. تاول پاهامان هم خوب شد. آشناها را هم سر فرصت دیدیم. یک دل سیر خوابیدیم و حالا مانده ایم چه کنیم؟ کسالت تمام وجودمان را گرفته و حالمان دارد به هم می خورد.

کاش یک نفر همان اول سفر در گوشمان گفته بود: یادت باشد تو آدمِ ماندن نیستی!

باید بدوی.

 نظر دهید »

به آتش کامکوات ها

20 بهمن 1392 توسط الزهرا (س) نصر

چه کسی گفته بود بچه‌ها تا شش ماه اول زندگی‌شان مریض نمی‌شوند؟!

باید دیدمش از اشتباه در آورمش که یک سرماخورده‌اش را در خانه دارم!

بچه‌ها که مریض می‌شوند روزگار بر مادرها چند برابر سخت می‌گیرد. داروها دلشان نمی‌آید زود تأثیر کنند. و بچه‌ها نمی‌خواهد به اندازه شیر بخورند.

اعتراضی نیست. فقط باید حواسم باشد که خدا حواسش هست. تنها کسی که همه حواسش هست.

و من می‌توانم در همان لحظه‌ایی که دارم یوسف را تکان می‌دهم و دست‌هایم مثل عروسک‌های داستان اسباب بازی از بدنم کنده می‌شود ذهنم را ببرم پشت پنجره آن کتابخانه که رو به درختان باغ مجلس است. کتابم را روی میزی که فقط مال خودم است باز کنم. موبایلم را در حالت بی‌صدا بگذارم و فقط تماشا کنم.

مثل مسافری که به ساعت حرکت قطارش خیلی مانده و عجله‌ای ندارد.

بین و من آن میز روزهای زیادی فاصله هست. پس تا وقتش برسد، اگر فرصت کنم همین چای دارچینم را دم می‌کنم و می‌نویسم و می‌خوانم.


بسیاری از اشیایی که همیشه با ما بوده‌اند خالقی داشته‌اند. حالا تو بگو دو تا کمان چوبی کوبیدن به صندلی چهارپایه که خلق نیست؛ اختراع نیست. من بازهم به روح مهربان خالق این صندلی چوبی درود می‌فرستم.

پ.ن. بعضی‌ها به عادت، تاریخ روزها را می‌دانند. من اما به‌روز واکسن پسر و وقت خانه بهداشت و تاریخ انقضای بطری شیر است که تاریخ روزها را می‌دانم.

پ.ن. گلدانی که برایم آورده‌ای هر روز مژده روزی نو را می‌دهد. برگ‌هایی که به سختی از غلافشان بیرون می‌آیند مرا مصمم‌تر می‌کنند.

پ.ن. ایستگاه قطار ساری؛ موازی ریل‌ها؛ باغچه‌ای است که در آن گل ناز کاشته‌اند. شبنم گرفته. مسئول ایستگاهش می‌گذارد چشم‌هایت هرچه دوست دارند روی ریل‌هایش هوهو چی‌چی کنند. روحم لبه‌ی آن باغچه نشسته و منتظر من است. آهای کامکوات‌ها! شاید دوباره آمدیم تا به آتش کوچک شما گرم شویم.

بقلم ف جناب

 نظر دهید »

پاکیزه زندگی کن پاکیزه بمیر

18 بهمن 1392 توسط الزهرا (س) نصر

 

امروز تولد من است.

و تا چند ساعت دیگر به دنیا می‌آیم و پایم را می‌گذارم در سرزمین 30 سالگی و روزهای دیگری را شروع می‌کنم. روزهایی که تجربه تیره-روشن 360 ماه زندگی را به دنبال دارند.

حالا قرار هم نیست روزهای پیش‌رو با آن‌چه گذشته فرق داشته باشد اما نمی‌شود حس متفاوتی را که با به یاد آوردن سی سالگی به آدم دست می‌دهد را نادیده گرفت.

پارسال فکر می‌کردم سی ساله شده‌ام اما خدا را شکر اشتباه می‌کردم! عین معجزه است که آدم صبح سی سالگی‌اش را با صدای یک فسقلی شروع کند که دارد کلمات ناآشنایی را به انگشت‌‌هایش می‌گوید و می‌خندد.

این چند سال اخیر همین حوالی را سفر بوده‌ایم. انگار طبیعت خواسته باشد به آدم تبریک بگوید و برای دادن هدیه‌اش سنگ تمام بگذارد!

حالا اما نزدیک شش ماه است پایم را از تهران بیرون نگذاشته‌ام و انگار خودخواهی است که با این آدم کوچولو به سفر برویم.

از دیشب تبریک‌ها و هدیه‌های زیادی گرفته‌ام اما دارم فکر می‌کنم یک آدم سی ساله روز تولدش چه کار می‌کند؟

احتمالاً یک غذای خوب آماده می‌کند و این روز را با دوستان نزدیک یا اقوامشان جشن می‌گیرد. یا شاید می‌گذارد ببیند چه رخ خواهد داد و خودش برای این روز برنامه‌ای ندارد. شاید به تولد و این حرف‌ها اعتقادی ندارد و تا امروز که این‌همه از عمرش گذشته دیگران هم دستشان آمده که با گفتن تبریک و فرستادن هدیه آن لبخند ماسیده و سرد را تحویل نگیرند.

یک آدمی هم شاید برود خودش را گم کند و موبایلش را همین امروز در حالت پرواز بگذارد و … .

من اما دلم می‌خواست کفش‌های آدیداسم را می‌پوشیدم و می‌رفتم انقلاب.

