مثل نرگس ها...
رو به رویم بود اما صدایش به من نمی رسید. صدای خواننده و موسیقی توی گوشم و بوق ماشینها در خیابان نمی گذاشت صدایش به من برسد. بی حوصله نگاهش کردم، از حرکت لبهایش فهمیدم که می گوید: “دو دسته نرگس بخر 4 تومن!”
سری به نشانه تایید تکان دادم
گل ها را گرفته ام. به زور! شاید حالم به لطف این گلها خوب شود. ولی اصلا نگاهشان هم نمی کنم.
تلاش شاعر و آهنگساز و خواننده برای شاد کردن من فایده ندارد. مثل دسته گلی که خودش را به دست من رسانده بود. گلی که هر از گاهی صورتم را با دستان معطرش به سمت خودش برمی گرداند. اما…
دلتنگ که باشی دلتنگی! چاره چیست؟ می روم تِرک بعدی. این همان خواننده است اما این بار قرار است کمک کند تا من گریه کنم… گریه می کنم. نرگس ها ببخشید. گیر چه کسی آمدید! کسی شبیه سنگ قبر…
چه خوب که خواننده از تکرار چندباره همین یک ترک خسته نمی شود. گریه می کنم… دسته نرگس ها نشسته اند توی لیوان لعابی. دقیقا روبروی من… انگار چشم نرگس به شقایق نگران…
چند روزی هست که می روم و می آیم و نرگس ها هنوز مثل روز اول… نه دقت که می کنم مثل روز اول نیستند. خشک شدند دیگر بوی خوشی در کار نیست اما چقدر قوی! هنوز ساقه شان کمر خم نکرده روی همه شان گشاده است. نرگس ها مرده اند…
یادم باشد مثل نرگس باشم. اگر خشک شدم کسی متوجه نشود…