بیست و سه
تاب هایی که این شش ماه خواندم لابد از این دست بودند که الان نه تصویر واضحی ازشان دارم و نه در اینجا ثبتشان کرده ام. اما اینکه نخوانده باشم؟ نه! اینطور نیست. یک قانون کلی در جهان وجود دارد و آن اینکه کسی که معتاد خواندن شده باشد، یا معتاد نوشتن… نمی تواند رهایش کند. باور نکنید وقتی یکی می گوید من مدت هاست نخوانده ام. حتما خوانده. حالا شاید شکل خواندنش عوض شده باشد. مثلا از کتاب رسیده باشد به وبلاگ. ولی خوانده. یک جوری خوانده. یا نویسنده پرکاری که می گوید مدت هاست ننوشته ام. نوشته. جای دیگر، وبلاگ دیگر… اسباب بازی ها عوض می شوند ولی آدم ها نه.
خلاصه که من هم خوانده ام. ولی آنطور جدی و پیگیر مثل قدیم ها، خب نه.
دیشب رفته بودم کتابستان. نه به قصد خرید. بیشتر گشتن. یکی دوهفته پیشش بعد از کلی چک و چانه زدن ، خودم را مجبور کرده بودم برود نشر افق و کتابی بخرد. نیم ساعت گشته بود و آخر مردد «سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار» مستور را برداشته بود، به امید اینکه چیزی درباره اش اینجا بنویسد که خب نشده بود. حرفی نیامده بود. این بار هم توقعی از کتابستان نداشتم. سختگیر شده ام توی کتاب خریدن و از آن طرف مثل قبل وقت گشتن و جستجو کردن توی سایت ها را ندارم که کتاب های خوب جدید را بشناسم.
یک کتاب برای همسرم برداشته بودم، خواستم بروم سمت صندوق که چشمم افتاد به «بیست و سه»، بیشتر از نام کتاب و نویسنده، عبارت «مجموعه داستان کوتاه»ش جذبم کرد. توی بهشت هم فکر کنم بیشتر از شیر و عسل دنبال داستان بگردم! رفتم جلوتر. مردد بودم. نویسنده اش را نمی شناختم. با خودم گفتم لابد از این تازه کار هاست که داستان هایشان بیشتر به پست های آشفته وبلاگی شبیه است تا قصه. بعد انتشارات را نگاه کردم. «نشر آرما» . حس خوبی نسبت بهش داشتم. نویسنده هایی که ازشان چاپ کرده را می پسندم. صفحه اش را در اینستاگرام دنبال میکنم و حدس میزدم روی هوا کتابی چاپ نکند. این کتاب هم که کم قطر بود و قیمت زیادی نداشت. گفتم یا بخت و یا اقبال. برداشتم و رفتم پای صندوق تا دو کتاب را حساب کنم. توی خانه که مشمای دورش را باز کردم تمام حس های متضاد لحظه کشف کتاب سراغم آمد. کتاب های ناشناخته و بی تحقیق خریداری شده پر از حس های ترش و شیرین اند. اگر خوب از آب دربیایند انگار گنج پیدا کرده ای و اگر تو زرد باشند حسابی می خورد توی ذوقت که دیگر من باشم بدون شناخت قبلی کتاب بخرم!
سر همان داستان اول نویسنده را شناختم. از مضمون هایش. قم و طلبگی و دغدغه های خاص بچه مذهبی ها. قبل ترها همشهری داستان چند داستانش را چاپ کرده بود. آن ها را هم دوست داشتم. اینکه بعد قرن ها یکی از دنیایی بنویسد که تو می فهمی اش، درش زندگی می کنی… همان موقع هم مرا به وجد آورده بود و حالا بیشتر. مهم تر از همه اینکه نویسنده نابلد نیست که صرفا محتوا جذبت کند. قلمش شسته رفته است. خوب وارد داستان می شود و خوب درمی آید، دست روی نقطه های حساسی می گذارد، شخصیت پردازی هایش قوی است… خلاصه دردسرتان ندهم. بعد مدت ها یک مجموعه داستان خوب خواندم. زیر بعضی جمله هایش خط کشیدم، سر بعضی پاراگراف هایش بلند بلند خندیدم، بعضی داستان هایش فکرم را درگیر خودش کرد و چندتا را آنقدر دوست داشتم که عادت شکنی کردم و دوباره خواندم…
البته قصه هایش هنوزجای کار دارد. بیشتر از همه جمله بندی ها. نحو جمله بندی ها کمی اذیتم کرد. مدام دوست داشتم مثل ویراستارها بعضی کلمات را جابه جا کنم تا روان تر شوند. نمی دانم نویسنده خواسته بود سبکش را خاص کند که درنیامده بود یا صرفا بی توجهی کرده بود. به هرحال جمله بندی های داستان جای کار داشت هنوز. تنها نقطه ضعفی که به نظرم رسید.
از نشر آرما باز هم خواهم خرید ان شاالله. لیست کتاب های منتشر شده اش که حسابی جذبم. فکر کنم آینده روشنی دارد.