در آستانه شکستن...
کوزهی خالیشده شاید دیوارهش نم داشته باشد اما وقتی خمش میکنی که آب بریزی، میبینی که هیچ ندارد. مثل من که از دور شاید ظاهرم نمناک باشد ولی درونم چهقدر بیآب است. مثل من که خالیام؛ خالی از تو. حتی آنقدر خالیم که برای خودم هم نمیتوانم یک قصهی کوچک بگویم. حتی نمیتوانم کمی لالایی بخوانم برای خودم. دریاچهی ارومیه که خالی شد، حالا هر روز میگویند احیایش هزار جور دردسر دارد. مثل من که حالا پر کردنم دردسر دارد. ترکترکها را نمیشود به این آسانی حل کرد. هر لحظه احتمال شکستنم را نمیشود نادیده گرفت…
دیروز داشتم به خانههای اغلب کوچک این روزهای تهران فکر میکردم. دیروز داشتم فکر میکردم که زندگی جوری شده است که خودمان را مجبور شدهایم بچپانیم توی این خانههای کوچک. روزگار جوری تا کرده است که خانههامان را کوچک کردهایم. دیروز به این هم فکر کردم که همینطور دنیایمان را هم کوچک کردهایم. همینطور دلهایمان را هم کوچک کردهایم. همینطور خدایمان را هم کوچک کردهایم. همینطور کوچک کردهایم و کوچکمان کردهاند. و چه جالب است که دلخوشیم به این چیزهای کوچک. و قرار هم نیست با این چیزهای کوچک، بزرگ زندهگی بکنیم. قرار است با این چیزهای کوچک، کوچک زندهگی بکنیم و کوچک بمیریم. دلم میخواهد آنقدر بزرگ بشوم که دیگر نشود کوچکم کرد. دیگر اصلاً نتوانم در این کوچکی، جا بشوم…
زیر چرخ کبود
قصهی هر آدمی یک روز
به سر میرسد
مثل قصهی من بیتو!
خدا کند دست کم
کلاغی به خانهاش برسد
خدا کند دل کوچک کودکی از این قصه شاد شود
خدا کند که پایان قصه گرچه بیتو است
از تو باشد…
به قلم: بیدی خشک که دوست داشت مجنون باشد…