مورتالیته و جیغ سیاه
من معمولا کتابها را بو می کشم. مثل جویندگان طلا فلزیابم را می گذارم لای صفحات مجله ها و کتابها و سایت ها، بین حرف های دوستان و متخصصان و گزارش ها و هروقت رد پایی از یک نوشته دلچسب ببینم آنقدر دنبالش را می گیرم تا پیدایش کنم.
مورتالیته و جیغ سیاه هم از آن کتابها بود که یک سال تمام دنبالش بودم بارها اسم عجیب و غیبش را از کتابفروشی های مختلف سوال کردم و آخر سر هم مجبور شدم سراغ خود ناشر بروم.
وقتی بالاخره زنگ زدم و یک روز شلوغ وسط بدوبدوهای دانشگاه و کلاس و سر کار، با کلی تاخیر و کمی ترس و لرز خودم را رساندم به طبقه چندم آن ساختمان اداری و یک جلد از کتاب را گرفتم خودم هم از این همه اصرار و پیگیری خنده ام گرفته بود.انگار پیگیری های من و غر زدن های چند دقیقه ای ام درباره اینکه چرا هیچ کدام از کتابفروشی های انقلاب نباید این کتاب را داشته باشند؟!!! برای آن خانم منشی یا مسئول دفتر هم خیلی جالب بودم که وقتی داشت مشمای کتاب را تحویلم می داد با حالتی بین خنده و تعجب پرسید: از کجا می شناختید؟
خب. چه جوابی باید می دادم؟ راستش را گفتم: خیلی وقت پیش چند بخشش را در یکی از شماره های همشهری داستان خواندم.
توی دلش گفت: فقط همین؟ و من توی دلم گفتم: فقط همین!
حالا این کتاب ارزش این همه گشتن و پیگیری و پرس و جو را داشت؟
بله داشت. وقتی داشتم کتاب را می خواندم ، این جمله بارها از ذهنم گذشت.
مورتالیته و جیغ سیاه که اسمش را هم مثل طرح جلدش خیلی دوست نداشتم و بارها موقع گفتن نامش به فروشنده هایی که هیچ کدام نمی شناختندش سرخ و سفید شدم، روزنوشت های یک پزشک زنان و زایمان است. از روزهای بیشتر تلخ و کمی شیرین رزیدنتی در بیمارستان یک شهر کوچک. اگر مثل من از آن آدم های کنجکاو نباشید که دوست دارند از همه رشته های عالم سر دربیاورند، موضوعش چندان جذبتان نمی کند. ولی قلمش چرا.
نویسنده کتاب، آنقدر روان و داستانی نوشته و آنقدر هنرمندانه ریز و درشت های کارش را برایت توصیف کرده که بعد از چند صفحه کم کم یادت می رود که تو یک دانشجوی ادبیاتی که نه رشته و نه هیچ کدام از تجربیاتت حلقه اشتراکی با شاخه های پزشکی ندارد. همراه نویسنده می شوی. با غصه هایش غصه می خوری، با عصبانیت هایش گر می گیری، از مظلومیت هایش حرص می خوری…با او یاد میگیری و ذوق می زنی و تمرین می کنی: اولین تولد…اولین سزارین…اولین شکافتن…
و هر ده بیست صفحه یکبار داغ می شوی و بلند می شوی کتاب را ببندی و بروی یک نظر طولانی برای وبلاگ نویسنده بگذاری که چرا اینقدر تحمل کردی؟ چرا به کسی چیزی نگفتی؟ چرا از همان اول همه چیز را رک و پوست کنده برای رئیس بیمارستان و رئیس گروه نگفتی؟ چرا کار را به وزارتخانه و غیره نکشاندی؟ چرا همه چیز اینقدر دیر باید درست شود؟!!!!
خواندن کتاب خوب مثل دیدن فیلم در سینما می ماند. بعد از دو ساعت که چراغها را روشن می کنند. سرت را به این طرف و آن طرف می چرخانی، چند بار سریع پلک می زنی…یک نفس عمیق می کشی و یادت می آید اینجا کجاست و تو کی هستی.
آن وقت است که مطمئن با خودت می گویی: من هیچ وقت پزشک نمی شوم!
بقلم بانو صاد