دلم دارد آب می‌شود برای کتاب‌فروشی نشر افق و مبل مخملش که آن وسط گذاشته.

شاید هم به تو زنگ می‌زدم و دعوتت می‌کردم برای ناهار و قبل از آن می‌رفتم تجریش تا پارچه بخرم. بعد می‌گشتم دنبال پارچه‌ای که حتماً طرح گنجشک داشته باشد.

شاید هم می‌گشتم دنبال سی‌دی خودآموز تکه‌دوزی که این روزها خیلی علاقمند تجربه‌اش هستم. بعد شاید آقای فروشنده به من می‌گفت شما که این‌قدر هنرمند هستید خودآموز نقاشی روی پارچه را هم بخرید و رومیزی ناهار خوری‌تان را نقاشی کنید. بعد کلی رنگ و قلم‌مو مخصوص را هم برایم توی پاکت می‌گذاشت و تازه اگر می‌فهمید تولد است یک قیچی از آن‌ها که مدل پرنده است به من هدیه می‌داد.

شاید هم کارهای مهم‌تری می‌کردم. می‌رفتم کانون پرورشی حجاب و هدیه‌هایی که باید برای بچه‌ها بخرم می‌خریدم. بعد می‌رفتم سپهسالار و برای بابا و مامان که فردا و پس فردا تولدشان است هدیه بخرم و وقتی در صندلی جلوی یک تاکسی سمند زرد نشسته بودم رادیو یک ترانه دوست داشتنی پخش می‌کرد. بعد از نان سحر پیراشکی گوشت می‌خریدم برای شام.

اما حالا باید خانه را برای مهمانی فردا آماده کنم. بیشتر روزهای این هفته را مهمان داشته و دارم.

بد هم نیست. این‌طوری فرصت نمی‌کنی به روزهایی که گذشته فکر کنی. مدام باید فکر کنی که چه بپزم و وقتم را چه‌طور تنظیم کنم که با وجود پسر به همه کارهایم برسم.

اما خب بین کارها وقتی پسر خواب باشد باید یک چای دارچین برای خودم دم می‌کنم و فنجانش را ‌بگذارم روی میزی که با شمع‌های تو روشن شده و کتابم را ‌بخوانم.

اما خب من هدیه‌ام را گرفته‌ام. هدیه‌ام با لباس آبی‌اش در آغوشم است و دلش می‌خواهد بازی کند. و برای فوت کردن شمع‌های تولدم کلی آرزو دارم.

برای خودم. برای تو. و برای کودکانی که هنوز به این دنیا نیامده‌اند.

بقلم ف جناب

 نظر دهید »

عروسی خواهر آدم!

14 بهمن 1392 توسط الزهرا (س) نصر

کم کم دارد یک ماه می شود. یک ماه می شود که فرد جدیدی به خانواده کوچک ما اضافه شده. شش نفر آدم بزرگمان دیگر تکمیل شده. مگر اینکه آدم کوچک ها بخواهند خودشان را این وسط جاکنند.

یک ماه می شود که یاسمین عروس شده و من تا الان یک کلمه هم نتوانستم اینجا بنویسم. چرایش را هم دیگر خودتان بهتر میدانید. طلسم شده بود! :)

توی حرم که خطبه را خواندند، یاسمین بلند شد که با همه روبوسی کند. و من فقط خودم را یک جوری لای آدم ها گم کردم که نبیندم. لحظه عقد به اندازه کافی اشک ریخته بودم. بعد هم بغضم را به زور نگه داشته بودم. می دانستم او هم. حالا فقط یک بغل کردن خواهرانه کافی بود تا های های گریه مان شروع شود. من و یاسمین به هم که می افتیم گریه کردنمان هم مثل خندیدنمان بند نمی آید. فقط خودم را گم و گور کردم که آبروریزی نشود در آن لحظه قشنگ. بعد، سرمان که گرم شد، احساسات که فروکش کرد، آرام که شدم، که شد…از پشت رفتم سراغش و بغلش کردم. دیگر گریه نکردیم. چه حس قشنگی داشت این آغوش خواهرانه. مثل وقتی که داشت می رفت کربلا. تلخ و شیرین با هم بود. شیرینی اش بیشتر قطعا.

این احساسات مامان بزرگی هم که هیچ وقت دست از سر من برنمیدارد. مثل اینها که دختر ترشیده شان عروس می شود، خوشحال بودم. خیالم راحت شده بود. انگار غصه بزرگ روی دلم آینده یاسمین بود که حالا خیالم از بابتش جمع شده بود. بعدا که به بچه ها میگفتم اخیییش راحت شدم، نمیتوانستند هضم کنند خواهر آدم فقط بیست و یکی دوسال داشته باشد و آدم اینقدر آخیشش را کش بدهد.

فکر نمیکنم آنقدر که از دیدنش در لباس عروس ذوق زدم، از دیدن خودم ذوق زده باشم، آنقدر که باهیجان از خودش، همسرش، عروسی اش… برای بقیه تعریف میکنم، از عروسی خودم تعریف کرده باشم، آنقدر که کارت و مدل لباس و آرایشگاه و حلقه و خرید و همه اتفاقات قبل و بعد از عروسی اش برایم مهم بود، برای خودم مهم بوده باشد.

حالا کنار همه این ذوق زدن ها، آن گوشه موشه ها، این هم هست که خواهرم رفت. دیگر مثل قبل مال من نیست، مثل من نیست. کنار من نیست. شاید چندوقت دیگر شباهت هایمان هم کمتر شد حتی… ولی باز هم آن حس مامان بزرگی قوی تر است که:

خوب باشن با هم باشن.

