مهاجرا الی الله
اینجا طبقه ی سوم ، قسمتی از خانه ی خداست … صفایی درست در بالای کوه صفا
توضیح نوشت : مجموعه سفرنامه ی سفر به سرزمین مناره ها گوشه ای از خاطرات یکی از طلاب است که به مناسبت آغاز پرواز حجاج در سال 93 در وبلاگ قرار میگیرد و در ایام حج امسال با این سفرنامه ی زیبا همراه خواهیم بود
«مهمانی منارهها»
فاصله ساسکو (اقامتگاهی بین راه جده تا مدینه) تا مدینه، چقدر راه بود؟ نمیدانم، دو ساعت… سه ساعت یا… ؛ دیگرزمان و مکان، مهم نبود… بجای عقربههای ساعت، ضربان قلب هایمان بود که لحظه به لحظه گزارش میکرد چند تپش مانده تا وصال دوست؛
حرف زدیم، دعا خواندیم، ذکر گفتیم، استغفار کردیم… .
*****
«الان، مدینهایم…»
حافظهام یاری نمیکند که از کجا سایه پیامبر خدا را حس کردم.
همسفریها…
تابلوی ورودی شهر
و یا ساختمانهای مدرن و مجلل امروزی که دیگر هیچ نشانی، نمادی و حتی یادگاری از شهر پیامبر نداشت.
نگاه که میکردی، مدینه “الاروبا” بود بجای مدینه النبی که از زیر پوست شهر بیرون زده بود؛ انوار ملون امارات وبروج مجلل شیخنشین آمده بود:
لِیُطْفِؤُوا نُورَ اللَّه…
لِیُطْفِؤُوا نُورَ حرم رسول اللَّه
لیطفئوا نور ابناء رسول الله…
لیطفئوا نورأصحاب رسول الله…
و هیهات! َاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُونَ
همه آن امارات باشکوه، صفّاً صفّاً ایستاده بودند روبروی حرم رسول الله، برای دیدهنشدنش؛ اما منارههای حرم یار، از لابلای آن همه بناهای مدرن، آمدند استقبال، گواهی وصال دادند ؛ مژده رسیدن به آغوش پیامبرخاتم، رسول اعظم، نبی اکرم.
شوق وصال به پیامبر مهربانیها، هوای دلم را بارانی کرد، ومجال سخن از من ربود. کلامی به زبانم جاری نمیشد که دیگران را نیز در محبت پیامبرمان سهیم کنم؛ مناره های سپید نبوی، هر از گاهی مهمان دیدگانم میشدند تا مطمئنم سازند که بیراهه نمیروم، خواب نمیبینم، اشتباه نمیکنم. چشمانم میکاوید برای یافتن نگین حرم دوست، قبه الخضراء؛ اما مگر میگذاشتند این بروج به صف کشیده شیوخ عرب.
گلدستههای حرم، کما وبیش نمایان میشدند ودر هر دیدار، چشمانی دیگر به میزبانیشان میآمد و آن وقت نوبت بلورهای اشک بود که حرم دل را برای حضور جلا دهند؛ شرم، شور، شعف، شوق، شکوه وهمه، آمدهبودند تا وصال را معنا کنند؛ و اما مگر این کلمات میتوانند، بار حضورمحب در حریم محبوب را به دوش کشند؟
کمکم نوای گرم مداح کاروان خبر میداد از دقایق پایانی رسیدن به خط وصال.
و
برای ثانیههایی، مناره های سپید، خود را در میان ساختمان های مدینه گم کردند تا این بار … .
دیگر نوشتن وخواندن وگفتن بیمعناست. باید بود… دید… و چشید.
پیچ آخر، صدای مهمانان پیامبر را به اوج رساند. این بار
قبة الخضراء آمده بود پیشواز …
آغوش باز رسول الله، آمده بود استقبال…
«السلام علیک یا اب الزهراء…السلام علیک یا رسول الله…»
فقط شکر … شکر … شکر…
الحمدلله رب العالمین
بقلم کوثر از سرزمین مناره ها
فهمیدنش زیاد هم سخت نیست… .
برایم ماجرا دقیقا از همانجا شروع شد که دو تا شدند. دوازده سال یکی یک دانه بود وهمراه همیشگیم؛ در حضر وسفر، بد وخوب، ناخوشی وخوشی…؛ چشم خیلی ها هم دنبالش بود که یکی مثل آن را داشته باشند؛ اما پیدا نکردند؛ هر جا نشان میدادند، میشنیدند: «مدلش قدیمی است؛ سفارش بدهید می سازیم.»
اول امسال دوتا شدند؛ اولی شد الگوی ساختهشدن دومی؛ از وقتی هم شکل شدند، دیگر جمعشان قشنگ نبود. قرار شد هر هفته یکی… ؛ دومی فقط کمی گشاد بود.
روز پروازمان12تیر بود و نوبت دومی؛ نوبتش بود، قبول! تا حالا هم نرفته بود؛ گشادیش را بهانه کردم برای نبردنش.
برگشتم، قهر کرد… قول دادم اگر سفری دیگر در راه بود، ببرمش؛ اولین انگشترم، عقیق بود ودومی شرف شمس!
حالا منتظر است برای رسیدن به حریم امن الهی….شاید هم زودتر اجازهنامهاش آمد.
