"انگار چسبیده ست دنیایی به زانویم"
خاطره ی محرم برای من، خانه ی بابابزرگ است. آن روزهایی که همه بچه بودیم و همه چیزخوب بود. هیئت، سماور چایی و عمو م که مسئول چای بود، جمع شدن همه ی فامیل، تذکرهای عمه که صدایمان از آشپزخانه تا ته هال پیچیده، پارکینگ که می شد هیئت مردانه و میکروفن و زنجیرهای بزرگانه و پارچه سیاه های دورتادورش بی نهایت برایمان جذاب بود و تمام کیف آن روزها به این بود که قبل یا بعد مراسم برویم پارکینگ و به بهانه ی کمک اکتشافات کنیم. روزهایی که بابابزرگ -خدا رحمتش کند - زنده و پررنگ فامیل بود.
آن وقتها من نمی فهمیدم غم یعنی چه. روضه یعنی چه. محرم واقعی یعنی چه. ظهر عاشورا برایم پذیرایی کردن از یک عالمه مهمان و حس خوب شریک بودن بود. عصرعاشورا دعوا سر جارو زدن فرش ها و بازی شستن دیگ ها توی حیاط که بابا با چکمه و دستکش می ایستاد و فرمان می داد و پسرعموها از کاری و تنبل به کارگرفته می شدند. شستن استکان ها بود زیر شیر باغچه ی حیاط. حتی گاهی فوتبال بازی کردن با حضور جدی ترین افراد فامیل. شور حرکتی جمعی بود که فامیل را معنی دارتر از همیشه می کرد. تا بابابزرگ زنده بود و تا قید آوردن آشپز و قیمه پختن را نزده بودیم، به عبارتی تا بزرگ نشده بودیم این بود. بعد که پای جوجه و غذای از بیرون گرفته به میان آمد و کم کم خانه ی پدری فروخته شد و هیئت از این خانه به آن خانه رفت، دیگر ما بزرگ شده بودیم.
حالا بزرگ شده ایم. حالا بیشتر از قبل می فهمیم مصیبت و غمگینی یعنی چه. نه که گریه کردن و متاثر شدن را یاد گرفته باشیم، نه. دنیا را مزه کرده ایم. عمق حادثه ها را بهتر فهمیده ایم. اصلا تازه تازه فهمیده ایم مصیبت یعنی چه. عزا یعنی چه. از دست دادن یعنی چه.
وقتی بزرگ می شدیم، یک جایی از هم غافل شدیم. دیگر هم هیچ وقت آن طور که باید بهم نرسیدیم. دوره ای که حواسمان نبود کی کجاست; شاید از بس که همه با هم بزرگ شدن را طی می کردیم. یک روزی یادم هست ظهر عاشورا دو تا از بچه ها چند دقیقه غیبشان زد. آن طرف خیابان کشفشان کردیم که داشتند سیب زمینی سرخ کرده می خوردند. بس که هیچ چیزی آن روزها از چشممان پنهان نمی ماند. خاصه بهانه های شادی واقعی. آن هم وسط مراسم عزا. حالا از شادی هم که هیچ، از غم همدیگر هم بی خبریم. یکی مان طلاق می گیرد. یکیمان از یکی دیگر رنجیده. یکی مان دست تنهاست. یکی مریض است. یکی غم دارد. و هی لایه هایی از آگاهی های غمناک گرد نازکی از آنچه که نمی دانم نامش چیست و شبیه حزن است روی لحظه هایمان می نشانند. حالا کم کم با هم غریبه می شویم، در حین اینکه می دانیم چقدر با هم همدردیم. همدیگر را می فهمیم و نمی خواهیم حرفی بزنیم از این فهمیدن ها.
تمام آن روزهای کودکی یک خواب شیرین دسته جمعی اند که با هم دیده ایم. گاهی سعی می کنیم ادایش را دربیاوریم. از بعد مرگ مادربزرگ بیشتر. وقتی می رویم پیک نیک. فشم. دوچرخه سواری. بهمان خوش می گذرد اما خوب می دانیم چه چیزهایی را از دست داده ایم و چقدر حیف، چقدر مفت از دست داده ایم. مقصر بوده ایم. و نبوده ایم. از دست خودمان.و از دست دنیا.
همین هاست. همین غبارهای غم که اسمش را می گذارند بزرگ شدن. همین تجربه ی ای کاش هایی که دیگر بر نمی گردند. همین شاید مصیبت واقعی را فهمیدنی تر می کند. من عاشورا را وقتی می فهمم که درد را می دانم. درد را که در اندازه ی کوچک خودم خط خطی کرده ام می گذارم کنار غم های بزرگ، غم های واقعی، و به خودم میگویم “این دنیاست".
و به تضاد کوچکی خودم و بزرگی آنها غبطه ای منتهی به آرامش و احترام و تسلیم می خورم…
به قلم فاطمه غ