و دعاهایی که ناخواسته پشت سرش ردیف می شود: الهی که خوب باشن، خوش باشن، خوشبخت باشن…


همان روزهای شلوغ و پلوغ وسط دی ماه بود، مشهد بودم، یاسمین عقد کرده بود و من مدام میخواستم این اتفاق را یک جوری ثبت کنم. با یک حرفی، جمله ای. آن موقع تنها چیزی که به ذهنم می رسید این بود:

وقتی از دار دنیا فقط یک خواهر داشته باشی. عروسی اش می شود عروسی همه کست!

بقلم نازنین بانو

 1 نظر

تو عشای قشنگ منی

13 بهمن 1392 توسط الزهرا (س) نصر

عِشا، دكتراي فلسفه دين داشت و استاد دانشگاه ماسنوي كنيا بود. الان بايد تقريباً 43-42 ساله باشد. تا دو سال قبل كه هنوز ازدواج نكرده بود؛ سياه سياه و هيكلي و البته دوست داشتني.

روز بازارگردي و خريد، رفته بوديم بازار و پاساژ تجريش. گفت مي خواهم شال بخرم؛ وارد يك مغازه شديم. يك شال انتخاب كرد نارنجي؛ تا آمد امتحان كند، چشمش افتاد به يك شال ديگر و آن يكي را هم خواست. صاحب مغازه كه پسر جواني بود، با عصبانيت، آن شال ديگر را انداخت جلوي عشا و زير لب گفت: “حالا خيلي خوشگله ادا هم در مياره. فك مي كنه با اين يكي شال مي تونه خوشگل بشه.” اخمي نثار فروشنده كردم و خدا را شكر كردم كه عشا فارسي بلد نيست. خريد كرديم و آمديم بيرون.

بعدش گفت كفش مي خواهم؛ رفتيم داخل يك مغازه. بگذريم از اينكه هيچ كدام از فروشنده ها حتي جلو نيامدند كه بگويند اين بنده خدا چه مي خواهد. يك كفش انتخاب كرد. يكي از مغازه دارها را كشيدم جلو و شماره پايش را به او گفتم. فروشنده هم با اكراه و لب و لوچه آويزان، رفت كه كفش را بياورد. نيم ساعتي تقريبا گذشت تا حضرت آقا يكي يكي مشتري هاي فشنش را راه انداخت و بعد نوبت مشتري سياه و زشتش رسيد و كفش را آورد. عشا كه كفش را پايش مي كرد، صداي زمزمه مسخره كردن فروشنده ها را مي شنيدم. نمی خواستم حرف تندی بزنم و عشا از لحنم بویی ببرد. برگشتم چشم غره اي رفتم. باز هم خريد كرديم و آمديم بيرون.

از اين مغازه به آن مغازه و از اينور بازار به آنور. در آخرين مغازه كه وارد شديم، دختربچه اي با مادرش آمده بودند براي خريد. عشا رفت سمت دختربچه و خواست لپش را بكشد كه بچه خودش را جمع كرد. عشا گفت: “شيما اين بچه از من مي ترسه چون سياه و بزرگم.” مات چشم هايش شدم؛ عشاي شاد شاد، شده بود يك عشاي تكيده و غصه دار و بغض آلود.

حرف ها را نفهميده بود؛ شكرخدا فارسي اصلاً نمي دانست. ولي همه حس ها را گرفته بود؛ همه نگاه هاي منفي و تحقيركننده را.



بقلم خانم سردبیر
 1 نظر

درک کردم حال مردهایی که...

12 بهمن 1392 توسط الزهرا (س) نصر

حقوقم که واریز شد، بلافاصله قسط هایم را ریختم و بعدش من ماندم و 90 هزار تومان و یک ماه کرایه ماشین و پول بنزین و کادو تولد دوست نازنین و کادوی عروسی آن یکی دوست و ویزیت دکتر و دو خرید خیلی واجب.

فردا صبحش صبحانه با عزیزی قرار داشتم. با همین فکر و خیال ها خوابیدم و صبح یکهو از استرس اینکه “وای خدایا چی کار کنم حالا به نظرت؟!” از خواب پریدم و راهی شدم. دوست عزیزترین زنگ زد که “سررات نون بگیر” داشتم همینجوری پشت فرمان از این خیابان به آن خیابان می رفتم و همه حساب کتاب هایم در ذهنم لق لق می خورد که دوباره زنگ زد “نون بربری یا تافتون بخر؛ سنگک نگیریا”

ماشین را پارک کردم و پیاده با یک لپ تاپ سنگین و کیف پر از دفتر روی شانه و فکرهایی که اینور آنور می شد، راه افتادم دنبال نانوایی که مجدد زنگ زد که “خریدی؟… برو سمت کوچه بالاییمون اونجا باید داشته باشه"؛ هی رفتم هی رفتم هی رفتم…. پیدا نشد. مجدد زنگ زد که “اصلاً ولش کن بیا نون لواش بخر از سر کوچمون زود بیا” دوباره مجبور شدم راه را برگردم و بالاخره نان را خریدم.