*****
این حکایت حج امسال بود، که از قافله حجاج جا ماندم… اما آنان رفتند تا مبادا از قافله زائران حرم الهی جا بمانند… در اولین فرصت، خودشان را رساندند به قافله عشق.
وقتی یکی یکی طلبیده میشدند، خودم بدرقهشان کردم؛ نتوانستم مانع هیچکدامشان شوم. سعادتشان بیشتر بود، فقط به حالشان و به حضورشان در حریم الهی غبطه خوردم؛ شاید شفاعتشان در حق صاحبشان مستجاب گردد.
کیفم، مفاتیحم، سجادهام، پوشیه ام و خیلی های دیگر رفتند، و امثال بنده ماندیم در قافله جا ماندگان.
اللهم ارزقنا حج بیتک الحرام فی عامی هذا وفی کل عام
بقلم کوثر در سرزمین مناره ها
زیارت دوره مجالی فراهم کرد تا از پنجره ی اتوبوس با شهر مدینه بیشتر آشنا شوم . پارک و فضای سبز کمی داشتند . بیشتر مناطق خشک بود و پر از غذا فروشی . در هر خیابان چندتا غذا فروشی کوچک و بزرگ وجود داشت . فست فود ، ترکی ، لبنانی … اسامی مغازه ها هم خیلی جالب بود . حیف که حوصله نکردم ثبت کنم . این عرب ها به شکل کاملا راحت طلبانه ای واژه ها را بومی می کنند . مثل ما نیستند که فرهنگستان داریم و کلی کارشناس مدت ها سر یک کلمه بحث می کنند تا بهترین جایگزین را برایش پیدا کنند ، بلکه خیلی راحت و جالب تمام کلمات خارجی را بومی می کنند ، mall را می کنند “مول” ، top ten را می کنند “توپتین” و همین طور . در فاصله ی زیادت ها خواندن این اسامی نیمه عربی نیمه انگلیسی در در و دیوار شهر حسابی سرگرمم کرده بود .
سپیدی و آرامش مسجد ذوقبلتین مثل دفعه ی قبل مجذوبم کرد . البته مسجد را کاملا بازسازی کرده اند . قبلا دو محراب داشته که یکی از آنها سمت بیت المقدس بوده . الان آن را خراب کردند و فقط یک محراب دارد به سمت کعبه که البته ما آن را هم ندیدیم . قسمت خانم ها طبقه ی بالاست و جلوش کاملا بسته است . مثل مسجدهای ایران نیست که حایلش کوتاه باشد و بتوانی سرک بکشی . در کل فقط دلخوش بودیم نزدیک جایی هستیم که پیامبر(ص) نماز خوانده و و آیه ی تغییر قبله نازل شده . وگرنه نه چیزی دیدیم نه در مکان اصلی بودیم .
از مساجد سبعه هم جز یکی دوتا چیزی باقی نمانده . همه را خراب کرده اند . آنها هم که هست آنقدر شلوغ می شود که نمی توان داخل شد . امسال اجاز ه ی صحبت هم نمی دادند . وسط گیر و دار با شرطه ها و تغییر مکان حاج آقا توانست چندجمله ای درباره ی جنگ خندق که در مکانش بودیم بگوید . مخصوصا جریان مبارزه ی حضرت علی(ع) با عمربن عبدود را گفت . همان چند جمله چسبید .
از هتل هم نشریه ی زمزم را برداشته بودم هم کتاب آثاراسلامی مکه و مدینه ی آقای جعفریان را . می خواستم مطالب مربوط به مناطقی که می رویم را از هر دو بخوانم . در اتوبوس قبل از رسیدن به هر منطقه تند تند صفحات مربوط به آنجا را می خواندم و نکات مهمش را برای همسفر می گفتم . یکی دوبار هم که تمام نشده بود صبر کردیم آخر از همه پیاده شدیم و مطالب را خواندیم . با اینکه نکات اصلی را حاج آقا می گفت ولی این خواندن هم مثل پیش مطالعه می ماند هم ذهنمان را آماده می کرد هم چیزی جا نمی افتاد .
بیشتر ذوق من برای زیارت دوره به خاطر مسجد قبا بود . خاطره ی خیلی خیلی خوبی داشتم از آنجا . قبا اولین پایگاه اسلام است . حتی قبل از مسجدالنبی . دفعه ی قبل خیلی مجذوب این مسجد شدم اما فرصت خیلی کم بود . گرچه این سفر هم مثل قبلی فرصتمان بیشتر از یک ربع بیست دقیقه نشد . قبا یکی از سرسبزترین مناطق مدینه است . بیشتر شیعیان هم همین حوالی زندگی می کنند . با اینکه از مدینه دور است ولی در تاریخ آمده که پیامبر(ص) و گاهی فاطمه(س) بعضی روزها در هفته را به اینجا می آمدند و نماز می خواندند . با خودم فکر می کردم فضیلت این مسجد چقدر باید زیاد باشد که رسول خدا با این همه مشغله هفته ای یکی دوبار وقت می گذاشتند و به قبا می آمدند تا نماز بخوانند که خواندم ثواب نماز در این مسجد معادل یک عمره است!
