یا مَنْ كُلُّ شَیءٍ خاشِعٌ لَهُ
یك آن خشكم میزند روی صندلی، دهانم قفل میشود… اینها چیست كه میبینم؟ چه طور نشسته ام و میبینم؟ این چه صحنه ایست دیگر؟ خدای من؛ نفسم بالا نمی آید…. بازار ِ شام و هلهله و جشن و پایكوبی مردم و سرهای روی نیزه؟
این دیگر چه جور ش است؟ شروع تئاتر با این صحنه ها آخر؟
دارم خفه میشوم. فقط یك لحظه فكر میكنم كه این صحنه ها واقعی بوده، و كسانی سرهای عزیزان شان را بر نیزه میدند….
كم می آورم… اشك مجال نمیدهد…
هی به خودم میگویم: تو را طاقت نباشد از شنیدن… شنیدن كی بود مانند دیدن؟
من از دیدن صحنه سازی ها هم طاقتم طاق میشود، چه طور طاقت آوردند حقیقت را دیدن؟ چه ایمانی آخر؟
.
.
.
آخرین شبِ اكران و آخرین شبِ ماه صفر، روزی مان میشود تئاتری كه در سالن تالار اندیشه ی حوزه هنری برگزار میشد. تئاترِ “معمای مطربان پریشان”
ماجرای سه مطرب و دف و ساز زنی
پول گرفته که در بازار شام و در ورود كاروان اسرا،
بساط شادی فراهم كنند.
و سری كه بر نیزه حرف میزنند
و احوالی پریشان میشود و به خود می آید
و باقی قصه…
انصافا تئاتر خوبی بود. تصورش هم نمیكردم…
.
.
و شاید دلنشین ترین صحنه برایم انتهای تئاتر بود،
وقتی صدای هق هق بازیگران ش از پشت پرده بلند شد…
بازیگران كه در انتهای تئاتر به صحنه آمدند،
ایستادند رو به قبله و دعای فرج را همه با هم خواندیم.
پرده های صحنه ی اجرا كه كشیده شد و ملت در حال رفتن بودند، صدای سلام و زیارت عاشورا، من و خواهرک را نگه داشت…
صدای گریه شان بلند شد…
و فكر میكنم چه قدر برایشان سخت بوده بازی آن نقش ها…
*دلم نیامد این بیت را زیر این پست نیاورم… صحنه ی تئاتر توی سرم گیج میخورد و این بیت:
حكماً یزید از پدرش ارث برده است … قرآن دوباره بر سر نیزه نشسته است (مهدی فرج اللهی)
نجوابانو