در را که باز کرد تا سوار آسانسور شوم و برسم خانه اش، احساس کردم چه حس عصبی پاچه گیری دارم.  همینجور گشتم در وجودم دنبال دلیل این حس عصبی: اینور آنور رفتن برای گرفتن نان؟؛ تماس های پشت سر هم دوست و خرده فرمایش هایش؟؛ پیاده رفتن طولانی با لپ تاپ و کیف سنگین؟؛ پیدا کردن جای پارک؟؛ …. چی؟

بعد درک کردم حال مردهایی را که به این درو آن در می زنند تا یک لقمه نان حلال بیاورند به زندگی و تازه مسئولیت زن و بچه را هم دارند و بعد یکهو در این شرایط اقتصادی و کاری، گیر کنند چه طور این مخارج را تامین کنند و در این فکر و خیال ها که هستند، هی خانمشان زنگ می زند “این نون رو بگیر؛ ازون یکی نگیریا، زود بیا، چرا مامانت دیروز محلم نذاشت؟، چرا داشتی می رفتی درست خداحافظی نکردی؟ و…” هزار جور حرف دیگر.

بقلم ش.علی آبادی

 2 نظر

یا مَنْ كُلُّ شَی‏ءٍ خاشِعٌ لَهُ

11 بهمن 1392 توسط الزهرا (س) نصر

یك آن خشكم میزند روی صندلی، دهانم قفل میشود… اینها چیست كه میبینم؟ چه طور نشسته ام و میبینم؟ این چه صحنه ایست دیگر؟ خدای من؛ نفسم بالا نمی آید…. بازار ِ شام و هلهله و جشن و پایكوبی مردم و سرهای روی نیزه؟
این دیگر چه جور ش است؟ شروع تئاتر با این صحنه ها آخر؟
دارم خفه میشوم. فقط یك لحظه فكر میكنم كه این صحنه ها واقعی بوده، و كسانی سرهای عزیزان شان را بر نیزه میدند….
كم می آورم… اشك مجال نمیدهد…
هی به خودم میگویم: تو را طاقت نباشد از شنیدن… شنیدن كی بود مانند دیدن؟

من از دیدن صحنه سازی ها هم طاقتم طاق میشود، چه طور طاقت آوردند حقیقت را دیدن؟ چه ایمانی آخر؟
.

.

.
آخرین شبِ اكران و آخرین شبِ ماه صفر، روزی مان میشود تئاتری كه در سالن تالار اندیشه ی حوزه هنری برگزار میشد. تئاترِ “معمای مطربان پریشان”

معمای مطربان پریشانماجرای سه مطرب و دف و ساز زنی
پول گرفته که در بازار شام و در ورود كاروان اسرا،
بساط شادی فراهم كنند.
و سری كه بر نیزه حرف میزنند
و احوالی پریشان میشود و به خود می آید
و باقی قصه…
انصافا تئاتر خوبی بود. تصورش هم نمیكردم…
.
.
و شاید دلنشین ترین صحنه برایم انتهای تئاتر بود،
وقتی صدای هق هق بازیگران ش از پشت پرده بلند شد…
بازیگران كه در انتهای تئاتر به صحنه آمدند،
ایستادند رو به قبله و دعای فرج را همه با هم خواندیم.
پرده های صحنه ی اجرا كه كشیده شد و ملت در حال رفتن بودند، صدای سلام و زیارت عاشورا، من و خواهرک را نگه داشت…
صدای گریه شان بلند شد…
و فكر میكنم چه قدر برایشان سخت بوده بازی آن نقش ها…

 

 


* گروه هنری سایه

*دلم نیامد این بیت را زیر این پست نیاورم… صحنه ی تئاتر توی سرم گیج میخورد و این بیت:
حكماً یزید از پدرش ارث برده است … قرآن دوباره بر سر نیزه نشسته است (مهدی فرج اللهی)

نجوابانو

 1 نظر

حلاوت عبادت یا لذت چشم

10 بهمن 1392 توسط الزهرا (س) نصر

نظام علی و معلولی در معنویات هم جاری است.

ملازمه‌ها در امور معنوی هم ساری است.

و ما خیلی از اوقات این رابطه‌ها و ملازمه‌ها را نمی‌دانیم.

علتی را انجام می‌دهیم تا به معلول آن برسیم

اما نمی رسیم؛ چرا که آن معلول، علتی دیگری دارد

و ما سوراخ دعا را اشتباه نخ کرده‌ایم و به علت دیگری دخیل بسته‌ایم

مثلا در پی درک و چشیدن لذت عبادتیم

و به هر مطلعی می‌رسیم،  راه‌کار درک حلاوت و شیرینی عبادت را می‌پرسیم

و نمی‌دانیم همین هرزه نگری گاه و بی‌گاه ما

علت سنگینی عبادت در نگاه ماست

چه این‌که پیامبر اسلام فرمود:

« هر مسلمانى كه نگاهش به نامحرمی بیفتد

و چشمانش را درویش کند،

خداوند باری تعالی وی را با عبادتى انس دهد

كه لذت آن را در قلب خويش احساس كند».1

1. ما من مسلم ينظر إلي امرأة أوّل رمقة ثمّ يغضّ بصره  إلّا أحدث اللَّه تعالى له عبادة يجد حلاوتها في قلبه ( میزان الحکمه، جلد 13،صفحه 6322، حدیث 20282)

بقلم تلنگر

 نظر دهید »

ازدواج و تغییر ذائقه

08 بهمن 1392 توسط الزهرا (س) نصر

می‌دانستم به کیوی علاقه‌ای ندارد

اما از میوه فروشی فقط کیوی خریده بود

گفتم ازدواج کردی سلیقه وذائقتم عوض شده!

گفت آره دیگه. اهل منزل دوست دارند.