هنوز از کوتاه بودن توقف در قبا دلگیر بودیم که به احد رسیدیم . به نظر من همه ی فایده ی زیارت دوره به مسجد قباست و زیارت شهدای احد . مخصوصا حضرت حمزه که رسول خدا(ص) درباره ی زیارتش فرموده اند : هرکس به زیارت من بیاید و عمویم حمزه را زیارت نکند برمن جفا کرده است . هوا فوق العاده گرم بود . زیر آن آفتاب داغ ایستاده بودیم و حاج آقا برایمان از مسلمانانی می گفت که ساعت ها زیر همین آفتاب شمشیرها و زره های چندده کیلویی را حمل کرده و می جنگیدند . از شجاعت حمزه گفت و از حنظله ی غسیل الملائکه و از نسیبه که چقدر من شیفته ی این زن شدم . بعد برایمان روضه ی کربلا خواند . خیلی کوتاه بود ولی زیر داغی آفتاب و در آن صحرا چقدر به دل نشست .
بقلم بانو صاد
یکی از چیزهایی که در این سفر هم مثل سفر قبلی خیلی اذیتم کرد عدم تنظیم زمان بود. هر دوبار خیلی خوش بینانه فکر میکردم پایم که به مدینه و مکه برسد برنامه خوابی ام خودبه خود درست می شود. شب ها قبل اذان صبح بیدار می شوم، بین الطلوعین خوایم نمی گیرد، ساعات خوابم بسیار کم می شود … زهی خیال باطل!
باز هم همان آش بود و همان کاسه. منتهی با این تفاوت که خواب زیاد یا بیدار نشدن شب آنجا خیلی بیشتر آدم را اذیت می کند. خیلی خوشحال قبل سفر رویا پردازی میکنی که مدینه و مکه هرشب یک ساعت به اذان صبح بیدار می شوی، نماز شب در حرم پیامبر(ص) یا مسجدالحرام، بین الطلوعین های سرحال، خواب کم… ولی وقتی هرشب خواب می مانی یا خستگی زیاد حال عبادت را از تو می گیرد تازه میفهمی که باید خیلی وقت پیش به فکر محقق کردن رویاهایت بودی، باید از چند ماه قبل سفر برنامه خواب و بیداری ات را با سفر تنظیم می کردی … و برایت فقط حسرت می ماند و حسرت.
از یکی دو ساعت قبل از ورود به روضه کشوربندی می کنند . هر کشوری را یک قسمت می نشانند. این شرطه ها انقدر در جدا کردن کشورها دقت دارند که آدم شک می کند . اگر اشتباهی به طرف جایی که مالزی ها نشسته اند بروی چنان چند نفری دنبالت می کنند و می برند و می کشانند طرف ایرانی ها که ماتت می برد. بعد از یکی دو ساعت در روبروی یکی از کشورها باز می شود. از قبل قابل پیش بینی نیست. البته تجربه من نشان داد که بعد نماز صبح معمولا در ایرانی ها را باز می کنند. حالا جالب اینجاست که تا یکی از درها باز می شود همه مردم از همه کشورها از سر جایشان بلند می شوند و هجوم می آورند به سمت آن در . دیگر داد و فریاد شرطه ها هیچ فایده ای ندارد. من مانده ام بااینکه هربار این قضیه تکرار می شود چرا باز هم اینقدر روی مرتب کردن و جدا کردن تاکید دارند؟
بین ما معروف است که به خاطر لجاجت با ایرانی ها در آنها را دیرتر از همه باز می کنند. راست یا دروغ چون به لجاجت و خباثتشان می خورد ما هم جدی گرفتیم و خودمان را قاطی بقیه کشورها می کنیم. زهرا قبل سفر گفته بود خودت را قاطی عرب ها کن. چادر لبنانی می پوشیدم. پوشیه اش را هم تا بالا می آوردم . باز هم هر بار نمی دانم از کجا می فهمیدند ایرانی ام! بازی موش و گربه ای بود برای خودش!
یکبار در ورودی روضه یک از شرطه ها جلومان را گرفته بود . معمولا نیم ساعتی هم همان دم معطل می کنند تا به حساب خودشان داخل خلوت تر شود که نمی شود. من جلو بودم و از پشت جمعیت فشار می آوردند و می خواستند وارد شوند. شرطه عرب با عصبانیت داد می زد: نیا! بشین! بشین! و من بی اختیار با فشارها به سمتش می رفتم. با تنها عضو پیدای صورتش خشمگین نگاهم کرد. من هم همان قدر عصبانی نگاهش کردم. عصبانی داد می زد: بشین! بشین! و من که واقعا اختیارم دست خودم نبود در جوابش می گفتم: نمیتونم. دارن هل میدن! از پشت هل میدن. در آن شرایط تنها چیزی که وجود نداشت تمرکزی بود تا بتوانم عربی چیزی را حالیش کنم. هیچ کدام از کلماتی که میخواستم یادم نمی آمد. جلو فریادهایش هم نمیتوانستم ساکت باشم. ناچار او برای خوش داد می زد و من برای خودم با عصبانیت فارسی جواب میدم. آخرش هم سیل جمعت کار خودش را کرد. از او گذشتم و رفتم سمت فرش های سبز.
