حاشیه ای بر اصل
گفتگو با سرور داورپناه؛ مادر دو شهید و یک جانباز و مدیر مجتمع آموزشی کودکان استثنایی توحید؛
مادری از جنس صبر
ماجرا، ماجرای بانویی است که همه زندگی و وقتش را وقف کودکان کرده است، آن هم نه کودکانی معمولی. کودکانی که گاهی پدر و مادرشان هم از سر و کله زدن با آنها خسته می شوند و می گردند دنبال مراکز خاص تا از کودک استثناییشان نگهداری شود.
خانم داورپناه، مدیر یکی از این مراکز آموزشی است و نیمی از عمر خود را صرف آموزش و نگهداری بچه های استثنایی کرده است؛ طوری که حالا، این بچه ها بخش مهمی از زندگی این بانوی سختکوش شده اند.
داورپناه علاوه بر این که بیش از سی سال معلم است، مادر هم هست. اما نه یک مادر معمولی. مادری که سه پسر به دنیا آورده و به بهترین شکل تربیت و بزرگشان کرده و الان از آن سه پسر، برایش یک پسرجانباز باقی مانده و دو شهید. با این که سال ها از شهادت و جانبازی فرزندانش می گذرد اما برای خانم داورپناه، داغ هنوز تازه است؛ انگار که تمامی وقایع همین دیروز اتفاق افتاده است…
سرور داورپناه اهل لاهیجان است. وقتی دوازده سالش بوده از لاهیجان به تهران می آیند و در سیزده چهارده سالگی، با پسرخاله اش در سال 40 ازدواج می کند و می روند خرم آباد. دو پسر اول در همان جا به دنیا می آیند و پسر بعدی وقتی در دوره ای که خانواده ی طوافی، پنج سالی را به همدان مهاجرت کرده بودند.
هر سه فرزند خانم داورپناه، زیر بیست سالگی او و به فاصله ی دو سال از هم به دنیا می آیند. در خانواده ی طوافی انگار دو اسمه بودن رسم است. هم همسر خانم داورپناه دو اسم دارد و هم سه فرزندش: «اسم پسر دومم در شناسنامه کامران بود اما چون روز تولد امام حسن (ع) به دنیا آمد، مادرم او را حسن صدا می کرد و سایر اعضای خانواده برایش نام علی را می پسندیدند! خانواده ی همسرم هم کامران صدایش می زدند و در نتیجه کامران، سه اسم داشت. یک روز معلم مدرسه اش از این وضعیت شکایت کرد که ما هر اسمی او را صدا می زنیم بلند می شود؛ بهتر است یک اسم او را صدا کنید تا عادت کند. ما هم کامران صدایش کردیم تا این که وارد دبیرستان شد و خودش گفت من را علی کامران صدا بزنید. این شد که نام «علی کامران» رویش ماند. به فرزند کوچکم هم در کودکی کامیار میگفتیم ولی وقتی بزرگ شد گفت به من بگویید «حسین»؛ در مسجد، دانشگاه یا جبهه، همه به اسم حسینعلی او را می شناختند.»
کامبیز و کامران و کامیار، که بعدها اسامی محمدرضا، حسین علی و حسن علی رویشان گذاشته شده، سه پسر سرور داورپناه هستند که ماجراهای عجیب و غریبی را برای این مادر صبور رقم می زنند.
انگار همین دیروز بود…
وقتی خاطرات روزهایی که چندان نزدیک نیستند را با خانم داورپناه مرور می کنی، طوری از آن ها حرف می زند که انگار همین دیروز اتفاق افتاده. یادآوری روزهایی که هر سه پسر کنار مادر بودند، آن قدر شیرین است که لبخند روی لب های مادر می آورد. دلش می خواهد ساعت ها از کودکی و شیطنت های پسرهایش و سر و کله زدنش با آنها بگوید و با این کار، غم دوری و دلتنگی اش برای عزیزان از دست رفته اش را کمرنگ کند: « علی کامران همیشه خندان بود؛ یکی از معلم های او به من می گفت علی کامران را برای چه زمانی تربیت کرده ای؟ گفتم مگر تربیت زمان دارد؟ می گفت آری، این بچه برای این زمان تربیت نشده است؛ وقتی دلیل را پرسیدم گفت هیچ غل و غشی در این بچه وجود ندارد و بچه صاف و ساده ای است.