گفتم: قال رَسُولُ اللَّهِ ص:

الْمُؤْمِنُ يَأْكُلُ بِشَهْوَةِ أَهْلِهِ

وَ الْمُنَافِقُ يَأْكُلُ أَهْلُهُ بِشَهْوَتِهِ

مؤمن به ميل و رغبت خانواده اش غذا مى‌خورد

ولى منافق ميل و رغبت خود را به خانواده اش تحميل مى‌كند.

( الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏4، ص12)

بقلم تلنگر

 نظر دهید »

آیا مشکلات اقتصادی مانع ازدواج است؟

18 دی 1392 توسط الزهرا (س) نصر

 

به لطف بارش رحمت بیکران الهی در قامت برف، تعطیلات اجباری دامن ما و دفتر عزیزمان را هم گرفت که این خانه نشینی یک روزه چشممان را به جمال برنامه ای به نام حرف حساب روشن کرد. حرف حسابش هم این بود که ازدواج را سخت نگیرید و با زوج هایی که به قولی ساده ازدواج کرده بودند حرف می زدند و در این بین مثل همه برنامه های این روزها پیامک های مخاطبین را هم مرور می کردند.

نکته مشترک اکثر پیامک های رسیده وجود مشکلات سخت اقتصادی و… بود که به زعم! و باز هم تاکید می کنم زعم دوستان بزرگترین مانع ازدواج جوانان است. سوالی که بعد از دیدن کوتاه برنامه به ذهنم خطور کرد این بود: آیا واقعا مشکلات اقتصادی مانع ازدواج جوانان است؟

به گمان من مشکل اقتصادی مانع ازدواج نیست! بلکه می توان پای مشکل دیگری را این وسط جست و یافت و آن مشکل چیزی نیست مگر مشکل اعتقادی، بله مشکل اعتقادی! در واقع این اعتقادات و اصول و مبانی فکر جوانان امروز است که دچار مشکل شده و به صورت مانعی نه در مسیر ازدواج که در مسیر بسیاری از اعمال آنها قرار گرفته است.

اعتقاداتی که ریشه در تعریف ناصحیح از زندگی، مرگ، مشکلات، مسیر حرکت، خانواده، ازدواج، خرید شب عید، شب یلدا، صحبت با دوست و هم اتاقی و هم کار، صحبت با مغازه دار سرکوچه و بزرگترین و ریزترین مسائل شخصی و جمعی ما دارد. در واقع تصوری که از زندگی و جزئیات و کلیاتش داریم با مشکلی عمیق مواجه است، این است که در تعریف مشکلات و مسائل دچار اشتباه می شویم.

یک اصل کلی: آیا تا به حال با لحظات خوشی که صرفا و صرفا شاد باشند و حتی ذره ای تلخی و سختی آمیخته شان نباشد مواجه شده ایم؟ نشده ایم، چه اینکه در این جهان همه چیز به هم آمیخته است، تلخی با شیرینی؛ راحتی با سختی؛ خنده با گریه! فقط تفاوت اتفاقات زندگی های ما در میزان آمیختگی این دو قطب جذاب زندگی است. یعنی برخی اتفاقات سختی شان پررنگ تر است و برخی راحتی شان، اما در آمیختگی شان هیچ شکی نیست. کمی تامل در زندگی های فردی و جمعی مان می تواند ما را به مثال های روشنی در زندگی هامان برساند.

یک مثل ساده و خیلی کلی: وقتی از خواب که شاید راحت ترین پدیده خلقت است بلند می شویم تا لحظاتی هرچند کوتاه با کرختی بدن و کش و قوس و تلخی خاصی دست و پنجه نرم می کنیم! یعنی حتی خواب هم به نوعی با سختی دست به یقه است! به همین شکل می توان در جزء جزء زندگی مسئله یافت. آیا زندگی پدیده ای راحت، سرراست و آسان است؟ با دقت به همین اصول کلی می توان تعریف از مشکل را در زندگی های امروزی با چالشی جدی مواجه کرد.

در همین زندگی پر از سختی و راحتی با مسیری مواجهیم که باید به یک جای خاص برسد و آن جای خاص و یا هدف خاص و یا مقام خاص به گفته حضرت آیت الله جوادی آملی رسیدن به نورانیت است. وقتی قرار بر رسیدن به این چنین مقصدی است خوشی و ناخوشی، مشکل و مسئله در این مسیر چه جایگاهی می یابد؟ اینها جدی ترین مسائلی است که باید با آنها دست به یقه بود، چه اینکه به نوع رفتار ما شکل می بخشند.

حال در این معادله خاص ازدواج و مسائل اقتصادی چگونه تعریف می شوند؟ نشستن برای رسیدن به شرایط ایده آل برای اردواج کردن منطقی است؟ اصلا تعریف شرایط ایده آل چیست؟ مکنت اقتصادی و یافتن شغل و داشتن خانه و …؟ چرا یک جوان با تحمل سختی های تجرد و خریدن مشکلاتی عمیق برای روح خود حاضر است به آن تعریف خاص از شرایط ایده آل برسد؟ جالب این است که در همین نوع رفتار هم ما سختی را به جان می خریم تا راحتی را به دست بیاوریم! یعنی در این معامله هم سختی و خوشی در هم آمیخته است. سختی روحی و مسائل تجرد طولانی در ازای مکنت مالی برای ازدواج در سن بالا.