چند متر قبل از فرش های سبز بالای قسمت مربوط به هر کشور روی پارچه های بزرگی به زبان خودشان نوشته اند هل ندهید ، عجله نکنید. ان شاالله نوبت به همه می رسد که وارد روضه شوند و این حرف ها . حالا نمی دانم چه رسمی شده که ایرانی ها وقتی از آنجا میگذرند و میخواهند وارد روضه شوند اغلب یک دستشان را بالا می آورند و می زنند به این پارچه ها که آویزان است. فکر میکنم احساس دونده هایی را دارند که از خط پایان گذشتند و می خواهند پیروزی شان را یک جوری ثبت کنند! ولی از پشت که نگاه می کن اصلا منظره جالبی نیست . همه دارند میدوند ، می رسند به پارچه ها ، دستشان را می زنند و رد می شوند !!!! یک جوری هم این کار را میکنند انگار قرار است حاجت بدهد . مثل راه خروجی روضه که روی پرده های پارچه ای حایل پر است از اسامی ایرانی . اسم و فامیل با خط ها و رنگ های مختلف. احتمالا این را هم رسم کرده اند که اسم هرکس را روی این پارچه ها بنویسی قسمتش می شود! کاش روحانی ها تذکری بدهند . فکر میکنم اگر همه چیز دست این مردم خلاق!! بود تا به حال دینمان کلا عوض شده بود.
بقلم بانو صاد
اولین بار که بعد از نماز صبح به سمت بین الحرمین میروی بهت برت می دارد . از این سر خیابان تا آن سر کیپ تا کیپ ایرانی نشسته است . اغلب گروه گروه کنار همند و یک نفر که مدیر یا روحانی کاروانشان است دارد زیارتنامه یا روضه می خواند . فکر میکنم بزرگترین گردهمایی حجاج شیعه همین صبح های بین الحرمین است . مردها دسته دسته از پله ها بالا میروند و وارد می شوند . ما این پایین می ایستیم و حسرت میخوریم. بماند که وهابی ها خیلی اوقات چترهای همه ی صحن ها را به خاطر آفتاب باز میکنند جز چتر بین الحرمین را . اصلا آدم آنجا آنقدر بغض و کینه و دشمنی می بیند که این چیزها دیگر به چشم نمی آید!
تمام مدینه و مکه برای یک مداحی خوب سوختم . فکر کن شش روز مدینه باشی و یکبار روضه مادر نشنوی ، روضه بقیع نشنوی … ضبط شده های گوشی هم دیگر به درد نمی خورد . تو دلت حال زنده می خواهد! مناجات هم نیست ، یک سخنرانی باحال هم نیست … اینجا که دلها آماده است دیگر هیچ چیز نیست . تو هی میسوزی و حسرت اشک هایی را میخوری که فقط یک بهانه میخواهند برای جاری شدن … ونیست … و نمی آید! تمام این دوهفته از دست سنگ دلت حرص میخوری و تنهایی برای خودت روضه میخوانی ..همین!
بعد از نماز صبح و ظهر و عشا خانم ها میتوانند بروند روضه النبی . البته نه به این راحتی . یکی دو ساعت معطلی دارد . هی مرتب می کنند . به صف می کنند . کشورها را جدا می کنند . داد می زنند . دنبالت می دوند. یک نفر هم می گذارند آنجا که برای مردم منتظر از هر کشوری به زبان خودشان چرت و پرت بگوید . بزرگترین سوءاستفاده! و مگر میشود حرف زد ؟ شرطه های پوشیه دار سرتاپا سیاه مدام در زاویه چشمت تکرار می شوند ، از همان در ورودی که موبایل ها را میگیرند و گاه به چیزهای ساده ای مثل ساندویچ گیر می دهند!!! تا داخل مسجد و راه روضه و … حتی داخل قسمت خانم ها که سایر عرب ها پوشیه شان را بالا می زنند هم پوشیه دارند . سرتاپا سیاه . فقط چشم هایشان پیداست و گهگاه دست های حناکرده شان به رنگ های مختلف : قرمر ، نارنجی ، قهوه ای … چقدر دوست دارم ببینم چه شکلی هستند . یکبار یکی را که اتفاقی پوشیه اش بالا بود نگاه کردم . سیاه بدقیافه ای بود . با خودم فکر میکنم اگر یکبار با یکی از اینها دعوایم شود اولین کاری که میکنم این است که پوشیه اش را میکشم!!
من کلا آدم آرامی هستم .خیلی دیر عصبانی میشوم . اما اینجا انگار یک آدم دیگر شده ام . از آن جوشی ها حسابی . از آنها که گهگاه اختیارشان دست خودشان نیست . مدینه آدم را اینطور میکند . وهابی ها با آن چفیه های قرمز و ریش ها حناکرده ، با آن خباثتی که حتی از راه رفتن و نگاه کردنشان هم پیداست آدم را اینطور می کنند . غربت بقیع، غربت فاطمه زهرا(س) ، غربت علی(ع)،بی احترامی هایی که لحظه به لحظه به مردم کشورت میشود آدم را اینطور می کند . تقریبا روزی یکبار حسابی عصبانی میشدم . چندبار نزدیک بود با همین پوشیه ای ها کتک کاری کنم! ترس جان بود یا حرمت قبر رسول خدا خودم را نگه داشتم . آنقدر ما را از اینها ترسنده اند که همه اینطور شده ایم . مثل بچه های خوب به حرف گوش میکنیم ، عذرخواهی میکنیم، سلام میکنیم . فقط تندتند و پشت سر هم، زیر لب نفرین میکنیم . و هی سرمان پایین تر می افتد جلوی پیامبر(ص) . و هی عرق شرممان بیشتر می شود کنار بقیع . و دیگر روی نگاه کردن به خانه فاطمه(س) را نداریم…
به قول همسفر : از عاقبت مدینه دل میگیرد / از نسل اصیل کینه دل می گیرد
وقتی که ظواهر شریعت بت شد / از سجده و رد پینه دل می گیرد !
