احساس میکنم بعضی وقتا باید روی خاک افتاد ! سجده کردن را نمیگم ها …. همان لحظاتِ نابی را میگویم که دلت میخواهد با تمام ِ تمام ِ وجودت روی خاک بیافتی .. ( در فیزیک بهش میگیم : سقوط آزاد ! بی وزنی ! سبکی ….. یا جاذبه و کشش بی حد ِ زمین ! )
همان دَم که دلتنگی باشد و سکوت ….چشمهای تو باشد و یک دریا رحمت ِ خدا ….. ، همین افتادن ِ به خاک ، کفایتت میکند تا دلت را – دار و ندار ِدلت را – روانه ی عزیزت کنی …… آن وقت محبوبت هم بنشیند به تیمار کردن ِ تار و پود دل ِ زخم برداشته ات … آخ که چه کیفی میدهد !
راستی چقدر زخم ها ، دل را قشنگتر می کنند ؛ نه ؟
فاطمه …فاطمه …فاطمه ی 9 ساله …. همین !
میدانی گاهی شاید فقط همین- فاطمه – در یک گوشه ی بیابان ؛ خودش یک قصه ی تام باشد … و اینگونه فاطمه ها هر کدام خودشان زیر کپرها قصه هایی دارند که هر روز داردبطور زنده (!) اجرا میشود و کسی دستش به آن نمی رسد… نمی رسد تا حتی مستندش کند و به رخ چشم های ناشکر شهرنشینان بکشاند تا بلکه کمی آب شوند ! …
فاطمه ها از محرومیت و ناعدالتی به نفس نفس افتاده اند و ما کمی اینطرف تر از فرط ِ سرکشی ِ وطغیان ِ نفس ِ پرتوقعمان به نفس نفس افتادیم ! چقدر فاصله و تفاوت است میان ِ نفس نفس زدن های آدم ها ….
کوتاه میگویم. … آخه خیلی خوب حوصله ی محدود ِ شهری ات را حفظم ! من ِ دیوانه ی شهری را هم که میبینی قلم میزنم ، نه برای آزرده خاطر کردن لحظات توست و نه یک متن تکراری ادبی مینویسم در وصف محرومان ؛ که البته بدرد هیچ شان هم نمی خورد این نوشتن ها و قلم زدن ها !
مینویسم فقط برای ……….. ……………………….. اصلا برداشت آزاد است !
فاطمه ی نه ساله … کمی معلولیت جسمانی دارد ، روایت دختری است در جنوب کرمان، در منطقه ی محروم قلعه گنج … روایت یک خراش و زخم است روی پاهایش از ماسیدن زنجیر آهنی روی پوست ِ کودکانه اش !
حال عمومی اش نسبت به خیلی از بچه های معلول شهر بهتر است …. اما زیر کپر ، وقتی صبح ها آفتاب طلوع میکند ، کار مادر یا پدرش این است که پایش را با زنجیر به ستون ِ کپر محکم کنند و تا شب دیر وقت ، فقط به موعد خواب ، زنجیر از پاهای فاطمه باز میشود تا بخوابد و صبح دوباره …زنجیر …پای فاطمه …اسارت به جرم هیچ !
وقتی دلیلش را جویا می شویم ؛ مادرش میگوید میترسیم بازش کنیم بلایی سر خودش بیاورد …. بغض و کینه و هرچه احساس بد است در درونم فریاد میکند وقتی این حرفها را از روی نادانی یک مادر و خانواده می شنوم ! او را صبح تا شب زنجیر می کنند که نکند بیرون از کپر برود و تصادفی بکند یا بلایی سر خودش بیاورد!!! ….. چقدر درد دارد …. یک کودک نه ساله ، بخاطر محرومیت و ناآگاهی خانواده اش ، کودکیش را زیر یک کپر در کنار یک زنجیر دارد خفه میکند …
حتی سنگینی نگاهایش در یک عکس ِ بی جان از میان شکافت کپری لُخت ، تنم را می لرزاند از اینکه روزی فراموشم شود چیزاهایی را که دیده ام وشنیده ام …… مسئولیت …مسئولیت …. میتوانی واج هایم را شعار گونه بخوانی ! ملالی نیست …. هیچ ملالی !
بچه های جهادی ، امروز برایش جوراب آورده اند ، با مهربانی پایش می کنند …بچه های ما بغض میکنند ؛ اما فاطمه میخندد ! چه خوب که هنوزهجوم این همه ظلم بر قامت کودکی اش ، لبخند را از یادش نبرده …
دلمان میریزد برایش …. اما آن جوراب ….حضور ما …. بازی کردن با او …. چه دردی را میتواند دوا کند ؟
- از نعمات بیشمار جهادی ، همین یکی بس است برایمان ، که گاهی در اوج درگیری ها و مشغله های شهری مان وقتی خوب غرق شدیم و غصه دار گشتیم ، کافیست فقط یک صحنه ی کوتاه ، از خاطرمان بگذرد …. که هستند کسانی که همین الان دارند با ما نفس میکشند که آرزویشان هست که فقط یک ثانیه جای ما باشند … آن وقت هر چه مخیله ات را درگیر کرده ، پوچ میشود و به جای گله و شکایت میروی سجاده ات را پهن میکنی مینشینی به دعا کردن بچه های بیابان …. و چقدر کیف دارد وقتی خود ِ خودت را فراموش کنی ……….
حال؛ چه آسوده میشود برایت فراموش کردن غم هایی که خودشان را آویزان تو کرده اند ! انگار که غصه هایت کم کم روی ِ سر و صدا کردن هم نداشته باشند ، خودشان راهشان را میگیرند و میروند …… و تو آماده می شوی برای یک سقوط آزاد !
- یادآوری جهادی ، همیشه برایم یک سیلی محکم و آبدار است برای اینکه یادم بیافتد چقدر به شکرگزاری به درگاهش بدهکارم …. چقدر بد است که این بدهکاری کلان گاهی ( بخوانید همیشه ! ) یادمان میرود …آخر کسی که بدهکار باشد کارش به گله و شکایت نمیکشد که ….
- چقدر جهادی برای لحظه های شهری خوب است ! همین یک تصویر را یکجای آن حافظه بلند مدتت ثبت کن ! جایت بودم همین الان از روی صندلی پا میشدم ، چشم هایم را از این صفحه های روشن ساخته بشر می بستم ، خلاصه اش میکردم به یک سجده ای با محتوی الحمداللهی که از عمق وجودم دود کند و یک استغفاری که حالم را جا بیاورد….
- فقط میدانم خیلی بدهکاریم … خیلی …… خداوند خودش این طلبکار بودنمان را ببخشد ، وقتی حسابمان خالی خالی است اما به رویمان نمیاورد و باز نعمتی در دستمان میگذارد و روانه مان میکند …. حیف که نابینا شده ایم !
- از زنجیری که برای خود دارم میبافم میترسم ! نه از زنجیر پای فاطمه ی معصوم …. باور کن !
- امام صادق علیه السّلام : همواره به كسى نظر كن كه نصیبش از نعمتهاى الهى كمتر از تو است تا شكر نعمتهاى موجود را بجاى آورى و براى افزایش نعمت خداوند، شایسته باشى و قرارگاه عطیه الهى گردى
الحدیت - روایات تربیتى، ج1، ص81
بقلم ریحانه بانوی جهادگر