کلا روحیات فرزند دومم بیشتر به روحیات من می خورد. کودکی خودم را در پسر دومم احساس می کنم و هنوز هم با او بیشتر از آن یکی پسر شهیدم ارتباط دارم…»
هم خانم داورپناه هم اطرافیانش متوجه عادی نبودن این پسرها می شوند. انگار از همان اول معلوم بوده که سرنوشت این بچه ها، با بچه های عادی متفاوت است. داور پناه می گوید: «وقتی بچه ها به دنیا می آمدند عموی همسرم که مرد مومن و با تقوایی بود به مدت یک ماه پیش ما می آمد؛ وقتی پسر سوم من دنیا آمد عموی همسرم دو ماه پیش ما آمد و ماند. علی کامران آن زمان 3-2 ساله بود، عموی همسرم او را روی پای خود می نشاند و می گفت خبر داری این برای توست؟
می گفتم مگر الان برای کسی دیگر است؟ میگفت ما دنیای دیگری هم داریم، این برای آن دنیای توست…
همین مورد درباره ی فرزند سوم من هم اتفاق افتاد. یک بار که عموی همسرم آمده بود خانه مان، رو کرد به همسرم و گفت: کامیار برای توست، برای آن دنیای تو.
یک بار از او پرسیدم: «پس پسر بزرگم برای کیست؟». گفت: «پسر بزرگ برای همین دنیای شماست…»
فرزندان سرور داورپناه، همگی به صورت جهشی درس خوانده اند. پسر بزرگش در سن 14 سالگی در دانشگاه علم و صنعت پذیرفته می شود و دو پسر دیگر هم در سال های 60 و 62 در رشته مهندسی متالورژی مشغول تحصیل می شوند.
بعد از انقلاب و در زمان انقلاب فرهنگی که دانشگاه ها بسته شد، پسر بزرگ خانم داورپناه که زبان انگلیسی اش خوب بود، برای کارهای ترجمه وارد سپاه شد. چرا که آن زمان برای خرید اقلام دفاعی خارجی نیاز به مترجم داشتند. علاوه بر آن به عنوان متخصص راه اندازی این تجهیزات، به خدمت گرفته شد. در سال 61 و در عملیات فتح المبین این فرزند خانم داورپناه هنگام کارگزاری یک موشک از ناحیه قلب مجروح می شود و اولین حادثه مربوط به جنگ، برای خانواده طوافی رقم می خورد.
روزهای سخت دلواپسی
وقتی سه پسر خانم داور پناه به جبهه ها رفتند، او هم طاقت نیاورد در تهران بماند. با آن ها می رفت و پشت جبهه ها خدمت می کرد. همسرش هم دو دوره در بوکان بوده که به دلیل آلودگی های آن مناطق جراحت برداشت و ناچار شد و به تهران برگشت. خودِ داورپناه هم ریه و پوست صورتش در آن دوران مشکل دار شده است.
این مادر شهید معتقد است کار در پشت جبهه باعث شد دوری پسرانش برایش سخت نباشد. این که خودش در آن محیط بوده و با مردمی را می دیده که چه در جبهه ها چه پشت جبهه با جان و دل کار می کنند، سبب شده تا خودش را تنها نبیند و آن حس وحشتناک نگرانی برای پسرانش، کمی آرام شود: «به خاطر مجروحیت پسر بزرگم همیشه نگرانی از دست دادن پسرانم را داشتم اما وقتی روحیه خودشان و مردم را می دیدم، آرام می شدم.»