دفعه قبل با اینکه دوم دبیرستان بیشتر نبودم از چندماه قبل سفر کلاس های مکالمه عربی میرفتم . انصافا هم به دردم خورد . چندبار بحث های درست و حسابی کردم با شرطه ها که بی جواب ماندند . اما این سفر کلاس که نرفته بودم هیچ، یک سالی هم میشد که کلا سر و کاری با زبان نداشتم . نه عربی نه انگلیسی . بماند که باز هم سر صحبت را با بغل دستی هایم باز میکردم و هرجوری بود حرف هایم را میرساندم ولی حسرت یک مکالمه ی روان بدون تامل و زحمت به دلم ماند . و چقدر اینجا زبان به کار می آید فقط خدا میداند! هم انگلیسی هم عربی . انگلیسی برای مالزی ها و پاکستانی و سایر کشورها تا کشورت را بشناسانی و نظرش را بپرسی و کشورش را بشناسی و یک مبلغ کوچک باشی برای حرف های مردمت ، یا حتی یک خاطره ی خوب یا یک لبخند دلنشین باشی از ایران ، و عربی، هم برای صحبت کردن با عرب های عراق و سوریه و خود عربستان و هم برای دادن جواب این شرطه ها که خیلی روی اعصاب آدم راه میروند!
با خودم عهد کردم اگر خدا دوباره توفیق داد حتما روی مکالمه ام کار کنم قبل سفر و یکی از برنامه های جدیم همین صحبت های کوتاه پنج شش دقیقه ای باشد . دیگر کجا آدم میتوناد چنین تنوعی از همه مسمانان را ببیند که بی هیچ ادعایی ، خواهرانه کنارت نشسته باشند؟
بقلم بانو صاد
مسجد النبی - روبه روی گنبد خضرا – حدیث کسا ! قرار وسوسه انگیزی بود . در تاریکی شب روی سنگ های سفید صحن مسجد چهارزانو نشستیم . زل زدیم به گنبد و شروع کریم به خواندن خاطرات روزهایی دور در جایی همین حوالی . انگار حسنین را میدیدیم که در کوچه های مدینه می دوند و علی (ع) را که دارد چاه می کند یا نخل می کارد و رسول خدا(ص) را که همین اطراف با کودکان گردوبازی می کند .
سیاهی شب ، سبزی گنبد ، عطر حدیث کسا و بودن در کنار همسفری که بهترین هدیه ی خدا و رسولش بود باعث شد آن لحظات بشود یکی از قشنگ ترین خاطرات سفرم .
حالا دیگر مدت هاست بقیع فقط چند ساعتی صبح ها باز است . آن هم مخصوص آقایان . بقیه ی ساعات روز در بین الحرمین هم نمی توانی بنشینی . فقط می توانی چنددقیقه ای روبه بقیع بایستی اگر طولانی شود یا بنشینی بلندت می کنند و می گویند صبح بیا . غربت مدینه غیرقابل وصف است و بقیع در تمام سفر مثل بغضی وانشده می ماند و تو را آب می کند . غربت بقیع آنقدر زیاد شده که ما زائرها هم کم کم یادمان می رود . با عجله صحن ها را رد میکنیم تا به خنکای داخل مسجد برسیم و چهار قبر زیر آفتاب را فراموش می کنیم . برای ساعت های روضه النبی برنامه ریزی می کنیم و صبح های بین الحرمین را از دست می دهیم . انگار فقط وقت رفتن یادمان می آید که چهار امام هم بودند اینجا و ما چه کم یادشان کردیم . شاید چون نه حرمی داشتند و نه قبه و بارگاهی . شاید چون ما آدم هایی که همه چیزمان به ظاهر بند است قبرشان را حتی از دور هم ندیدیم . غربت بقیع را که می بینم دلم بیشتر برای رسول خدا می سوزد . پیامبر رحمتی که غربت فرزندانش را می بیند و آدم هایی که از حدیث ثقلین فقط قرآنش را گرفته اند و به عترت که رسید خودشان را به فراموشی زدند . همین شد که به ضلالت افتادند که گفت : انی تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتی اهل بیتی ما ان تمسکتم بهما لن تضلو ابدا
کنار همه ی کج فهمی ها و بغض و کینه ها قشنگ ترین رفتار مردم اینجا هنگام نماز است . در پنج نوبت نماز همه ی مغازه ها ، دور یا نزدیک ، کارشان را تعطیل می کنند برای نماز به حرم می آیند . پنج بار در شبانه روز تکرار این کار بستن مغازه ، تا حرم آمدن و برگشتن خیلی همت می خواهد . مخصوصا که مشتری در مغازه ات ایستاده باشد . خیلی ها دیگر همه چیز را جمع و جور نمی کنند طاقه های پارچه کنار مغازه رها شده یا لباس ها همان طور آویزان است . حتی یک روز گاری میوه فروشی را دیدم که تنها یک چادرشب کوچک کشیده بود روی میوه های تازه و براق و رفته بود نماز .
