هفت روایت خصوصی
هر آدم کتابخوانی معمولا چندتا نویسنده ویژه دارد که کتاب هایشان را چشم بسته می خرد. به عشق خرید کتاب جدیدشان بلند می شود می رود نمایشگاه و خیلی کارهای دیگر. نویسنده ویژه های من از شانس خوب یا بد معمولا خیلی کم کارند، خیلی خاص اند و خیلی ناشناخته اند حتی. یکی از آنها قطعا حبیبه جعفریان است. از وقتی «زندگی نامه محمدحسین طباطبایی»اش را خواندم.
مدت ها بود منتظر کتاب جدیدش بودم. کتابی که یکبار جایی ازش خوانده بودم درباره امام موسی صدر است. موضوع و نویسنده هر دو ویژه بودند. امسال به نمایشگاه رسید و من سرخوشانه رفتم سپیده باوران خودمان، بی خیال قیمت عجیب و غربش، کتاب کم قطر کوچک را خریدم و مثل یک گنج گران بها با خودم آوردم خانه.
بعد تصمیم گرفتم همه لذت کتاب را یک دفعه سرنکشم، آرام آرام…قطره قطره…کیفش بیشتر بود. همان شب اول مست روایت ملیحه شدم و خوابیدم.
کتاب زندگی نامه نبود. شناخت نامه هم نبود. ولی آخرش هم زندگی مرد را می فهمیدی یک جورهایی، هم می شناختی اش. خیلی خوب. کتاب هفت روایت از آدم های دور و بر، از او بود. بچه هایش، همسرش، خواهرها و برادش. حتی دوست خانوادگی شان. روایت ها صمیمی بودند. راحت بودند. نویسنده رفته بود عمیق ترین لایه ذهن آن آدم و همه حس های خوب و بد و عجیب یا متناقضش را کشیده بود بیرون. با هنرمندی چیده بود کنار هم جلوی تو. همینش کتاب را جالب می کرد. اینکه اینقدر عمیق بود، اینقدر صمیمی بود و اینقدر خصوصی بود. هنوز هم نفهمیدم چطور آدم ها اجازه می دهند کسی اینطور از درونیاتشان بنویسد. البته برای ما که خواننده ایم خیلی هم خوب بود.
شخصیت امام موسی صدر همیشه برای من جذاب بوده، و یک چیزی آن ته مهای ذهنم نشسته بوده که باید بیشتر بشناسمش. بیشتر بخوانم از او. کتاب هفت روایت یک شروع خوب بود برای این کار.
………………………………………..
با خودم برده بودمش خوانسار. با رودخوانی. زهرا اول جذب رودخوانی شده بود. بعد، چند صفحه از هفت روایت را که خواند دیگر نتوانست زمین بگذارد. توی ماشین می خواند…راه که می رفت می خواند…حتی کنار بستنی فروشی از ماشین پیاده نشد. همان جا داخل ماشین بستنی خورد و خواند. دیگر توی راه برگشت کارش رسید به سردرد و سرگیجه و قرص … همسرش میگفت زهرا توی ماشین نخوان بعدا امانت میگیری. گفت آخر خودش تمام نکرده. دلم سوخت. گفتم توی ماشین نخوان میدهم ببری اول تو بخوانی! نه گذاشت نه برداشت بلافاصله کتاب را گذاشت توی کیفش. بعله نثر خوب تعارف برنمی دارد. من هم که دیدم نه جدی جدی کتاب از دستم رفت گفتم بده خودم توی ماشین تمامش میکنم بعد می دهم تو ببری! بعد توی ماشین خواندن های من شروع شد…