فرشته ای از کنار خانه ما رد شد
سفرهی شام را جمع کرده بودیم. آقای «ت» داشت از روی حدیث میخواند و رسیده بود به آنجا که جبرییل از خدا پرسیده بود: «اجازه هست من هم بروم زیر آن عبا و کنار آن پنج نفر باشم»؟… من دلم خواست بشود از خدا پرسید آیا اجازه هست ما هم برویم زیر آن عبا؟ جای خیلی خواستنی و امنی باید باشد؛ برای همهی لحظههای خوشی و ناخوشی زندگی… بعد رسید به آنجا که پیامبر(ص) به علی(ع) گفته بود این ماجرا توی جمع دوستدارهای ما گفته نمیشود مگر آنکه رحمت من بر آنها فرود میآید و فرشتهها گرداگردشان را احاطه میکنند و برایشان آمرزش میخواهند… من دلم خواست چشمهایم باز بود و میدیدم راستیِ این حرفها را… قدری برگشتم و در و دیوار خانهمان را نگاه کردم و فرش و وسایل را و فکر کردم لابد اینها میبینند نزول فرشتهها را و فکر کردم اصلاً برای همین ذوق داشتم که نوبت میزبانیِ ما رسیده بود، که بچهها این بار توی خانهی ما جمع بشوند و به عادت مألوف، «حدیث کساء» بخوانند. که برسیم به همین جای آخر؛ به وعدهی آمدن فرشتهها … که باور کنم لابد به سادگی و خلوصِ گفتن این جملهها میشود فرشتهها را دعوت کرد به خانهی تازهمان.
میم .روستا