چشم روشنی
گلدان قبلی دیگر برایشان کوچک بود، خیلی وقت بود همه شاخه ها را قلمه زده بودم که جای دیگر بکارم. بزرگ شده بودند و از قواره افتاده بودند. گلدان خشک کوچک را برداشتم که خاکش را خالی کنم و خودش را بگذارم گوشه ای برای روز مبادا. یک دفعه لای برگ های زرد خشک شده که همه سطح گلدان را پوشانده بود، چشمم افتاد به یک برگ کوچک سبز. از لای خاک های خشک خودش را کشیده بود بالا. نگاهش کردم. خیلی کوچک بود. به چشم نمی آمد اصلا. خواستم خاک را خالی کنم، نشد. نتوانستم. بعد هفته ها آبش دادم، زیرگلدانی بی قواره را عوض کردم و یک بنفش شاد گذاشتم، همه برگ های زرد خشک را جمع کردم و گلدان کوچک ساقه بریده را گذاشتم یکی از پرنورترین جاهای خانه. بعد ته دلم گفتم : ببینم تو چه میکنی!
کاش خدا هم جوانه های کوچک وجود ما را ببیند، کاش یک نفر این برگ های خشک را کنار بزند…کاش جوانه زده باشیم…کاش این بهار لااقل یک کاری با دل ما بکند.
از کجا معلوم شاید همه ساقه های بریده شده هم دوباره برگ درآوردند. من دلم به آن جوانه روشن است.
بقلم صاد