گرههای صاحبدار ...
یک گرههای ناجوری بیفتد توی وجود آدم، که هرچه برای باز شدنش تلاش بکند به جایی نرسد، مدتها در به در شود پشت خانهی این امام و آن امام، و مدام درب بکوید و سرتاپا التماس شود و جوابی نشنود … باز راه بیفتد در خانهی امام دیگری و دوباره دست نیاز دراز کند و باز دست خالی برگردد … برود و بیاید و برود و بیاید بدون هیچ جوابی … کم کمک ناامید شود و خودش بیخیال و خسته از این همه دویدن و جواب نگرفتن … و با خودش فکر کند که لابد صلاح نبوده است که حتی به شفاعت آنها هم گرههای کورشدهاش باز نمیشود … بعد یک روز، صبح یکی از همین روزهای بیخیالشدگی، بیفتد به دلش که مصلحت این رفتنها و جواب نگرفتنها، از جای دیگری است … همهی آنها، هرچقدر هم که کریم و رئوف و بابالحوائج، اما باز شدن این گره دست کار امام دیگری است … و اجابت شدن تمام آن التماس کردنها، به رضایت این آخرین امام بسته است … و خودش بشود فتح باب که یادت بدهند، که آی! یاد بگیر و توی زندگیات مودب باش … مگر خودت توی زمان خودت برای خودت صاحب نداری که گرههای زندگیات را بدون اجازه از امامت، میآوری پیش ما؟ … برو لااقل اول اجازه بگیر و بعد بیا و از ما جواب بخواه! … و بعد … خستگی و ناامیدی تمام این مدت را، یک حسِ عمیقِ پر از آرامشِ دوستداشتنی جایگزین شود و تو، که حالا دفعهی اولی است که میخواهی بروی معتکف نگاه صاحبت شوی، راضی باشی که تمام وجودت گره گره شود و دردهایت داغ شوند و داغهایت سوز و سوزهایت اشک شوند و جاری شوند پیش پای نگاه امام… یک آرامشِِ وصفناشدنی از بودنِ این همه گرههای باز نشده… گرههایی که یقین داری یک روز عاقبت بخیر میشوند… گرههایی که میدانی باز شدنشان تو را به نگاه صاحبی گره میزنند که تا حالا سراغش نرفته بودی… گرههایی که ادب کردن را به تو یاد خواهند داد … هذا یومُ الجمعه… از همان جمعههایی که صاحب ظهور میکند… از همان جمعههایی که پُرند از گرههای باز نشده…
تویی شبیه خیالی که نیست اما هست…
چه روزهای سیاهی که بی تو سهم دلم
سکوت بود و سکوت و شکست بود و شکست
.
.
.
به قلم : بغض کال