پاکیزه زندگی کن پاکیزه بمیر
امروز تولد من است.
و تا چند ساعت دیگر به دنیا میآیم و پایم را میگذارم در سرزمین 30 سالگی و روزهای دیگری را شروع میکنم. روزهایی که تجربه تیره-روشن 360 ماه زندگی را به دنبال دارند.
حالا قرار هم نیست روزهای پیشرو با آنچه گذشته فرق داشته باشد اما نمیشود حس متفاوتی را که با به یاد آوردن سی سالگی به آدم دست میدهد را نادیده گرفت.
پارسال فکر میکردم سی ساله شدهام اما خدا را شکر اشتباه میکردم! عین معجزه است که آدم صبح سی سالگیاش را با صدای یک فسقلی شروع کند که دارد کلمات ناآشنایی را به انگشتهایش میگوید و میخندد.
این چند سال اخیر همین حوالی را سفر بودهایم. انگار طبیعت خواسته باشد به آدم تبریک بگوید و برای دادن هدیهاش سنگ تمام بگذارد!
حالا اما نزدیک شش ماه است پایم را از تهران بیرون نگذاشتهام و انگار خودخواهی است که با این آدم کوچولو به سفر برویم.
از دیشب تبریکها و هدیههای زیادی گرفتهام اما دارم فکر میکنم یک آدم سی ساله روز تولدش چه کار میکند؟
احتمالاً یک غذای خوب آماده میکند و این روز را با دوستان نزدیک یا اقوامشان جشن میگیرد. یا شاید میگذارد ببیند چه رخ خواهد داد و خودش برای این روز برنامهای ندارد. شاید به تولد و این حرفها اعتقادی ندارد و تا امروز که اینهمه از عمرش گذشته دیگران هم دستشان آمده که با گفتن تبریک و فرستادن هدیه آن لبخند ماسیده و سرد را تحویل نگیرند.
یک آدمی هم شاید برود خودش را گم کند و موبایلش را همین امروز در حالت پرواز بگذارد و … .
من اما دلم میخواست کفشهای آدیداسم را میپوشیدم و میرفتم انقلاب.
دلم دارد آب میشود برای کتابفروشی نشر افق و مبل مخملش که آن وسط گذاشته.
شاید هم به تو زنگ میزدم و دعوتت میکردم برای ناهار و قبل از آن میرفتم تجریش تا پارچه بخرم. بعد میگشتم دنبال پارچهای که حتماً طرح گنجشک داشته باشد.
شاید هم میگشتم دنبال سیدی خودآموز تکهدوزی که این روزها خیلی علاقمند تجربهاش هستم. بعد شاید آقای فروشنده به من میگفت شما که اینقدر هنرمند هستید خودآموز نقاشی روی پارچه را هم بخرید و رومیزی ناهار خوریتان را نقاشی کنید. بعد کلی رنگ و قلممو مخصوص را هم برایم توی پاکت میگذاشت و تازه اگر میفهمید تولد است یک قیچی از آنها که مدل پرنده است به من هدیه میداد.
شاید هم کارهای مهمتری میکردم. میرفتم کانون پرورشی حجاب و هدیههایی که باید برای بچهها بخرم میخریدم. بعد میرفتم سپهسالار و برای بابا و مامان که فردا و پس فردا تولدشان است هدیه بخرم و وقتی در صندلی جلوی یک تاکسی سمند زرد نشسته بودم رادیو یک ترانه دوست داشتنی پخش میکرد. بعد از نان سحر پیراشکی گوشت میخریدم برای شام.
اما حالا باید خانه را برای مهمانی فردا آماده کنم. بیشتر روزهای این هفته را مهمان داشته و دارم.
بد هم نیست. اینطوری فرصت نمیکنی به روزهایی که گذشته فکر کنی. مدام باید فکر کنی که چه بپزم و وقتم را چهطور تنظیم کنم که با وجود پسر به همه کارهایم برسم.
اما خب بین کارها وقتی پسر خواب باشد باید یک چای دارچین برای خودم دم میکنم و فنجانش را بگذارم روی میزی که با شمعهای تو روشن شده و کتابم را بخوانم.
اما خب من هدیهام را گرفتهام. هدیهام با لباس آبیاش در آغوشم است و دلش میخواهد بازی کند. و برای فوت کردن شمعهای تولدم کلی آرزو دارم.
برای خودم. برای تو. و برای کودکانی که هنوز به این دنیا نیامدهاند.
بقلم ف جناب