کارکرد نعناداغ
تلفن های سفارش مطلب معمولا با یک «نه» بی حوصله پاسخ داده می شود. آن طرف خط یا به همین نه اکتفا می کند یا چک و چانه می زند که فرقی در نتیجه ندارد. سفارشی نوشتن همان اندازه که شیرین است، سخت است. اما آن هایی که قلقم را یادگرفته اند می دانند نباید توجهی به حرفم داشته باشند، همین طور بی خیال شروع می کنند به صحبت از موضوع و محتوا و مخاطب و قالب… من می گویم وقت ندارم و آن ها می گویند خب حالا مشورت بده… چند کلمه که می گذرد من دیگر پای تلفن نیستم. ذهنم دارد کلمه ها را کنار هم می گذارد و می رود جمله بعدی. تلفن تمام نشده، چند پاراگراف نوشته ام. و خب مشخص است که قبول میکنم بنویسم. وسوسه نوشتن، خیلی زود من را نسبت به همه سختی ها و اعصاب خردی هایش فراموش کار می کند.
دیشب وسط تزیین آش رشته بودیم که تلفن زنگ خورد. دبیرتحریریه بود. حواسم به حرف ها و وسوسه ها نبود. دوست داشتم زودتر قطع کند که کشک ها را صاف و صوف تر دور نعناداغ بریزم. میانه های حرفش من داشتم از بقیه سراغ خلال دندان میگرفتم و ذهنم پیش لحظه شیرین کشیده شدن آرام نعناداغ روی کشک بود و ابر و بادهایی که قرار بود نقش ببندد. بی توجه به حرف ها گفتم نه. فقط برای اینکه مکالمه کوتاه تر شود.
سرسفره، قاشق آش رشته توی دهنم بود که وسوسه ها شروع شد. کاش قبول کرده بودم، سوژه ش جذاب بود… دوباره کلمه ها داشتند جان می گرفتند و رژه می رفتند… من اما بی خیال آش رشته می خوردم و آرامش آن لحظه و لحظه های بعدم را مدیون حواس پرتی نعناداغ ها بودم.