قلوه سنگ های زندگی
این روزها که نه، عمری است به این نتیجه رسیدم که زندگی پر است از قلوه سنگ! قلوه سنگ هایی که گاهی به روحت می خورند، گاهی به جسمت و گاهی هم به روحت و هم به جسمت و گاهی نه به روحت و نه به جسمت. خب این را گفته ام که چه؟ مسئله گفتنش نیست، مسئله الان گفتنش است! این را گفته ام تا یادم باشد روز ۱۰ اسفند ۹۲ حاضر شدم این نتیجه گیری قطعی را مکتوب کنم تا باشد برای پایان عمر این وبلاگ، حالا هر وقت که می خواهد باشد.
مکتوب کردنش چند نتیجه دارد که یکی از مهمترین هایش کم شدن درد ناشی از حمل این مفهوم است؛ یعنی به محض اینکه تو این مفهوم عجیب را در قالب کلمه ریختی و بعد به تن وبلاگ چسباندیش و بعد روی ثبت مطلب و بازسازی وبلاگ کلیک کردی وزن عجیب و غیرقابل وصفش را قدم به قدم کم کرده ای! حالا اضافه کن به همه آن مراحل، خوانده شدنش را توسط چند نفر دیگر؛ برداشت هایشان، فکر کردنشان به این موضوع، خندیدن به این جملات، گریه کردن پشت صفحه مانیتور، فحش دادن به نویسنده، دلسوزی برای راقم سطور، تاسف خوردن بابت شرایط موجود و هزار و یک حالت دیگر خواننده این کلمات. دیدید؟ قدم به قدم با یک رسانه ی خیلی کوچک، عجیب و غریب ترین مفهوم حیات را تقلیل دادم رفت! در واقع ذبحش کردم رفت پی کارش.
حالا فکری ام ما هر روز چند تا از این مفاهیم عجیب، سنگین و جذاب را ذبح می کنیم؟