پیر زن همسایه
وقتی پیرزنها و پیرمردهای تنها رو میبینم اشک تو چشام جمع میشه. توی فامیل چند مورد داریم که همه ترکشون کردن یا با کراهت بهشون میرسن. توی همسایهها هم چندتا پیرزن داریم که دلشون از دست بچهها و نوههاشون خون شده. همهشون گذاشتن رفتن و پیرزن رو تنها گذاشتن.
تا جایی که از دستم بر بیاد به تمام آدم پیرهایی که میشناسم سر میزنم. شده 10 دقیقه ولی همون 10 دقیقه دل اون آدم شاد میشه. بعضی وقتا فشارشون رو میگیرم. خلاصه همه پیرمردها و پیرزنهای محل منو نوه خودشون میدونن.
بگذریم که دونه دونه دارن فوت میکنن… دلم واسه بعضیاشون تنگ شده… برام سخته ی روزی آبدار ماچم میکردن و آرزوی عاقبت به خیری برام میکردن ولی حالا باید توی بهشت زهرا سر خاکشون برم…
همین پیر زن همسایه مون که دو تا خونه اون طرفی ما زندگی میکنه هر بار رفتم بهش سر زدم گفته که از صب تا حالا هیچکس در این خونه رو نزده بگه تو مُردهای زندهای، هیچکس سراغمو نمیگیره. دستمو گرفته بود و ول نمیکرد… اصن دلم زیر و رو شد…
چند روز پیشا هم یکی از پیرزنهایی که توی کوچهمون زندگی میکنه رو توی کوچه دیدم و رفتم باهاش احوال پرسی کنم که بهم گفت دارم از تنهایی دق میکنم، کسی بهم سر نمیزه. منتظرم اذان بشه برم مسجد 4 تا آدم ببینم…
احساس عجز بهم دست میده که نمیتونم هیچ کاری کنم… هیچ کاری از دستم برنمیاد جز گریه کردن…
بقلم تاکتیو