بغض، جانبازی، شهادت و فراق
داغ فزند، آن قدر تازه است که انگار همین دیروز گذاشته شده روی دل مادر. از آن نوع داغ هایی که هیچ وقت سرد نمی شوند و هر بار به آن فکر می کنی، غصه سراسر وجودت را می گیرد. ماجرای شهادت و جانبازی سه پسر، از آن داغ هاست. وقتی از روزهای مجروحیت فرزندانش حرف می زند، تمام اضطراب و نگرانی یک مادر در روزهایی که نمی داند سرنوشت بچه هایش چه می شود و چه در انتظار آن هاست را در چشمهایش می بینی. انگار فیلم سینمایی زندگی بچه ها دوباره دارد پخش می شود و راوی ماجرا اوست و قرار است لحظه به لحظه، حسش را به بیننده منتقل کند: «پسر دوم من در بوکان بود، در پادگان ابوذر؛ در حمله مسلم ابن عقیل بالای قله سومار مجروح شد و به تهران آمد. پسر دوم من بعد از مجروحیت در مدرسه شهید بهشتی درس دینی را تدریس می کرد و فعالیت های تربیتی داشت. وقتی برای بار دوم به جبهه رفت، هنوز کاملا خوب نشده بود و من از این که دوباره مجروح شود نگران بودم. راستش را بخواهید هیچ وقت فکر نمی کردم شهید شود…»
علی کامران، بعد از بهبودی نسبی به جنوب می رود و دوباره در عملیات والفجر مجروح می شود و بالاخره در سال 62، در منطقه فکه به شهادت می رسد.
ماجرای شهادت علی کامران که مطرح می شود، دیگر مادر نمی تواند جلوی پایین آمدن اشک هایش را بگیرد. انگار کن که همین الان جلوی چشمش پسرانش دارند پرپر می زنند و از دست مادر کاری ساخته نیست و فقط تماشایشان می کند: «پسر کوچک من در والفجر مقدماتی در فکه یک بار در تله انفجاری افتاد و جراحت بسیار سختی برداشت، در بیمارستان صحرایی عمل شد و بعد به مشهد اعزام شد. ما هم فکر می کردیم شهید شده است چرا که پرونده پسرم گم شده بود. از سوی سپاه ما را به مشهد بردند ولی نگفتند برای چه. بعدا فهمیدیم که پسرمان را به بیمارستانی در آن شهر برده اند.»
خانم داورپناه و همسرش، کامیار نیمه جان را به تهران می آورند اما به دلیل شلوغ بودن بیمارستان ها، در منزل از او مراقبت می کنند و همین مراقبت ها سبب می شود تا حال کامیار یا همان حسینعلی بهتر شود.
هنوز مادر و پدر سرگرم مراقبت از فرزند مجروح بودند که خبر شهادت علی کامران را به آن ها می دهند: «پسر کوچکم که بدنش پر از بخیه بود، با همان حال بدش کارهای تحویل برادر را انجام داد. آن زمان فکر نمی کردم او هم شهید شود. با خودم می گفتم دیگر خوب شده و برایمان می ماند.»
اما کامیار باز هم به جبهه می رود؛ این بار ناگهانی و بدون اطلاع. قرار بود بازدید یک هفته ای از فاو داشته باشد. خانم داورپناه می گوید وقتی حسینعلی بدون اطلاع به جبهه رفت، انگار فهمیدم دیگر قرار نیست باز گردد. وقتی یک هفته بعد سراغ پسرش را از سپاه می گیرند، به آنها گفته می شود که پسرش دارد بازمی گردد اما نمی گویند شهید شده. به اینجای خاطرات که می رسد، دیگر باید به سختی صدای این مادر صبر را از لابه لای بغض اشکش بشنوی: «از روز بازگشتش به جبهه تا شهادتش تنها 1 هفته فاصله بود… پسرم در فاو شهید شد.»
بازگشت به زندگی
باید قبول کرد سخت است. انتظار زیادی است که اگر پسر بیست و بیست و دو ساله ات شهید شود و آن یکی در بیست و چهارسالگی هفتا و پنج درصد جانبازی داشته باشد و بتوانی مثل قبل زندگی کنی. خانم داورپناه هم مثل همه ی مادرها، بعد از شهادت و مجروحیت فرزندانش به هم می ریزد. روزهای بعد از شهادت فرزند آخر، غصه آن قدر بزرگ می شود که اگر جلویش را نگیرد، او، صبرش و زندگی اش را می بلعد. تا مدتی خانه نشین می شود و نمی تواند در مدرسه کار کند و هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی، اثر از دست دادن فرزندانش روی او خودش را نشان می دهد. داورپناه آن روزها را چنین توصیف می کند: « وقتی پسر کوچکم شهید شد تا مدتی نمی توانستم در مدرسه کار کنم و این اتفاق تاثیر بدی بر روی من داشت.