سویه مقابل این مدل کاهش سختی های تجرد و به دست آوردن آرامش روحی با ازدواج به هنگام همراه با کمی مشکلات اقتصادی پس از ازدواج! تحمل کدام یک سخت تر است؟ نکته اینکه خداوند در قرآن تضمین می کند که من به شمایانی که نیازمندید، در صورت ازدواج از فضل خودم کمک می کنم و بی نیازتان می کنم و من با گوشت و پوست و استخوانم معتقدم خداوند سبحان در قرآن دروغ نمی گوید. یافتن افرادی که با توکل و اعتقاد عمیق و با داشتن تعریفی صحیح از مشکلات ازدواج کرده اند و هم اکنون در زندگیِ خوب و خوش به سر می برند و البته مشکلاتی هم دارند، چه اینکه زندگی بدون مشکل معنی ندارد به هیچ وجه سخت نیست.

در حقیقت دوگانه آرامش و آسایش مسیری است که باید از میان آنها انتخاب کنیم و همه می دانیم که آرامش قادر به تضمین آسایش هست ولی آسایش متضمن آرامش نیست.

انتظار به دست آوردن شرایط ایده آل برای اقدام به هر کاری در این جهان به توهمی غیرقابل انکار می مانند و ریشه در عدم شناخت انسان و هدف انسان دارد.

با ربط نوشت: حضرت استاد صفایی حائری می فرمایند در این دنیا زیر پای ما اتش روشن کرده اند تا برویم و نمانیم! مشکلات همان آتش اند خب…

یه با ربط نوشت دیگه: زعم یعنی تصور و تفکر غلط و جالب است که همه این اصطلاح را وقتی که می خواهند از اعتقاد صحیح خود سخن بگویند به کار می برند. عجیبه والا…

دوباره باربط نوشت: یکی از بچه ها می گفت نامزد یکی دیگه از بچه ها امتحانای این ترمشو که داد مرخصی تحصیلی گرفت و رفت خونه و گفت تا ازدواج نکردم به اون محیط برنمی گردم و با توکل رفت و زود هم ازدواج کرد. همت و مردانگی به این می گن! مردایی که به خاطر ترس از مشکلات ازدواج نمی کنن به نظرم همه چیز مردی رو دارن جز اینکه یادشون رفته مرد باشن.

به قلم خوب سحر همیشه دانشور

 1 نظر

فدای سرت...

15 دی 1392 توسط الزهرا (س) نصر

گلایه بسیار است و زمان کم آخر می دانی هر چقدر هم مشهد باشی کم است …حتی 10 روز!

راستش گنبد طلا و گلدسته ها را که می بینی خود بخود انگار حاجت گرفته ای… همه ی مشکلات و درخواست ها را فراموش میکنی  و فقط غرق آرامشی که به تو هدیه داده است می شوی…غرقِ غرقِ غرق…

…..

به خودش می آید که روز آخر است و بالاخره حاجتی هم…گفتن درخواست خودش مقدماتی دارد ..امام است که سراپا گوش به حرف مهمانش مقابلش می ایستد و مهمان نه، زائر نه، گدا، هم باید بداند عریضه را چطور به زبان بیاورد…

با ایمان به اینکه گوش میکند مودب می ایستد و سلام میدهد:

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی!

جواب سلام داده شده اش را که نمی شنود اما …صد البته که مشکل از گیرنده است… سری کج می کند و آرام می گوید:  …یا علی بن موسی به حق مادرت…به حق جوادت…یا امام رضا …ناامید از همه جا به سراغت آمدم…ناامیدم نکن…آقا جان! اوضاع خراب است…خراب…شیطان جولان میدهد در این یک وجب دل …آقا جان! دل امام زمانم از دست من…

اشک میریزد…

تشکر میکند از مهان نوازی ها…تشکر میکند از لطف های بی دریغ سلطان…التماس دعا دارد در سرازیری قبر…

سلام دوباره ای میدهد..ادای احترامی میکند..میخواهد که برگردد چیزی به ذهنش می رسد..

رو به ضریح میکند و می گوید:

یا علی بن موسی!اگر هم حاجتم را ندادید فدای سرتان فقط به من بگویید این گدا دیگر کجا پی روا شدن حاجتش برود؟! کجا را دارد؟

هق هقی می کند و بیرون می آید…

 

 

به قلم : بانوی مبارز

 نظر دهید »

فرزند بیشتر...

14 دی 1392 توسط الزهرا (س) نصر

بحث تعداد فرزند معمولاً چند وقت یکبار در فضاهای مختلف طرح می شه .
خانه، محل کار، فامیل، جمع دوستان
خیلی ها تا می گویی فرزند بیشتر، مقابلت جبهه می گیرند!
مثل اینکه نفس تو از جای گرمی بلند می شود!
بذار فرزندانت بزرگ شوند تازه می فهمی خرج یعنی چه !
از یک طرف این حرفها !
از طرف دیگر آیه های امیدبخش قرآن :

… به پدر و مادر نيکي کنيد! و فرزندانتان را از (ترس) فقر، نکشيد! ما شما و آنها را روزي ميدهيم، و نزديک کارهاي زشت نرويد، چه آشکار باشد چه پنهان! و انساني را که خداوند محترم شمرده، به قتل نرسانيد! مگر بحق (و از روي استحقاق)، اين چيزي است که خداوند شما را به آن سفارش کرده، شايد درک کنيد! ﴿الأنعام: ١٥١﴾

 

و فرزندانتان را از ترس فقر، نکشيد! ما آنها و شما را روزي ميدهيم، مسلما کشتن آنها گناه بزرگي است! ﴿الإسراء: ٣١﴾


حضرت علامه طباطبایی در تفسیر المیزان به این نکته اشاره دارند که خداوند وقتی می فرماید فرزندانتان را از بیم فقر نکشید یعنی در آن زمان هم دختران را می کشتند و هم پسران و فقط کشتن دختر نبوده.
و می فرماید: منظور آیه به طور شفاف این است که این شما نیستید که روزی فرزندان را می دهید تا در هنگام فقر و تنگدستی دیگر نتوانید روزی ایشان را برسانید .


