برداشت از بناهای تاریخی
اسم پسرها شمسالدین و صدرالدین و بهاءالدین بود. حاجخانوم آن قدر شیرین صدایشان میزد که هنوز هم طنین لحنش توی گوشم مانده وقتی پسرها را که توی حیاط به شیطنت مشغول بودند صدا میزد. با این حال لحنش مهر داشت؛ خیلی عمیق و مادرانه؛ تشر نداشت. حاج آقا از اول صبح میرفت توی اتاق بیرونی. مردم میآمدند؛ از هر فرقه و گروهی. زردشتیها هم حتی. از حل اختلافات خانوادگی گرفته تا وجوهات و احکام و … هر چه که از دست یک «روحانی» بربیاید. شبها توی حسینیه منبر میرفت. دههی دوم محرم بود انگار. خانهی اصلیشان یزد بود. برای ایام خاص میآمدند میبد. با اینهمه، خانه اصلاً شبیه یک سکونتگاه موقت نبود. مسکن بود. روح داشت. آنطرف توی هشتی و بیرونی حاجآقا با مردم سر و کار داشت، این طرف توی اندرونی، پسرها توی حیاط آتش میسوزاندند و دخترها راحت و آزاد، بیدغدغهی نامحرم و حجاب، قدم میزدند و کمک میکردند. من و فاطمه از حیاط شروع کردیم تا اتاقهای اندرونی و بادگیر و اتاق بیرونی و هشتی و آخرسر هم پشت بام. آن نصفهروزی که روی پشت بام بودیم، حاج آقا آرام نداشت. مدام از اتاق میآمد بیرون و صدایمان میزد. دلش شور میزد. نمیدانست دو تا دختر دانشجوی معماری از این مدل پلهها باید زیاد بالا رفته باشند و لبهی پشتبامهای خشتی و طاقضربی را زیاد گز کرده باشند … حیاط حوض داشت. درخت انار هم. کف اتاقها زیلوهای دستباف میبدی پهن بود. دستپخت حاج خانوم حرف نداشت. از آنهمه مهر و محبت که نثار بچهها و حاجآقا میکرد انگار قدری هم میپاشید به غذا که آنقدر به ما میچسبید. عصر که میشد بقیهی دخترها و دامادها هم میآمدند. یکی از دامادها هم معمم بود انگار. ما هم شده بودیم دو تا دختر خانواده. همه به اسم میشناختندمان. چای میخوردیم. کاهو سکنجبین هم. یادم هست یک عالمه انار هم بود؛ توی انباری؛ زیر یک تل کاه. شمسالدین نشانمان داد جایش را …
خانهشان مَسکن بود؛ روح داشت. بیرونی و اندرونیاش توی قرن بیست و یکم هم کار میکرد. امروز وسط کار و بار، دلم تنگ شد برای خانهی حاجآقا. برای خودش. برای حاج خانوم، برای صدای پرمهرش وقتی با لهجهی یزدی پسرها را صدا میزد. من و فاطمه توی آن چند روز به جای سه واحد درس «برداشت از بناهای تاریخی» چند واحد اخلاق در خانواده و آداب معاشرت با مردم و ویژگیهای یک روحانی حقیقی و روح حاکم بر فضا و مهر و محبت و صفا و اینها هم گذراندیم و یکعالمه اندوختهی دیگر. یادم باشد بروم میبد یک سفر دیگر دوباره؛ بعد ده سال؛ خانهی حاج آقا حیدری… کاش دست نخورده باشد.
بهارنارنج