از سفر قبلی یک یادگار برای خودم آورده بودم . خوب به یاددارم یک شب روبه روی گنبد خضرا ایستادم و سعی کردم آنقدر نگاهش کنم که تصویرش برای همیشه در ذهنم بماند . ماند . تمام این شش سال تصویر آن شب در ذهنم می درخشید . امسال دوباره رفتم جای قبلی . مثل دفعه ی قبل شب بود و روبه روی سبزی گنبد ایستاده بودم . یک تصویر توی ذهنم بود و یکی پیش چشمم . تصویرها را انداختم روی هم . لحظه ی قشنگی بود . اشک هایم روان شده بودند .
بقلم بانو صاد
خانم ها فقط از چند در محدود می توانند وارد مسجدالنبی شوند . دوتا از درها به نام خلیفه ی دوم و سوم است و یکی باب علی(ع) است . همان شش سال پیش هم که یک دانش آموز دوم دبیرستانی بیشتر نبودم خوش نداشتم از این درها وارد شوم . احساس می کردم دیگر زیارتم نمی چسبد . احساس درستی هم بود . حالا بیشتر این چیزها را یاد گرفته ام . دنیا پر است از این تاثیرات . اینکه از چه دری و با چه نامی وارد شوی تاثیر دارد روی زیارتت . علاوه براین مگر خود ائمه نفرمودند : هل الدین الا الحب و البغض … و انسان از هر راهی که شده باید حب و بغضش را نشان دهد . حتی شده در ورود! یکبار که اتفاق افتاد و از یکی از آن دو در وارد شم پر از خشم و عصبانی بودم . تا نیم ساعت بعد به جای صلوات های هرروزه ام لعن می فرستادم . نمی توانستم آرام شوم . آدم مدینه که می رود خیلی چیزها را بهتر می فهمد ، خیلی حب و بغض ها تازه در وجودش روشن می شود . آدم مدینه که می رود مدام دنبال قبری می گردد که نیست …
———————————————–
از روی نقشه محدوده قبر رسول خدا(ص) و خانه ی حضرت زهرا(س) را پیدا کرده بودم . ولی دقیق نمی دانستم . چیزهایی هم که از سفر قبل به یادداشتم خیلی مبهم بود . برای همین چشمم به هر ایرانی جوان یا به ظاهر تحصیل کرده ای که می افتاد محل قبر پیامبر(ص) و خانه ی حضرت فاطمه(س) را می پرسیدم . اما دریغ از یک نفر که بداند . خیلی ها که اشتباه می گفتند یا حتی واضحاتی مثل منبر و محراب و ستون توبه و …را هم بلد نبودند . چقدر دلم سوخت . این همه شلوغی و زحمت تا به روضه برسند و اینجا نمی دانند چی به چی است . بعدتر که با معینه آمدم و جای همه را دقیق نشانم داد دیگر هرکس از من سوالی می کرد کامل همه را برایش توضیح می دادم . چیزهایی که نپرسیده بود را هم می گفتم!
———————————————
مسجدالنبی حالا خیلی وسیع شده . به خاطر همین ستون هایی را که محدوده ی اصلی مسجدالنبی قدیم را نشان می دهد با علامت هایی سبزرنگ مشخص کرده اند . محل عبادت خانم ها خیلی دور از این محدوده است . فقط در ساعاتی که روضه باز می شود می توانند به اینجا بیایند . برای همین هروقت زیارت و نمازم در روضه تمام می شد کاملا خارج نمی شدم . همان دور و اطراف که خلوت بود کنار این ستون ها می نشستم و قرآنم را می خواندم . همان جایی که نقطه نقطه اش ممکن است محل نزول آیه ای باشد . بزرگی گفته بود در مسجدالنبی باید آیه ها را از زبان جبرئیل بشنوید که برای رسول خدا زمزمه می کند . من تکیه می دادم به ستون ها و گوش می سپردم …
——————————————————————————–
یک جای خلوت نشسته بودم و قرآن می خواندم . کنارم هم یک خانم پاکستانی با دختر سه چهار ساله اش بود . تمام مدت داشت با دخترش بازی می کرد یا او را در آغوش می گرفت. دخترک که حرفی می زد مادر گرم و مهربان پاسخش را می داد . به زبان خودشان صحبت می کردند . مادر با محبت و صبر ، آرام آرام داشت دعای “ربنا هب لنا فی الدنیا حسنه و فی الآخره حسنه” را یاد دخترک می داد . خیلی قشنگ بود . حسابی لذت بردم و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم . به انگلیسی شروع کردم به صحبت با مادر و تعریف کردن از حس مادری قشنگی که داشت . ظهر هم در انتظار باز شدن درهای روضه با یک خانم مالزیایی حرف زده بودم .دودخترش را گذاشته بود پیش مادرش . برای هم از کشورها و مردممان گفتیم ، از سن و سال و تحصیلاتمان از ازدواج و زندگی مان و در را که باز کردند فقط توانستیم یک nice to meet you بگوییم و یک good buy و همه دویدند .