و الآن ما آنها را نمی کشیم اما از حضور آنها به دلیل ترس از فقر جلوگیری می کنیم!
ترس از فقر !
در عصر جاهلیت: عربها نمی دانستند که خدا روزی فرزندان را می رساند .
در این عصر ما می دانیم ! اما باز انگار نه انگار که این وعده در قرآن داده شده است .
فکر کنم داریم نزدیک می شویم به آن زمانی که می گویند از اسلام فقط نامش باقی خواهد ماند .

+کلیپ صوتی از بیانات مقام معظم رهبری درباره افزایش نسل

 

به قلم : سیده بانو

 نظر دهید »

گره‌های صاحب‌دار ...

13 دی 1392 توسط الزهرا (س) نصر

یک گره‌‌های ناجوری بیفتد توی وجود آدم، که هرچه برای باز شدنش تلاش بکند به جایی نرسد، مدت‌ها در به در شود پشت خانه‌ی این امام و آن امام، و مدام درب بکوید و سرتاپا التماس شود و جوابی نشنود … باز راه بیفتد در خانه‌ی امام دیگری و دوباره دست نیاز دراز کند و باز دست خالی برگردد … برود و بیاید و برود و بیاید بدون هیچ جوابی … کم کمک ناامید شود و خودش بیخیال و خسته از این همه دویدن و جواب نگرفتن … و با خودش فکر کند که لابد صلاح نبوده است که حتی به شفاعت آن‌ها هم گره‌‌های کورشده‌اش باز نمی‌شود … بعد یک روز، صبح یکی از همین روزهای بیخیال‌شدگی، بیفتد به دلش که مصلحت این رفتن‌ها و جواب نگرفتن‌ها، از جای دیگری است … همه‌ی آن‌ها، هرچقدر هم که کریم و رئوف و باب‌الحوائج، اما باز شدن این‌ گره دست کار امام دیگری است … و اجابت شدن تمام آن التماس‌ کردن‌ها، به رضایت این آخرین امام بسته است … و خودش بشود فتح باب که یادت بدهند، که آی! یاد بگیر و توی زندگی‌ات مودب باش … مگر خودت توی زمان خودت برای خودت صاحب نداری که گره‌های زندگی‌ات را بدون اجازه از امامت، می‌آوری پیش ما؟ … برو لااقل اول اجازه بگیر و بعد بیا و از ما جواب بخواه! … و بعد … خستگی و ناامیدی تمام این مدت را، یک حسِ عمیقِ پر از آرامشِ دوست‌داشتنی جایگزین شود و تو، که حالا دفعه‌ی اولی است که میخواهی بروی معتکف نگاه صاحب‌ت شوی، راضی باشی که تمام وجودت گره گره شود و دردهایت داغ شوند و داغ‌هایت سوز و سوزهایت اشک شوند و جاری شوند پیش پای نگاه امام… یک آرامشِِ وصف‌ناشدنی از بودنِ این همه گره‌های باز نشده… گره‌هایی که یقین داری یک روز عاقبت بخیر می‌شوند… گره‌هایی که می‌دانی باز شدنشان تو را به نگاه صاحبی گره می‌زنند که تا حالا سراغش نرفته بودی… گره‌هایی که ادب کردن را به تو یاد خواهند داد … هذا یومُ الجمعه… از همان جمعه‌هایی که صاحب ظهور می‌کند… از همان جمعه‌هایی که پُرند از گره‌های باز نشده…

منم شبیه حضوری که هست اما نیست
تویی شبیه خیالی که نیست اما هست…

چه روزهای سیاهی که بی تو سهم دلم
سکوت بود و سکوت و شکست بود و شکست


.
.
.

به قلم : بغض کال

 1 نظر

حاج آقا قرائتی میگفتن ...

13 دی 1392 توسط الزهرا (س) نصر

طرف میگه بچه ام رو هر کاری کردم نماز نمی خونه ، مسجد نمی ره و اینا من و مادرش هم از بس گفتیم بهش خسته شدیم دیگه ولش کردیم!!!

گفتم:بچه رو ول کردی به امان خدا؟! آخه مرد حسابی ! اگه دَرِ یه شیشه خیارشور تو خونتون وا نشه اینقد دست به دست میگردونی اش

تا یکی بالاخره بازش کنه ! بچه ات از یه شیشه خیارشور کمتره!

خوب بگو یکی دیگه باهاش حرف بزنه! بالاخره تاثیر میذاره!

 

 

………………………………………………

سلامتی حاج آقا قرائتی صلوات!

 1 نظر

بگذر...

12 دی 1392 توسط الزهرا (س) نصر

اگر از دست کسی ناراحت شدید،

دو ركعت نماز بخوانید،  بگویید:

خدایا! این بنده تو حواسش نبود،  من گذشتم. تو هم ازش بگذر …

شهید حسن باقری

 نظر دهید »

بهترین شغل ها!

