عروسی خواهر آدم!
کم کم دارد یک ماه می شود. یک ماه می شود که فرد جدیدی به خانواده کوچک ما اضافه شده. شش نفر آدم بزرگمان دیگر تکمیل شده. مگر اینکه آدم کوچک ها بخواهند خودشان را این وسط جاکنند.
یک ماه می شود که یاسمین عروس شده و من تا الان یک کلمه هم نتوانستم اینجا بنویسم. چرایش را هم دیگر خودتان بهتر میدانید. طلسم شده بود! :)
توی حرم که خطبه را خواندند، یاسمین بلند شد که با همه روبوسی کند. و من فقط خودم را یک جوری لای آدم ها گم کردم که نبیندم. لحظه عقد به اندازه کافی اشک ریخته بودم. بعد هم بغضم را به زور نگه داشته بودم. می دانستم او هم. حالا فقط یک بغل کردن خواهرانه کافی بود تا های های گریه مان شروع شود. من و یاسمین به هم که می افتیم گریه کردنمان هم مثل خندیدنمان بند نمی آید. فقط خودم را گم و گور کردم که آبروریزی نشود در آن لحظه قشنگ. بعد، سرمان که گرم شد، احساسات که فروکش کرد، آرام که شدم، که شد…از پشت رفتم سراغش و بغلش کردم. دیگر گریه نکردیم. چه حس قشنگی داشت این آغوش خواهرانه. مثل وقتی که داشت می رفت کربلا. تلخ و شیرین با هم بود. شیرینی اش بیشتر قطعا.
این احساسات مامان بزرگی هم که هیچ وقت دست از سر من برنمیدارد. مثل اینها که دختر ترشیده شان عروس می شود، خوشحال بودم. خیالم راحت شده بود. انگار غصه بزرگ روی دلم آینده یاسمین بود که حالا خیالم از بابتش جمع شده بود. بعدا که به بچه ها میگفتم اخیییش راحت شدم، نمیتوانستند هضم کنند خواهر آدم فقط بیست و یکی دوسال داشته باشد و آدم اینقدر آخیشش را کش بدهد.
فکر نمیکنم آنقدر که از دیدنش در لباس عروس ذوق زدم، از دیدن خودم ذوق زده باشم، آنقدر که باهیجان از خودش، همسرش، عروسی اش… برای بقیه تعریف میکنم، از عروسی خودم تعریف کرده باشم، آنقدر که کارت و مدل لباس و آرایشگاه و حلقه و خرید و همه اتفاقات قبل و بعد از عروسی اش برایم مهم بود، برای خودم مهم بوده باشد.
حالا کنار همه این ذوق زدن ها، آن گوشه موشه ها، این هم هست که خواهرم رفت. دیگر مثل قبل مال من نیست، مثل من نیست. کنار من نیست. شاید چندوقت دیگر شباهت هایمان هم کمتر شد حتی… ولی باز هم آن حس مامان بزرگی قوی تر است که:
خوب باشن با هم باشن.
و دعاهایی که ناخواسته پشت سرش ردیف می شود: الهی که خوب باشن، خوش باشن، خوشبخت باشن…
همان روزهای شلوغ و پلوغ وسط دی ماه بود، مشهد بودم، یاسمین عقد کرده بود و من مدام میخواستم این اتفاق را یک جوری ثبت کنم. با یک حرفی، جمله ای. آن موقع تنها چیزی که به ذهنم می رسید این بود:
وقتی از دار دنیا فقط یک خواهر داشته باشی. عروسی اش می شود عروسی همه کست!
بقلم نازنین بانو