مسئول ما در آن زمان من را خواست و گفت اگر نشستن در خانه باعث می شود پسران تو برگردند به تمام مادرها بگویم در خانه بنشینند؛ من گفتم فکر می کنم دیگر نمی توانم و از من بر نمی آید. اما او اصرار بر برگشت من به کار داشت و حرف هایش باعث شد به کار برگردم.»
مرا هم با بچه هایم در خاک گذاشتند
تنها چیزی که یک مادر شهید را سرپا نگه می دارد، این است که می داند فرزندش را برای یک هدف بزرگ قربانی کرده. می داند که اگر فرزند او نبود، الان خیلی چیزها نبود. می داند که انقلاب و حفظ آن، ارزشش آن قدر هست که بشود به خاطرش از چیزهای گرانبها گذشت. اما از همه ی این ها که بگذریم، اجر معنوی و انسانی این فداکاری را که بگذاریم کنار، مادر از ته دل هیچ وقت راضی به از دست دادن فرزندش نیست. از دوری اش همیشه غصه می خورد و به خاطر نبودنش عزادار است. خانم داورپناه هم یکی از همین مادرهاست. می گوید: «ممکن است شهادت بچه های من برای من افتخار آفرین باشد، ولی دوری آن ها بسیار سخت و ناگوار است؛ بعضی مادرها می گویند خوشحالیم که فرزندانمان را دادیم اما من می دانم که این خوشحالی از ته دل نیست. خوشحال نیستم، دوست دارم بچه های من کنارم باشند و داشته باشمشان.
مادر حاضر است روزی هزار بار او را در آتش جهنم بسوزانند ولی برای بچه هایش اتفاقی نیفتد. الان شاید من بخندم اما قلبم گریه می کند، کارهای روزانه ام را بر حسب عادت انجام می دهم و هیچ کاری از روی میل و رغبت نیست. فکر می کنم زمانی که بچه هایم را در خاک گذاشتند، مرا هم با آنها دفن کردند…»
خدا با من است
کسی شک ندارد مادری که دو پسر شهید دارد و یک جانباز تقدیم کرده، زنی عادی نیست و شیری که به فرزندانش داده شیر یک شیرزن است. داورپناه از ارتباط خوب همیشگی اش با خدا می گوید و این که همیشه خدا را کنار خودش حس می کند: «من همیشه فکر می کنم خدا همراه من است و شانه به شانه با من می آید. حتی نعوذ بالله گاهی در قالب یک انسان با من سخن هم می گوید و به طور غیرمنتظره ای به کمکم می آید. مثلا برای کربلا ثبت نام کرده بودم و زمان سفر را اردیبهشت تعیین کرده بودند. من دوست داشتم زمان سال تحویل در کربلا باشم اما نمی شد. کاملا اتفاقی به سازمان حج رفتم و با مسئول مربوطه صحبت کردم و او اسم من و همسرم را به جای کسانی که انصراف داده بودند نوشت و تمام کارهای من را همان روز خودش انجام داد؛ من فکر می کنم این کار به دست خدا ردیف شد. موارد دیگری هم بوده که خیلی خاص کارها درست شده و این تنها لطف مستقیم خداوند است.»
این بانوی صبر باور دارد این که هر روز می تواند این مسافت طولانی را طی کند و خودش را به محل کار برساند و با این بچه های خاص کار کند، همه و همه کمک های خداوند است. می گوید: «این را احساس می کنم که خدا همراه من است؛ شاید به خاطر این که فرزندانم را از دست دادم و دلم شکسته است خداوند این گونه من را کمک می کند».
و شاید این ها، فقط کمک خداوند نیست؛ بلکه تقدیر و تشکری است جانانه از یکی از بهترین بندگانش به خاطر یک عمر خوبی، صبر و مقاومت در برابر سختی ها…
بقلم ز.مهاجری