مثقال ذره شرا یره
برای اولینبار با مترو رفتم مولوی. ایستگاه مترو جائی به اسم میدان محمدیه بود و برایم ناآشنا. با پرسوجو از مغازهدارها فهمیدم تا بازاری که مقصدم است، فاصله دارم و باید تاکسی بنشینم؛ و انگار مقصد اکثر خانمها هم همانجا بود، چون جائی که مغازهدارها نشانم دادند که سوار ماشین شوم، صفی بود از زنان منتظر تاکسی! ماشینها به نوبت میآمدند و چهار مسافرشان را سوار میکردند و میرفتند؛ تندرنودی هم تاکسی بود، چهار مسافرش را که سوار کرد، من، اولین نفر در صف شدم و بعد از من، مادر و دختری. پیکان شصتی قسمت ما شد، خواستیم سوار شویم که خانمی از پیاده رو آمد و سریع سوار صندلی جلو ماشین شد و من و مادر و دختر نیز صندلیهای عقب نشستیم. میدان را دور زد و وارد خیابان و کوچه پسکوچههایی قدیمی شد. کوچههایی که عرضش فقط به اندازه عرض همان پیکان بود و عجیب که ماشین به دیوارهای کوچه کشیده نمیشد. وارد خیابان یکطرفهای شد که دوطرفش ماشین پارک شده بود و فقط یک ماشین از وسط عبور میکرد و حرکت ماشینها به همین خاطر آرام و کند شده بود. کنار همان ماشینهای پارک شده پیرمردی کنار گاری کوچکش ایستاده بود و پرتغال تامسون میفروخت. آقای راننده ظاهراً در آن ترافیک هوس پرتغال کردند و پیرمرد را صدا کرد و قیمت پرسید و گفت برایم دو کیلو بکش. پیرمرد از دوکیلو بیشتر کشید، خیابان باز شده بود و ماشینهای جلوی پیکان حرکت کرده بودند، پیرمرد کیسه مشکی پرتغالها را آورد دم پنجره راننده، راننده اعتراض کرد که زیاد است و کمش کن! ماشینهای عقبی بوق میزدند، پیرمرد دوباره رفت کنار گاریاش و پرتغالها را کم کرد. سه خانم دیگر در ماشین ساکت بودند و شاید مثل من در دلشان احساس شرمندگی میکردند از ماشینهای پشت سر که معطل پرتغال خریدن رانندهی ماشین ما شده بودند. به راننده گفتم: ببخشید، این کار درسته؟ برگشت گفت: ببخشید خانم، الان میریم. گفتم: برای من شاید مسالهای نباشه، ولی این همه ماشین پشت سر ما، منتظر هستن. با کمال خونسردی و با لبخندی گوشه لب گفت: اشکال نداره، اونا عادت دارن! پیرمرد با نایلون مشکی محتوی دوکیلو پرتغال تامسون آمد دم پنجره، پولش را گرفت، راننده ماشین را گذاشت دنده یک و حرکت کرد در خیابانی که هیچ ماشینی جلویش نبود …
پ.ن: بعد از حرکت، پرتغالها را از کیسه درآورد و به زور به مسافرانش تعارف کرد! پرتغالهایی که ذرههای حقالناس در آنها بود …
بقلم وادی