ما زن های متاهل ترسو
زمان مجردی بارها اتفاق افتاده بود که درخانه تنها بمانم؛ یادم هست زمان به دنیا آمدن خواهرزادههایم مادرم خانه خواهرم رفته بود و پدرم هم مسافرت و فاصله خانه خواهرم تا خانه ما زیاد بود و من که باید هرروز دانشگاه میرفتم و گاها سرکار، طی کردن هر روزه این راه برایم سخت بود و برای همین چند روزی تنها در خانه ماندم؛ در خانهای بزرگ و حیاطدار. بدون هیچ احساس ترس و وحشتی. یادم است ترسِ یکی از دوستانم که ازدواج کرده بود از تنها ماندن در خانه بعد از تاریک شدن هوا را بیمورد میدانستم و فکر میکردم خودم خیلی شجاع هستم.
ولی بعد از ازدواج انگارشجاعتم! کم شده؛ بعد از تاریک شدن هوا حتی اگر ساعت شش عصر باشد، مدام به ساعت نگاه میکنم و منتظرم تا همسرم برسد، حتی از فکر تنها ماندن در شب هم میترسم آن هم در خانهای خیلی خیلی کوچیکتر از خانه پدری، خانهای آپارتمانی که فقط با یک دیوار از همسایهها جدا شده است وگاهی صدایشان را میشنوی، نه حیاطی دارد نه زیرزمینی؛ حالا شاید حالِ آن دوست قدیمیام را درک میکنم.
دلیلش شاید این باشد که انسان، مخصوصاً زنها، بعد از ازدواج به همسرشان وابسته میشوند، یک پناهگاه پیدا میکنند برای مواقع ترسیدن، ناراحت و خوشحال بودن، برای همهی زمانهایشان و وقتی نباشد، میترسند، هراس پیدا میکنند؛ انگار دلشان قرص شده است به کسی و بودنش و وقتی نباشد، ترس و اضطراب پیدا میکنند. شاید یکی از مصداقهای آیه لتسکنوا الیها همینجا باشد
در این مواقع یاد کتابهایی که از زندگی همسران شهید خواندهام میافتم (مخصوصا دختر شینا) که آنها چه زنهایی بودند که آن هم نه در شرایط عادی که درشرایط جنگ وبمبباران، چطور روزها و شبها بدون همسرانشان تحمل میکردند؛ و اینکه اگر من هم در چنین شرایطی قرار بگیرم، میتوانم تحمل کنم و بشوم همان دخترِ شجاع؟ که دلم قرص شود نه به بودن همسرم که به بودنِ خدای همسرم در کنارم و شرایط را تحمل کنم بخاطر آرمانهای همسرم و دینمان؟
بعدنوشت: این حسیی که دربارهاش نوشتم ترس نیست؛ حس دیگری است که در قالب ترس خودش را نشان میدهد.
بقلم راحیل