———————————————–
همین روز اولی فهمیدم مادر همه جا مادر است . از هر قوم و قبیله ای که باشد . یک طرف مادر ایرانی را می بینی که دست دوختر کوچکش را گرفته و با خود به حرم می آورد ، طرف دیگر مادر عرب می بینی که نیم ساعت دستش را زیر چانه اش زده و با لبخند دویدن ها و بازی کردن های کودکش را تماشا می کند ، یک طرف مادری را می بینی که می دود تا گریه ی کودکش را آرام کند و طرف دیگر مادری که مدت ها کودکش را در آغوش راه می برد تا بخوابد … اینجا نمایشگاه مادری های چند ملیتی است . و در این حس مشترک چقدر همه شبیه همند . و من چقدر عاشق این لحظه های مادرانه ام …
بقلم بانو صاد
از همان روزهای اول ازدواج فهمیدم او خیلی بیشتر از من که دانشجوی ادبیاتم شعر خوانده و خیلی بیشتر از من هم اشعار را می فهمد. هنوز هم که هنوز است هیچ کداممان تغییر نکرده ایم ، من چسبیده ام به نثر و شعر هم که می خوانم سریع و به حالت نثر است و او خیلی کم پیش می آید یک خط نثر بخواند ولی حافظ را تقریبا حفظ است و هدیه ای که خوشحالش می کند دیوان صائب است! در این سفر هم ترکیب جالبی شده ایم . من می نویسم همسفر شعر می گوید . روزی چهارپنج صفحه نوشتن من می شود یکی دو رباعی او . اولین رباعی که در مدینه گفت این بود:
(لولاک لما خلقت الافلاک)
—————————————————————————————————-
با تو دل من ز چشمه سیراب تر است / بی تو ز کویر تشنه بی آب تر است
هرچند ندیدمت دلم می گوید / این خلقت ناب علتش ناب تر است
ساعتش را ثبت کردم : 6:15 عصر . از پشت شیشه های اتوبوس گنبد خضرا را لابه لای ساختمان های کوتاه و بلند دیدیم و خواب شیرین مان شروع شد! خانه و زندگی مان را با همه ی مشغله هایش رها کرده ایم و آمده ایم زیارت رسول خدا . پیامبر حتما با نگاه رحمت می نگرد زائرانش را . دلم خوش بود به شرینی این نگاه و در آستانه ی مسجد النبی سلام دادم :السلام علیک یا رسول الله ، السلام علیک یا خیر خلق الله ، السلام علیک یا نبی الرحمه … و اشک هایی که ناخودآگاه سر می خورد روی صورتم . اشک های دختری که به دیدار پدرش آمده بود . و مگر خودش نگفته بود : انا و علی ابوا هذه الامه
——————————————————————————————————–
من شش سال پیش هم به این سفر آمده بودم . ولی یادم رفته بود . نه اینکه بچه های کاروان و اتفاقات سفر یادم برود . نه اینکه فراموش کنم کی آمدیم و کی برگشتیم و چند بار محرم شدیم …همه چیز یادم بود . فقط صدای بال زدن ملائک بین ستون های مسجد النبی را فراموش کرده بودم ، فقط عطر بهشت روضه النبی یادم رفته بود ، فقط حال و هوای پشت در خانه ی فاطمه(س) را فراموش کرده بودم، فقط غربت بقیع را … و حالا تنها قدم گذاشتن در آن صحن و سرا کافی بود تا همه چیز به یادم بیاید . کامل و سریع . انگار بعد شش سال به هوش آمده باشم .
——————————————————————————————————–
بعد از کلی معطل شدن پشت درهایی که نمی دانستیم کدامش را اول باز می کنند با سیل جمعیت وارد روضه شدم . خانه ی حضرت زهرا(س) و قبر رسول خدا (ص) سمت چپم بود و محراب و منبر و ستون توبه روبه رو . اینجا باغی از باغ های بهشت است . شک نکن . استعاره و تشبیه نیست . خود باغ بهشت است که خدا گذاشته روی زمین . پیامبر(ص) هم خبرش را داده : بین بیتی و منبری روض من ریاض الجنه …
این ساعت هایی که روضه النبی را برای خانم ها باز می کنند خیلی شلوغ می شود . آنقدر که حرکات و جلو و عقب رفتنت دست خودت نیست. نمازهایت را یا باید همین طور ایستاده و در حال فشار بخوانی و در رکوع و سجده به اشاره اکتفا کنی یا اگر به برکت کسانی که دورت را گرفته اند تا کسی هل ندهد بتوانی دو رکعت نماز درست و حسابی هم بخوانی چیزی از نمازت که نمی فهمی هیچ ، رکن درستی هم برای نمازت نمی ماند . فکر کن رکوع را به هزار زحمت و فشار انجام داده ای و حالا می خواهی به سجده بروی که می بینی جلو پایت کسی نشسته است . نه او جایی برای حرکت دارد و نه تو می توانی سجده ات را انجام بدهی ! معنی واقعی استیصال را اینجا می فهمی .
———————————————————————————————————
شلوغی روضه حسابی حس و حال دعا را از من گرفته بود . نه تمرکز داشتم که چه ذکری بگویم یا چه دعایی بخوانم نه امکانی برای نماز خواندن پیدا می کردم . ناچار با ازدحام جمعیت این طرف و آن طرف می رفتم و دلم نمی آمد خارج شوم . این وسط صدای پیرزنی از پشت به گوشم رسید که داشت بلند بلند ذکر می گفت و با وجود فشارهای جمعیت در حال خودش بود : یا ستارالعیوب …یا ستارالعیوب … مانده بودم مناسبت این ذکر در اینجا چیست که دقت کردم و دیدم لابه لای ذکرش جمله ی دیگری هم می گوید : یا ستار العیوب ! خدایا مارا به حضرت فاطمه(س) آدم نشان بده …
تازه فهمیدم چه می گوید .گریه ام گرفت . روضه ی قشنگی بود برای من بی حال در روضه .
