دنده عقب
معمولاً فقط چیزهایی خوب به یادم میمانند که روی آنها تمرکز کرده باشم و خیلی برایم مهم شده باشند و گرنه بقیه خود به خود از ذهنم میروند و جای خود را به اتفاقهای جدید میدهند.
برادرم برعکس، حافظه خیلی خوبی دارد، از دوران خردسالی اش یک خاطراتی دارد که منی که چهار سال از او بزرگتر بودهام به زور یادم میآید. یک وقتهایی حتی از قبل از دو سه سالگیاش هم صحنههایی را یادش هست!
این روزها اما برخلاف همیشه یکی دستم را گرفته و برگردانده به روزهای کودکی، یک چیزهایی یادم میافتد که تمام این سالها حتی یکبار هم به شان فکر نکرده بودم یا به نظرم جالب و قابل توجه نیامده بودند. همه چیز با جزئیات میآید جلوی چشمام. فکر میکنم هفتاد هشتاد سال پشت سرم دارم! خودم و آدمها و رویدادها و مکانها و حرفها و حسها مثل یک فیلم از ذهنم میگذرند. مثل همان وقتهای بچگی که سکوت برایم یک صدای مخصوص سوت مانندی داشت حالا هم باز همان صدای سکوت را میشنوم.
از کودکی که در میآیم میرسم به نوجوانی و جوانی و…، اشتباهها و خنگبازیهایم برجسته میشوند، یک جاهایی تآسف میخورم و با خودم دست به یقه میشوم، خودم شاکی میشود که ای بابا! گذشته دیگه حالا! مال اون موقع بود اون! یک جاهایی هم دلم تنگ میشود و ابری میشوم، خودم یکی میزند پس گردنم و بلندم میکند از بست نشینی در گذشته.
شاید طبیعت این دوران است، شاید هم چون وقتهای زیادی را تنهایی میگذارنم این شکلی شدهام. ولی سخت است چقدر، غوطه خوردن در تلخ و شیرین گذشته یک جور حزن میآورد، چه رنجی میکشند آنهایی که خاطرههای زیادی دارند و همه چیز در ذهنشان طولانی مدت ثبت و ضبط میشود..
عطش شکن