سفرنامه ، بخش اول
از همان اول سفر یک دفتر گرفته بودم دستم و تا آخر سفر مشغولش بودم . گرچه باز هم آن طوری که می خواستم نشد . تقریبا نصف روزها را اصلا فرصت نکردم بنویسم. ولی بالاخره از داخلش یک چیزهایی درآمد که شاید ارزش خواندن داشته باشد . ان شاالله هر روز بخش هایی را می گذارم اینجا .:
قرار بود ساعت چهار صبح فرودگاه باشیم . ساعت پرواز را برای احتیاط نگفته بودند . دیشب در کل یکی دو ساعت خوابیدم . مشغول جمع و جور وسایل و مرتب کردن خانه بودم . خدا را شکر همان طور که دلم می خواست بدون عجله و استرس تمام شد . فقط یک خستگی مفرط همراهم ماند . فرودگاه مهرآباد خیلی شلوغ بود . از ماشین که پیاده شدیم همه جا پر بود از صدای خش خش . کشیده شدن ممتد چرخ چمدان ها روی آسفالت . لبخند زدم : اولین نشانه های سفر !
——————————————————————————–
زهرا و شوهرش ما را تا فرودگاه رساندند. هرچه اصرار کردیم نیایند قبول نکردند . بنده های خدا چهارصبح بیدار شده بودند آمده بودند دنبال ما . زهرا می گفت هیچ وقت به این راحتی بیدار نشده بودم ، امروز ذوق و شوق داشتم! به معنی واقعی"رفیق” است . خودشان پارسال با آژانس رفته بودند فرودگاه . حالا آمده بودند ما را از غریبی دربیاورند .
——————————————————————————–
در بعضی برنامه های تلویزیونی رسم است یک سری کلمه به طرف می گویند و او باید در جواب اولین کلمه ای که به ذهنش می آید را بگوید . مطمئنا اگر زمانی در چنین برنامه ای به من بگویند “فرودگاه” بدون تامل جواب می دهم : “صف” ! در فرودگاه هیچ راهنمایی مشخصی وجود نداشت . حتی کسی به ما نگفت مراحلی که باید تا پرواز طی کنیم چیست .کارمان شده بود اینکه هرجا صفی می بینیم - مخصوصا اگر یکی از اعضای کاروانمان در ان صف بود - برویم پشت سر بقیه بایستیم . همین.
——————————————————————————–
همسایه طبقه بالا را خیلی نمی بینم . هر یکی دوماه یکبار شاید . آن هم در حد یک سلام و احوال پرسی کوتاه در راه پله ها . دیروز رفتم حلالیت بطلبم . از جارونکردن راه پله ها و اختلاف نظر سر انباری پشت بام اذیت شده بودند. یک بشقاب شله زرد مامان پز هم بردم . یک ربع بعد پایین بود با بشقاب خالی شسته و یک پاکت سرراهی ! در تمام سفر تنها پول ایرانی همراهمان همین پاکت سرراهی بود که چقدر به درد خورد و چقدر یادشان کردیم .
——————————————————————————–
همان چند دقیقه ای که در فرودگاه جده از هواپیما پیاده شدیم تا به سالن ها برسیم کافی بود تا با آب و هوای اینجا آشنا شوم . فوق العاده گرم و شرجی . غیرقابل تحمل بود . از همان جده تا انتهای سفر هم تقریبا همه جا و همیشه همین طور بود . تنها استراحت گاههای ما اتوبوس ها بود و هتل . راه همیشه پر بود از گرما و گرما . و این برای من که حسابی گرمایی ام از بدترین ویژگی های سفر بود که تا انتها خیلی جاها زمین گیرم کرد و نگذاشت درست و حسابی عبادت کنم .
——————————————————————————–
یکی از اتفاقات خنده دار طول سفر چمدانمان بود . به توصیه ی موکد مامان و تجربه ی سفرهای قبلی ساکمان را حسابی روبان پیچی کردم که پیداکردنش وسط ساک هایی که همه شبیه همند آسان باشد . کاری که در عمره های عادی و حج واجب معمول است . اما بیشتر اعضای کاروان این کار را نکرده بودند . هیچ وقت هم تعداد ساک ها آنقدر زیاد نبود که با وجود اسم های بزرگی که رویش نوشته ایم نتوان پیدایش کرد . خلاصه که همه جا وسط این گروه دانشجویی نخبه ساک دهاتی ما بدجوری تو چشم می زد . پر از روبان های سبز سیدی و فیروزه ای !!
——————————————————————————–
تفاوت این سفر با سفر قبلی “همسفر” است . در عمره ی دانش آموزی تنها بودم و خلوت عجیبی درست کرده بودم برای خودم . حالا دونفر هستیم و نگرانم شادی با هم بودن به معنویت سفر لطمه بزند . کسی چه می داند . شاید هم خودش جزوی از معنویت سفر باشد . و من آیاته ان خلق لکم من انفسکم ازواجا لتسکنوا الیها …
بقلم بانو صاد