بقلم بانو صاد
از همان اول سفر یک دفتر گرفته بودم دستم و تا آخر سفر مشغولش بودم . گرچه باز هم آن طوری که می خواستم نشد . تقریبا نصف روزها را اصلا فرصت نکردم بنویسم. ولی بالاخره از داخلش یک چیزهایی درآمد که شاید ارزش خواندن داشته باشد . ان شاالله هر روز بخش هایی را می گذارم اینجا .:
قرار بود ساعت چهار صبح فرودگاه باشیم . ساعت پرواز را برای احتیاط نگفته بودند . دیشب در کل یکی دو ساعت خوابیدم . مشغول جمع و جور وسایل و مرتب کردن خانه بودم . خدا را شکر همان طور که دلم می خواست بدون عجله و استرس تمام شد . فقط یک خستگی مفرط همراهم ماند . فرودگاه مهرآباد خیلی شلوغ بود . از ماشین که پیاده شدیم همه جا پر بود از صدای خش خش . کشیده شدن ممتد چرخ چمدان ها روی آسفالت . لبخند زدم : اولین نشانه های سفر !
——————————————————————————–
زهرا و شوهرش ما را تا فرودگاه رساندند. هرچه اصرار کردیم نیایند قبول نکردند . بنده های خدا چهارصبح بیدار شده بودند آمده بودند دنبال ما . زهرا می گفت هیچ وقت به این راحتی بیدار نشده بودم ، امروز ذوق و شوق داشتم! به معنی واقعی"رفیق” است . خودشان پارسال با آژانس رفته بودند فرودگاه . حالا آمده بودند ما را از غریبی دربیاورند .
——————————————————————————–
در بعضی برنامه های تلویزیونی رسم است یک سری کلمه به طرف می گویند و او باید در جواب اولین کلمه ای که به ذهنش می آید را بگوید . مطمئنا اگر زمانی در چنین برنامه ای به من بگویند “فرودگاه” بدون تامل جواب می دهم : “صف” ! در فرودگاه هیچ راهنمایی مشخصی وجود نداشت . حتی کسی به ما نگفت مراحلی که باید تا پرواز طی کنیم چیست .کارمان شده بود اینکه هرجا صفی می بینیم - مخصوصا اگر یکی از اعضای کاروانمان در ان صف بود - برویم پشت سر بقیه بایستیم . همین.
——————————————————————————–
همسایه طبقه بالا را خیلی نمی بینم . هر یکی دوماه یکبار شاید . آن هم در حد یک سلام و احوال پرسی کوتاه در راه پله ها . دیروز رفتم حلالیت بطلبم . از جارونکردن راه پله ها و اختلاف نظر سر انباری پشت بام اذیت شده بودند. یک بشقاب شله زرد مامان پز هم بردم . یک ربع بعد پایین بود با بشقاب خالی شسته و یک پاکت سرراهی ! در تمام سفر تنها پول ایرانی همراهمان همین پاکت سرراهی بود که چقدر به درد خورد و چقدر یادشان کردیم .
——————————————————————————–
همان چند دقیقه ای که در فرودگاه جده از هواپیما پیاده شدیم تا به سالن ها برسیم کافی بود تا با آب و هوای اینجا آشنا شوم . فوق العاده گرم و شرجی . غیرقابل تحمل بود . از همان جده تا انتهای سفر هم تقریبا همه جا و همیشه همین طور بود . تنها استراحت گاههای ما اتوبوس ها بود و هتل . راه همیشه پر بود از گرما و گرما . و این برای من که حسابی گرمایی ام از بدترین ویژگی های سفر بود که تا انتها خیلی جاها زمین گیرم کرد و نگذاشت درست و حسابی عبادت کنم .
——————————————————————————–
یکی از اتفاقات خنده دار طول سفر چمدانمان بود . به توصیه ی موکد مامان و تجربه ی سفرهای قبلی ساکمان را حسابی روبان پیچی کردم که پیداکردنش وسط ساک هایی که همه شبیه همند آسان باشد . کاری که در عمره های عادی و حج واجب معمول است . اما بیشتر اعضای کاروان این کار را نکرده بودند . هیچ وقت هم تعداد ساک ها آنقدر زیاد نبود که با وجود اسم های بزرگی که رویش نوشته ایم نتوان پیدایش کرد . خلاصه که همه جا وسط این گروه دانشجویی نخبه ساک دهاتی ما بدجوری تو چشم می زد . پر از روبان های سبز سیدی و فیروزه ای !!
——————————————————————————–
تفاوت این سفر با سفر قبلی “همسفر” است . در عمره ی دانش آموزی تنها بودم و خلوت عجیبی درست کرده بودم برای خودم . حالا دونفر هستیم و نگرانم شادی با هم بودن به معنویت سفر لطمه بزند . کسی چه می داند . شاید هم خودش جزوی از معنویت سفر باشد . و من آیاته ان خلق لکم من انفسکم ازواجا لتسکنوا الیها …
بقلم بانو صاد