آبی بیکران
دوم راهنمایی بودم که با هم آشنا شدیم، توی سرویس مدرسه در حالی که هردوتامان پفک دستمان بود. سلام علیک شد یک نخ ارتباطی که توی حیاط مدرسه یک سرش را من می گرفتم و سر دیگرش را او! بعد از یک مدت کوتاه رفتیم خانه شان، بعد از سال ها جنازه بابایش را آورده بودند. مدرسه شاهد بودیم و این خانه شهید رفتن ها و جنازه بابای یکی از بچه ها را آوردن چندان هم بیراه و عجیب نبود.
وارد کلاس اول دبیرستان شمس که شدم دیدم نشسته روی یکی از صندلی ها؛ در حالی که انتظار داشتم مدرسه شاهد باشد نه صندلی کناری من توی دبیرستان شمس، تعجبم را با پاسخ من و خواهرهایم مدرسه شاهد را دوست نداریم بیشتر کرد و نخ ارتباطی نازک خودم و خودش را بین خودم و کوثرشان که دو سال از ما بزرگتر بود محکم تر کرد. با هم دوست نبودیم ولی نمی دانم چرا نخ ارتباطی سلام علیکمان نه قطع می شد و نه محکم تر، عوضش جوک ها و دیوانه بازی های کوثر واسطه می شد برای دیدن هر دفعه اش وسط زنگ تفریح توی حیاط مدرسه و سر صف صبحگاهی! همان روزهای اول سالی چند نفر از بنیاد شهید آمدند دنبالشان که باید برویم مدرسه شاهد و مقاومت آن دو خواهر دست خالی برشان گرداند و بیمشان از ترک شمس به امید ماندن تبدیل شد.
دوم دبیرستان بود که فهمیدیم پدر من و برادر بزرگترشان با هم رفیق اند، ولی اصلا دلیل نمی شد که رابطه مان محکم تر شود. دوست های خودش را داشت و دوست های خودم را داشتم، ولی در زندگی هم بودیم و نمی توانستیم یک خودکار قرمز برداریم و آن دیگری را از روزهایی که مثل دفترچه های مشق سیاه می شدند و پر،خط بگیریم. آرام به هم لبخند می زدیم و بعضا با هم حرفهای جدی می زدیم.
تابستان دوم دبیرستان در حالی که به تشخیص پدرم که سحر توی علوم انسانی تواناست و بس، وارد مدرسه شدم برای تغییر رشته، دیدم ایستاده گوشه حیاط. نخ نازک ارتباطی را دست به دست کردیم و گفت که امدم برای تغییر رشته و با تعجب گفتم که امدم برای تغییر رشته و این یعنی باز هم حضور دارد.
سوم دبیرستان از سر ناچاری و اینکه دبیرستان مهم شهر یعنی شمس به علوم انسانی اهمیت نمی داد و فقط رشته ریاضی و تجربی داشت وارد دبیرستان بزرگ شاهد شدم، در کلاس هفت نفره ای که بعدها هفت گنج نامیدیمش را که رد کردم دیدم نشسته آنجا! برگشته بود به جایی که بنیادی ها معتقد بودند خانه اش است، ولی خودش می گفت چون شمس انسانی نداشت آمدم، خانه کجا بود؟ دوری از دوستانم و دوستانش دلیل نمی شد با هم صمیمی تر شویم ولی این پیوستگی عجیب احترام، شگفتی و لذت پنهانی هردونفرمان را برمی انگیخت و وادارمان می کرد با هم حرف بزنیم از کتاب و داستان و ادبیات و خط خوش و شگفت انگیزی که داشت. شعر می خواند و شعر می خواندم، داستان می خواند و داستان می خواندم، اهل کتاب بود و اهل کتاب بودم و این در کنار پیوند عجیبمان بدک نبود.
پیش دانشگاهی راهی حضرت زهرا شدیم، چون از شاهد بهتر بود ولی وسط راه بنیادی ها اجازه نداند از خانه اش بیرون بیاید و تقلاهایش بی نتیجه ماند؛ وسط سال اسباب کشی کردند به محله و کوچه ما! اینبار شدیم همسایه و باز هم شگفتی به وجودمان بازگشت. می دیدیمش، توی خانه شان و از کتاب های برادرش می خواندیم و کتاب دست به دست می کردیم و نخ نازک ارتباطیمان می رفت که کلفت تر شود.
بعد از کنکور زنگ زد که من هم فقه آورده ام و دیدیم که شگفتی نه در پی مان که پیش از ما در حرکت است، ترم اول هم اتاق شدیم و ترم های بعد هرکس رفت سراغ دوست های خودش، اما نخ نسبتا محکممان در دوری و نزدکی خاصمان به زندگی ادامه می داد، به نحوی که گله هایش پیش من بود و تنهایی ها و خستگی هایش در اتاق ما و به نحوی که از علائق هم خوب خبر داشتیم و همه، همشهری های خوب و دوست های عجیب می دانستندمان و من به دوست های او احترام می گذاشتم و او به دوست های من و دوست هایمان به ماها! یک بار که اتاق یکی از بچه ها بودم دیدم یکی در می زند، باز که شد وسط قاب در ایستاده بود با یک لقمه غذا، گفت غذا که درست می کردم یادم آمد تو دوست داری، لقمه را گرفتم و اتاق به اتاق و گلستان به گلستان دنبال سرت راهی شدم و شگفتی ما و دوستان بیشتر شد. ترم آخر هم اتاقی شدیم دوباره!
درسمان که تمام شد ما عازم یاسوج شدیم و بار زندگی را وسط این شهر خوش آب و هوا گستراندیم و من و او ماندیم که ببینیم حالا چه می شود، زندگی کم می آورد یا ما؟! این را وسط اتاق پذیرائیمان توی آخرین دیدارهایمان رد و بدل کردیم. به یک سال نکشید که زنگ زد و گفت دارم ازدواج می کنم و خانه شوهرم یاسوج است!!! چند علامت تعجب می تواند عمق شگفتی هردومان را نشان دهد؟!
حالا رضا پسر یکی یکدانه رقیه است، رقیه ای که خانم معلم شده و با آن خط خوبش و آن لباس های مرتب و استثنائی اش و زنانگی قابل تحسینش و دستپخت عجیبش و مادرانگی های خاصش برای رضا، برای شاگردان کلاس اولش یک بت تمام نشدنیست! و من و او منتظریم بدانیم زندگی دیگر چه نقشه ای برایمان کشیده!
بقلم سحر دانشور