تو عشای قشنگ منی
عِشا، دكتراي فلسفه دين داشت و استاد دانشگاه ماسنوي كنيا بود. الان بايد تقريباً 43-42 ساله باشد. تا دو سال قبل كه هنوز ازدواج نكرده بود؛ سياه سياه و هيكلي و البته دوست داشتني.
روز بازارگردي و خريد، رفته بوديم بازار و پاساژ تجريش. گفت مي خواهم شال بخرم؛ وارد يك مغازه شديم. يك شال انتخاب كرد نارنجي؛ تا آمد امتحان كند، چشمش افتاد به يك شال ديگر و آن يكي را هم خواست. صاحب مغازه كه پسر جواني بود، با عصبانيت، آن شال ديگر را انداخت جلوي عشا و زير لب گفت: “حالا خيلي خوشگله ادا هم در مياره. فك مي كنه با اين يكي شال مي تونه خوشگل بشه.” اخمي نثار فروشنده كردم و خدا را شكر كردم كه عشا فارسي بلد نيست. خريد كرديم و آمديم بيرون.
بعدش گفت كفش مي خواهم؛ رفتيم داخل يك مغازه. بگذريم از اينكه هيچ كدام از فروشنده ها حتي جلو نيامدند كه بگويند اين بنده خدا چه مي خواهد. يك كفش انتخاب كرد. يكي از مغازه دارها را كشيدم جلو و شماره پايش را به او گفتم. فروشنده هم با اكراه و لب و لوچه آويزان، رفت كه كفش را بياورد. نيم ساعتي تقريبا گذشت تا حضرت آقا يكي يكي مشتري هاي فشنش را راه انداخت و بعد نوبت مشتري سياه و زشتش رسيد و كفش را آورد. عشا كه كفش را پايش مي كرد، صداي زمزمه مسخره كردن فروشنده ها را مي شنيدم. نمی خواستم حرف تندی بزنم و عشا از لحنم بویی ببرد. برگشتم چشم غره اي رفتم. باز هم خريد كرديم و آمديم بيرون.
از اين مغازه به آن مغازه و از اينور بازار به آنور. در آخرين مغازه كه وارد شديم، دختربچه اي با مادرش آمده بودند براي خريد. عشا رفت سمت دختربچه و خواست لپش را بكشد كه بچه خودش را جمع كرد. عشا گفت: “شيما اين بچه از من مي ترسه چون سياه و بزرگم.” مات چشم هايش شدم؛ عشاي شاد شاد، شده بود يك عشاي تكيده و غصه دار و بغض آلود.
حرف ها را نفهميده بود؛ شكرخدا فارسي اصلاً نمي دانست. ولي همه حس ها را گرفته بود؛ همه نگاه هاي منفي و تحقيركننده را.
بقلم خانم سردبیر