فدای سرت...
گلایه بسیار است و زمان کم آخر می دانی هر چقدر هم مشهد باشی کم است …حتی 10 روز!
راستش گنبد طلا و گلدسته ها را که می بینی خود بخود انگار حاجت گرفته ای… همه ی مشکلات و درخواست ها را فراموش میکنی و فقط غرق آرامشی که به تو هدیه داده است می شوی…غرقِ غرقِ غرق…
…..
به خودش می آید که روز آخر است و بالاخره حاجتی هم…گفتن درخواست خودش مقدماتی دارد ..امام است که سراپا گوش به حرف مهمانش مقابلش می ایستد و مهمان نه، زائر نه، گدا، هم باید بداند عریضه را چطور به زبان بیاورد…
با ایمان به اینکه گوش میکند مودب می ایستد و سلام میدهد:
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی!
جواب سلام داده شده اش را که نمی شنود اما …صد البته که مشکل از گیرنده است… سری کج می کند و آرام می گوید: …یا علی بن موسی به حق مادرت…به حق جوادت…یا امام رضا …ناامید از همه جا به سراغت آمدم…ناامیدم نکن…آقا جان! اوضاع خراب است…خراب…شیطان جولان میدهد در این یک وجب دل …آقا جان! دل امام زمانم از دست من…
اشک میریزد…
تشکر میکند از مهان نوازی ها…تشکر میکند از لطف های بی دریغ سلطان…التماس دعا دارد در سرازیری قبر…
سلام دوباره ای میدهد..ادای احترامی میکند..میخواهد که برگردد چیزی به ذهنش می رسد..
رو به ضریح میکند و می گوید:
یا علی بن موسی!اگر هم حاجتم را ندادید فدای سرتان فقط به من بگویید این گدا دیگر کجا پی روا شدن حاجتش برود؟! کجا را دارد؟
هق هقی می کند و بیرون می آید…
به قلم : بانوی مبارز