این روزها سالگرد همخانه شدنمان بود...
توی تست روانشناسی پرسیده بود : «چه وقت هایی دوست دارید با همسرتان حرف بزنید؟» پاسخش از اصلا و به ندرت تا گاهی و اغلب اوقات و همیشه متغیر بود. فکر نکردم و تیک زدم : «همیشه»
بعد فکر کردم چندتا آدم توی دنیا پیدا می شوند که من همیشه دوست داشته باشم، حوصله داشته باشم، انگیزه داشته باشم باهشان حرف بزنم؟…
می دانی! «من» خیلی خاص است. خوب نیست ها!، خاص است. برخلاف گرمی ظاهری اش با هیچ کس عمیقا نمی جوشد، هیچ جمعی را از تنهایی اش بیشتر دوست ندارد، از تنهایی نه می ترسد نه خسته می شود، حوصله آدم ها، جمع ها، حرف ها را ندارد… سال هاست عادت کرده حرف هایش را توی دلش نگه دارد و سفره فکرهایش را باز نکند پیش روی کسی.
اما تو فرق داری. سفره فکرش را فاشِ فاش پهن می کند جلو رویت، از فکرها و دغدغه ها و مسئله ها و حرص هایش می گوید… آنقدر می گوید و می گوید و می گوید که خسته شوی…
از خودش بیشتر قبولت دارد.
تو فرق داری، از همه جمع ها گریزان است ولی با تو بودن را همیشه ترجیح می دهد.
تو را انتخاب کرده… که توی همه شادی ها و غم ها، فکرها و دغدغه ها، توی همه سفرها و لحظه ها، توی همه فانتزی ها و رویابافی ها…کنارش باشی.
کسی نیستم، خوب نیستم…ولی وقتی بخواهم قَدرت را توی دلم تصویر کنم، فقط می توانم بگویم آدمی به سخت گیری من، سخت پسندی من، آدم گریزی من… تو را انتخاب کرد.
و برای اولین بار توی عمرش، به طرز معجزه آسایی آن ایده آل گرایی کذایی دست از سرش برداشت و پای انتخابش ماند. توی این سالها یکبار هم پشیمان نشد.
اول فکر کردم معجزه ازدواج است، بعد دیدم شاید هم تو خیلی «ایده آل» بودی.
بقلم صاد