يا مَنْ إِحْسانُهُ قَديم
دارم فكر میكنم اگر بنا بود یك سال از زندگی ام را انتخاب كنم به عنوان بهترین سالش، لابد میرسیدم به همان پنج-شش سالگی. همان سال كه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان میرفتم. كه كلی از خانه دور بود و با همه ی كوچكی ام بُعد مسافت را خوب میفهمیدم. همان سال كه خانه ِمان محله ی شاپور بود و كانونِ من و مدرسه ی محل خدمت مامان، منطقه ی نوزده شهرداری! كه بیشتر طردد من و مامان با آن اتوبوس های شركت واحد، بود. همان وقت ها بود كه اتوبوس های دوطبقه وارد شده بود و من مدام ذوق سوار شدن شان را داشتم. كه بدَِوَم آن بالا و مامان را با خودم بكشانم، صندلی های نیمه چپ را نشانه كنم و یكی كنار پنجره را از آن خود! تا وقت عبور از كنار راه آهن، بتوانم راحت آن سوی دیوارها را ببینم. چشم هایم را بیاندازم به خطهای آهن و قطارهای متوقف و خوشم بیاید و به مامان نشان دهم.
روزهایی كه مامان بعد از تعطیلی كمی دیرتر از بقیه ی مادرها میرسید دنبالم و من قبل از آمدنش، ساكت مینشستم ته سالن و غذایم را میخوردم و آهسته كارهای مربی ها را نگاه میكردم كه چطور برنامه ها را برای ما آماده میكردند.
دارم فكر میكنم و میرسم به آن درختِ توتِ كهنسالِ مسیر. چه قدر برایم پررنگ و شیرین به یاد مانده. مزه ی همه ی توت هایش هنوز -از پس این همه سال- زیر زبانم هست. چه قدر خوب و شیرین و دوست داشتنی. انگار نه انگار كه توت ها فقط اردیبهشت میرسند. انگار تمام سال از زیر آن درخت رد شده ایم و توت جمع كزذه ایم و خورده ایم، این طور پررنگ و در خاطر!
یادم میآید لحظه لحظه های روزهای كانون پر بوده از خوشی و خنده و یادگرفتن و پویایی، و همین ها کافی ست که واضح كند كه چرا باید اینطور دوستش داشته باشم.
كاردستی درست كردن ها. نان پختن. نقاشی با مدادرنگی. زنگِ خوراكی و سهمِ میوه و میوه های نو بر. عیادت از همكلاسی ای كه خانه اش دیوار به دیوار كانون بود. قدم زدن های گروهی توی حیاط بزرگ و پر درختِ كانون. نرمش و بازی. زمین شن و سطل هایی كه از شن پر و خالی میشد. كلاس سفال گری و آن معلم نسبتا میان سال و مجسمه های سفالی حیوانات. خانوم آزاد و لبخندهای مهربان و آرامَش. گیتی جون و پروین جون. تمرین های سرود. تماشای تئاترهای كودك. آماده شدن برای كلاس نقاشی با رنگ و قلمو؛ پوشیدن آن لباس هایی از پدرها ارث رسیده؛ پیراهن های كهنه ی مردانه كه شده بود لباس نقاشی ما و ردّ رنگ ها و اثر قلموها نشسته بود رویشان و به خیال مان چه قدر ما را هنرمند جلوه میداد! روپوش های صورتی دخترها و آبی پسران. خنده های از تهِ ته دل و واقعی… آه، خنده های بی دغدغه و رها و دلِخوش و …
چطور نشود بهترین سال زندگی ام؟ چطور دلم تنگ نشود؟
اصلا چه طور رسيده م به آن خاطرات؟ راستش رسیده بودم به این تصویر و پرت شده بودم به سال های دورِ كودكی و نشسته بودم به فكر كردن…
نشسته ام و زل زده ام به این دختركان با روپوش های صورتی و خنده های از ته دل….
با مقنعه های سپید و شادی ای كه به وضوح حس میكنم، كه پنهانش نمیكنند و بلند بلند نشانش میدهند.
یك چیزی توی دلم تكان خورده. یك سال هایی كه یادم نمیآید، من هم همین طور بودم. از همین روپوش های صورتی داشتم و همین خنده های بی دغدغه و واقعی
هوایی روزهای سپیدی شده ام كه خبری از دلتنگی و غصه نبود، كه پر از پویایی و شادابی بود. كه دغدغه و ترس و نگرانی تویش آن قدر كمرنگ بود كه به چشم نمیآمد. كه خنده ها واقعی بود.
راستی آن خنده های صورتی و شاد را كی؟ كجا جا گذاشتم؟ نکند گم شان کرده باشم و نیابم دیگر؟
دلم تنگ میشود…
بقلم بانو نجوا