درک کردم حال مردهایی که...
حقوقم که واریز شد، بلافاصله قسط هایم را ریختم و بعدش من ماندم و 90 هزار تومان و یک ماه کرایه ماشین و پول بنزین و کادو تولد دوست نازنین و کادوی عروسی آن یکی دوست و ویزیت دکتر و دو خرید خیلی واجب.
فردا صبحش صبحانه با عزیزی قرار داشتم. با همین فکر و خیال ها خوابیدم و صبح یکهو از استرس اینکه “وای خدایا چی کار کنم حالا به نظرت؟!” از خواب پریدم و راهی شدم. دوست عزیزترین زنگ زد که “سررات نون بگیر” داشتم همینجوری پشت فرمان از این خیابان به آن خیابان می رفتم و همه حساب کتاب هایم در ذهنم لق لق می خورد که دوباره زنگ زد “نون بربری یا تافتون بخر؛ سنگک نگیریا”
ماشین را پارک کردم و پیاده با یک لپ تاپ سنگین و کیف پر از دفتر روی شانه و فکرهایی که اینور آنور می شد، راه افتادم دنبال نانوایی که مجدد زنگ زد که “خریدی؟… برو سمت کوچه بالاییمون اونجا باید داشته باشه"؛ هی رفتم هی رفتم هی رفتم…. پیدا نشد. مجدد زنگ زد که “اصلاً ولش کن بیا نون لواش بخر از سر کوچمون زود بیا” دوباره مجبور شدم راه را برگردم و بالاخره نان را خریدم.
در را که باز کرد تا سوار آسانسور شوم و برسم خانه اش، احساس کردم چه حس عصبی پاچه گیری دارم. همینجور گشتم در وجودم دنبال دلیل این حس عصبی: اینور آنور رفتن برای گرفتن نان؟؛ تماس های پشت سر هم دوست و خرده فرمایش هایش؟؛ پیاده رفتن طولانی با لپ تاپ و کیف سنگین؟؛ پیدا کردن جای پارک؟؛ …. چی؟
بعد درک کردم حال مردهایی را که به این درو آن در می زنند تا یک لقمه نان حلال بیاورند به زندگی و تازه مسئولیت زن و بچه را هم دارند و بعد یکهو در این شرایط اقتصادی و کاری، گیر کنند چه طور این مخارج را تامین کنند و در این فکر و خیال ها که هستند، هی خانمشان زنگ می زند “این نون رو بگیر؛ ازون یکی نگیریا، زود بیا، چرا مامانت دیروز محلم نذاشت؟، چرا داشتی می رفتی درست خداحافظی نکردی؟ و…” هزار جور حرف دیگر.
بقلم ش.علی آبادی