11 دی 1392 توسط الزهرا (س) نصر

به نام خدا ، من می خواهم در آینده شهیــد بشوم. برای این که….”

معلم که خنــــده اش گرفته بود ، پریـــد وسط حرف مهدی و گفت : “

ببین مهدی جان ! موضوع انشا این بود که در آینده می خواهید چه کاره

بشید. باید درمورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی.

مثلاَ ، پدر خودت چه کاره س…….”

آقا اجازه! شهیــد شده…..

 نظر دهید »

وقت تنهایی زهرای مرضیه(س) رسید...

10 دی 1392 توسط الزهرا (س) نصر

از فردا شروع میشود…
اضطراب کوچه …
اضطراب در
اضطراب دیوار
اضطراب مسمار …

وقت تنهایی زهرای مرضیه(س) رسید…

 نظر دهید »

سر بسته

10 دی 1392 توسط الزهرا (س) نصر
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

ان الله یدافع عن الذین آمنوا

اللهم صلی علی فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها و سر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک

گریه نکن دردانه ام …

میان ِ این 4 تن باقی مانده …

تو اولین نفری هستی که به من ملحق خواهی شد …

 نظر دهید »

هر کس می‌خواهد عزیز بشود...

07 دی 1392 توسط الزهرا (س) نصر

بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم

کسى که عزت می‌‏خواهد، پس عزت، همه از آنِ خداست.

• خیلی از کارهای روزانه ما، تلاش‌های ما توی زندگی، از سرِ آن است که دوست داریم عزیز بشویم. به آبرو و اعتباری برسیم. توی چشمِ خلایق کم و پست و حقیر جلوه نکنیم. درس می‌خوانیم، کار می‌کنیم، پول درمی‌آوریم، لباسِ خوب می‌پوشیم، خانه‌ی خوب، ماشینِ خوب، شغل خوب، همسر و بچه‌های خوب… دوست داریم بقیه هم ببینند و به ما به دیده‌ی تحسین نگاه کنند. به هر دری می‌زنیم و هر تلاشی می‌کنیم تا سرِمان را بالا بگیریم میان خلق خدا. بعد این وسط، اگر لطمه‌ای بخورد به این داشته‌هایمان، دیگر انگار همه‌ی آن عزت و آبرویمان را باخته‌ایم.

• بعضی‌ها اما عزت و اعتبارشان را از پول و خانه و ماشین و مدرک نمی‌آورند. هیچ‌کدام از این‌ها را هم ندارند اما توی چشم خلایق عزیزند، معتبرند. قرآن یادِمان می‌آورد که اگر دوست داریم عزیز باشیم، باید به منبعِ واقعی‌اش مراجعه کنیم. به کسی که همه‌ی عزّت، مالِ اوست. به کسی که عزیز شدن و ذلیل‌شدن در دست اوست.

• بعضی‌ها اعتبار و آبرویشان خداست، عزیزشدن‌شان مالِ آن است که به خدا وصل‌اند. تویِ دل مردم محترم و دوست‌داشتنی‌اند بی‌آن‌که داشته‌ی دنیاییِ ویژه‌ای داشته باشند. خدایی که وعده داده اگر حسابِ خودتان با من را صاف کنید، رابطه‌تان را با من اصلاح کنید، من خودم تضمین می‌کنم که رابطه‌ی شما را با مردم اصلاح ‌کنم، درست ‌کنم.* حتی بالاتر از این؛ توی قرآنش وعده داده که محبتّ اهل ایمان و عمل را توی دل‌ها می‌اندازد. (مریم/69) آن‌ها را پیشِ مردم عزیز و دوست‌داشتنی می‌کند. خدایی که بلد است توی قلب‌ها نفوذ کند، خدایی که بلد است ذهنیت‌ها را، محبت‌ها را، علاقه‌ها را تدبیر کند، مدیریت ‌کند.



مَنْ کانَ یُریدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمیعاً (10 فاطر)

 

*مضمون فرمایشی از پیامبر اسلام (ص)- بحارالانوار/ ج 71/ ص 366

 3 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4

.

ذکر روزهای هفته

مدرسه علمیه الزهرا (س) نصر تهران

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • اهل بيت عليهم السلام
    • امام اولمان را بشناسیم
  • توصيه هاي تربيتي
    • در محضر استاد
    • نکات تفسیری
  • اسماء الله الحسنی
  • فاطمیه
  • نکته های قرآنی
  • دعا و نیایش
  • سبک زندگی
    • شهدا
    • امام خمینی (ره)
    • شناخت پیامبران
      • سفرنامه مکه
    • زندگی به سبک شهدا
    • فرهنگی
  • در محضر استاد
    • بیانات امام خامنه ای
      • اخبار مدرسه
    • در محضر رهبری
    • سلسله مباحث حیا در بُعد تربیتی
  • نکات خانه داری
  • نکته های ناب
  • در محضر اهل بیت
  • کلام امام
  • احکام
  • سلامتی
  • ماه خدا
  • اخبار
    • معرفی امامزاده های ایران
      • محرم نوشت ها
        • دلنوشت های طلاب
          • آموزش آشپزی
          • ویژه نوشته های دهه فجر
          • خوش نوشته
        • توصیه های سلامتی
      • نکته های جالب
  • محرم
  • پژوهش
    • مستوره آفرینش ( بیانات رهبری در باره زن و خانواده )
    • فناوری اطلاعات
    • پژوهش ها و تحقیقات پایانی طلاب
    • مقاله نویسی
    • مقالات مفید
  • مسابقات پژوهشی

جستجو

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس