«برای سلامتی مرندیها صلوات!»
چند ماه پیش که مباحث جمعیتی یک دفعه بازارش گرم شد، بنا بر این شد که از یکی از متهمین اصلی(!) گرفتار شدنمان در این تله جمعیتی یعنی دکتر مرندی، وزیر اسبق بهداشت مصاحبه بگیرم.
وقتی که زمان مصاحبه تعیین شد، با تاکید بسیار بسیار بسیار زیاد روابط عمومی مواجه شدم مبنی بر سروقت آمدن. وقت مصاحبه ساعت یازده و نیم بود و من به خاطر استرسی که دفترش وارد کرده بود، بیست دقیقه زودتر رسیدم. معمولش این طور است که اگر زودتر برسی و مصاحبه شونده کاری نداشته باشد، زودتر تو را می پذیرد که زودتر کارت تمام شود و بروی پی کارت!
اما این بار این اتفاق نیفتاد و با این که دکتر مراجعه کننده ای نداشت، من راس ساعت یازده و نیم رفتم داخل اتاقش. مسئول دفتر می گفت دکتر به زمان حساسند و بدقولی را برنمی تابند. این که می گویم راس ساعت یازده و نیم، یعنی راس ساعت یازده و نیم. آن قدر دقیق که شک ندارم توسط مسئول دفتر، ثانیه هایش هم حساب شده بود…
طبق وعده، یک ساعت با او حرف زدم و همانطور که قرارمان از قبل گذاشته شده بود، راس دوازده و نیم(نه یک ثانیه این طرف، نه یک ثانیه آن طرف) مصاحبه تمام شد.
چند هفته ای بود که برای نوشتن یک گزارش به مناسبت سالروز بازگشت اسرای جنگی، دنبال چهار اسیر خانمی بودم که چهارسال از عمرشان را در اسارت به سر برده بودند. هر کدام به یک دلیل نشد. یکی شوهرش اجازه نداد، آن یکی سرش شلوغ بود و پروژه ی کاری مهمی در دست داشت که حتی یک ساعت نمی توانست صحبت کند(!)، دیگری تهران نبود و خلاصه قرعه به نام خانم آباد، عضو فعلی شورای شهر تهران افتاد. وقت گرفتن از معصومه آباد برای مصاحبه و مجاب کردن مسئول هماهنگی کارهایش و بعد از آن سر و کله زدن با مسئول دفترش برای انجام این کار، دو هفته ای زمان گرفت و درست دو روز قبل از بسته شدن کار، ساعت سه بعد از ظهر این وقت داده شد و البته این بار هم تاکید فراوانی شد که راس ساعت سه در دفتر ایشان در شورای حضور داشته باشیم چرا که خانم دکتر ساعت سه و نیم جلسه ای دارند و هر چه می خواهی باید در همین نیم ساعت از ایشان بپرسی و …
ده دقیقه به سه رسیدم. آدم های مختلف آمدند و رفتند. دوست، همکار، مراجعه کننده… همه و همه رفتند داخل و برگشتند و من نه! ساعت حدود پنج و بیست دقیقه بود که پیغام رسید خانم دکتر اجازه ی حضور دادند! با این که به شدت از وقتی که تلف شده بود حرص می خوردم ولی ته دلم خوشحال بودم که بالاخره نتیجه داده. وقتی که رفتم داخل، تا آمدم ویس را روشن و مصاحبه را شروع کنم، ایشان گفتند که خیلی خسته اند و نمی توانند حرف بزنند اصلا! و بهتر است که مصاحبه را بگذاریم برای یک وقت دیگر. و این حرف برای منی که می بایست هشت صبح فردا کار را آماده و نهایی شده تحویل می دادم مساوی بود با مرگ!
این که این بانوی بزرگوار به من چطور مطالبی که می خواستم را رساند و چه شرطها گذاشت و گزارش چه گزارش افتضاحی از کار در آمد بماند، اما چیزی که همان روز به شدت برایم قابل لمس شد، تفاوت مدیریت ها بود. اگر به جایی نمی رسیم، اگر دور خودمان می چرخیم، اگر تصمیم درست نمی توانیم بگیریم برای این است که مدیریت بلد نیستیم. آن روز علی رغم انتقاداتی که به عملکرد مرندی در برخی موارد دارم، به او و امثال او اعتقاد پیدا کرده و برای سلامتی و زیاد شدن هم ردیفانش دعا کردم. و البته ابه این نتیجه رسیدم همینکه وضع کشور با این مدیرهای هیئتی همچنان انقدر خوب است(!) واقعا جای شکر دارد.
پ.ن: تا به حال برای هیچ گزارشی از هیچ دبیری عذرخواهی نکرده بودم. امروز به خاطر گزارشی که از مصاحبه خانم آباد درآمده بود، از صمیم قلب از دبیرم عذر خواستم. دلیل به دنیا آمدن این بچه ی ناقص الخلقه که وصله ناجوریست بین خانواده را همانی می دانم که بالا گفتم و لاغیر!