برگ های پرونده 9
غلام امام بود و مرکب دارشان. هر جا که می رفتند می رفت و رکاب حضرت را آماده نگاه میداشت تا امام بازگردند و سوار شوند و چه خوش لذتی داشت… تا آن که روزی تاجری خراسانی آمد و چون همگان غبطه خورد بر مقام ساده اما پر افتخار غلام و به او پیشنهاد یک معاملهی به ظاهر پر سود کرد. گفت زندگی و املاک و همهی دارایی ام از آن تو، مرکب داری امام در عوضش برای من… بپذیر و زندگی ات را نوایی ببخش…
غلام لختی درنگ کرد… آخر عمری “نان و نمک” خورده بود… مردد شده بود بین دنیای پر زرق و برق تاجر و منسب خودش که بیریا بود و فاخر! گفت صبر کن تا از آقایم اذن بگیرم. به محضر امام شتافت و همه چیز را گفت. از این که نعمت به او رو آورده و اجازه خواست. و امام ِ مهر و صِدق ممانعتی نکرد و پذیرفت. غلام دست بوسی کرد و از محضر امام برخاست. به آستانه ی در که رسید صدای امام را به نامش شنید. رو به سمت ایشان کرد. گویا دلشان نیامده بود مفت ببازد این معامله را. برایش گفتند و گفتند… از مقام کسانی که در دنیا همراهی امام کنند… از همجواری و رُتبتشان در آخرت… از خانههای بهشتی و …
حرفشان تمام شد و نشد به دست و پای امام صادق علیه السلام افتاد… اشک میریخت… پشیمان شده بود… و لا به لای گریههایش شکر خدا می کرد که “نان و نمک” مولا دستگیرش شده بود و مانع از جداشدنش.
*****
بیش از آن که در مخیلمه مان بگنجد، نان و نمک مولا را خوردهایم و در عوض نمکدان شکستهایم. خیلی باید تیز بین و دقیق باشیم که معاملههایمان سرانجامش جدایی از آستان مولا نباشد. زیاد پیش میآید تصمیم به کاری میگیریم که یک طرف به ظاهر سودآور و فریبنده است و آن طرف چشمان نگران اماممان از این انتخاب. این حرفها فقط برای معاملات دنیایی و کسب و کار نیست. خیلی اوقات پای معامله با شیطان میرویم یا گاهی با نفسمان معامله میکنیم. خیلی پیش میآید که باید در برابر خواهش دل، تقاضای دوست، دعوت اطرافیان یک “نه” بگوییم و خریدار رضایت مولا باشیم. اما یا رویمان نمیشود یا دلمان نمیخواهد یا ناراحتی طرف مقابلمان را نمیخواهیم. بیایید مفت نبازیم این درّ گرانبها را…