میان ماندن و رفتن
بخشی از فیلم “یک تکه نان” ماجرای آدم هایی بود که متقاضی کار بودند. یک مینی بوس آنها را که از سر و کله هم بالا می رفتند، به زحمت سوار کرد و خیلی ها را جا گذاشت. بعد رسیدند به جایی که باید می دویدند. خیلی می دویدند. از یک مسیر طولانی سرسبز می گذشتند و بعد چندین ساعت، آنی که به قله می رسید - یا آنهایی که می رسیدند- شغل را به دست می آوردند. (دقیق تر از اینش را نمی دانم. هم فیلم اصراری بر گفتن جزئیات نداشت هم حافظه ام از شش هفت سال پیش، بیشتر یاری نمی کند.)
از همان سال ها افتاده بود توی سرم که این قسمت از فیلم ما آدم هاییم. داستان ما آدم هاست. زندگی ماست، بچگی تا جوانی ماست… همه حسابی مشتاقیم، شیفته ایم اصلا… کی بزرگ می شویم؟ کی آدم بزرگ می شویم؟ کی می رسد آن روز که ما کارهای مهم بکنیم؟ دنیا را عوض کنیم…
سال های آخر دبستان، از هر بچه ای که شغل آینده اش را بپرسی با هیچ عنوان ساده ای روبه رو نمی شوی. همه آماده اند دنیا را فتح کنند…داوطلب همه کارهای سخت عالمند. اصلا بزرگی مگر غیر از این است؟ همین کار سخت مهم کردن؟ کسی جوش سخت بودنش را نمی زند. ارزش دارد!
سال های نوجوانی همه دونده های تازه نفسیم. قبراق به سمت هدف معلوم می دویم. هدفی که پیش چشممان حسابی نزدیک است. نه به رقبا کار داریم نه حتی کتانی های نو دونده کنار دستی. جلو زدن یکی انگیزه مان را کم نمی کند. برعکس سرعت می گیریم تا فاصله مان زیاد نشود.
ما آماده بردنیم…
بعد کم کم خسته می شویم. قلبمان تندتند می زند. انگشت پایمان درد می کند… چند ساعت/سال که می گذرد نفسمان به شماره می افتد… هدف دور می شود… با هر گام/سال دورتر انگار…سخت تر انگار… نمی خواهیم کم بیاوریم ولی نفس نداریم. خسته ایم. به معنای واقعی خسته. قله کجاست پس؟ چرا نمی رسیم؟
همین لحظه هاست که چشممان می چرخد. محیط را می بینیم. محو خنکای رودی که واردش شده ایم می شویم و قدم بعدی را برنمی داریم. می نشینیم همان جا. گیرم به بهانه رفع خستگی. چشممان که چرخید دنیا زیبا می شود.بهشت می شود اصلا. همه اش رود و جنگل و دریا. و ما بیچاره هایی هستیم که باید همه اینها را بگذاریم و بدویم. نبینیم و بدویم…به سمت آن هدف. همین لحظه هاست که فکر میکنیم آن هدف چیست اصلا؟ چقدر مهم است؟ آسودگی شیرین تر نیست؟ این خنکای رود؟ این سبزی درخت ها… دلمان ضعف می رود برای آسودگی و از هدف بیزار می شویم. از دویدن بیزار می شویم… فقط ماندن را می خواهیم…زیر سایه این درختان چرت زدن…دست در آب آن رود فرو بردن… اصلا مگر زندگی چیست جز اینها؟ چرا اینقدر سختش کردیم؟
خب، ناامید هم شده ایم. خستگی که جای خودش را دارد. دیده ایم که جامانده ایم و حالا داریم برای خودمان دلیل می آوریم. بهانه سر هم می کنیم. ما آدم قله نیستیم.
از آن مینی بوس که تمامشان پای کوه پیاده شدند چند نفر به قله رسیدند؟ شاید دو-سه نفر. یا کمتر؛ یک نفر.
بقیه بریدند، خسته شدند، کم آوردند، قلبشان تند تند زد و نگران سلامتی شان شدند، نفسشان به شماره افتاد و ایستادند، پاهایشان تاول زد، کفش خوبی نداشتند… اصلا یک دوست، یک آشنا سر راه دیدند و ایستادند به احوال پرسی…به خودشان که آمدند وقت گذشته بود… دیگر بقیه جلو زده بودند، چرا بدوند؟
ما آدم ها همان هاییم. همان دوندگان خسته. همان حرف های بزرگی که حرف ماند، شعارهای بزرگی که محقق نشد، همان آرزوهای شیرینی که تلخ شد، هدف های مهمی که کوچک شد… پست شد…هیچ شد اصلا!
ما آدم های بهانه آوردنیم، اصل حرف این است که خسته شدیم و نفهمیدیم همه خسته می شوند، جا ماندیم و یاد نگرفتیم همه جا می مانند، گیرم یکی چند صباح جلوتر،اصلا یک قسمت از مسیر را اشتباه رفتیم؛ بعد که به خودمان آمدیم گفتیم دیگر دیر شده و به جای برگشتن، تندتر دویدن، همان جا ماندیم. خستگی جلو دیدمان را گرفت و هدف تار شد، کمرنگ شد، بی اهمیت شد… ماندیم. جا ماندیم.
و هیچ کس یادمان نداد ما آدم های ماندن نیستیم. این کوه و رود و دریا تا وقتی که می دوی زیباست، دو ساعت که بمانی تکراری می شود، بی معنا می شود. نشستن و تکیه دادن فقط بعد خسته شدن است که می چسبد، خسته که نباشی بدتر پکرت می کند…
قلبمان دیگر تند نزد، آرام شد. مثل نفس هایمان. تاول پاهامان هم خوب شد. آشناها را هم سر فرصت دیدیم. یک دل سیر خوابیدیم و حالا مانده ایم چه کنیم؟ کسالت تمام وجودمان را گرفته و حالمان دارد به هم می خورد.
کاش یک نفر همان اول سفر در گوشمان گفته بود: یادت باشد تو آدمِ ماندن نیستی!
باید بدوی.