بوی ِخیس ِخاک ، گیجم میکند … آفتاب ، ریخته روی صورتم که بیدار می شوم …..
سَر و صدایش از حیاط می آمد ، همه ی نباتات و متعلقاتش را خیسونده بود … میدانست مجنون ِ قاطی شدن بوی گِل و خیسی برگ هایم !
سرم را از پنجره می اندازم بیرون و دست هایم را تکیه میدهم به قاب پنجره ، خیره شده ام به ” او ” که حالا میان همان حیاط ِکوچک ، روی همان تخت ِ چوبی ِقدیمی با گلیم قرمز ؛ دراز کشیده ، حتما گوشش دنبال صدای بلبل هاست ، فقط من احساسات ِنابش را میدانم !
هوا قر وقاطیست ، یک مُشت نور ،صورتم را گرم میکند و نسیم خنک ِخیس هم ، لُپ هایم را حسابی قلقک می دهد ….
می روم سمت ِسماور ، گذاشته َمَش رو یک چهار پایه ی چوبی ِکوتاه ، چایی تازه میگذارم در قوری چینی البته با کمی هم هِل .. و مثل همیشه به سان ِیک طفل دو ساله ، ذوق شنیدن ِ قُل قُلش را دارم ، اصلا شاید به خاطر همین است که هنوز دوست ندارم ، سماور های جدید و شکیل را جایگزینش کنم !
پارچه ی چهار گوش ِسفید را روی پُشتی قرمز مرتب می کنم ، دو لیوان ِ من و خودش را وارسی میکنم تا حسابی برق بزند ، دوست دارم کیف کند …البته بیشتر دوست دارم خدا کیف کند ! میدانم حواسش به همه چیز هست …. باید بیشتر حواسم به همه چیز باشد !
پرده را کنار میزنم ، پنجره را نیمه باز ، بوی ربیع الاول می ریزد در اتاق ……
مثل همیشه غافلگیرم کرده ، سفره را که باز میکنم، نان ِتازه اش را از همان نانوایی ِسنتی ای که خمیرهایش را در تنور گِلی میپزد تا جان بگیرند نان ها، برایم خریده ؛ دوتا تخم مرغ می شکنم در ماهیتابه ، جلیز ولیزش را دوست دارم !! هنوز سفت نشده می ریزمش توی ظرف ، با ذوق می نشینم به تزیین کردنش …
بساط کرسی کوچک زمستانی هنوز گوشه اتاق پهن است ، چقدر زنده بودن گرمی کرسی می ارزد به این شوفاژ های بی روح ِ آپارتمان های این شهر …
دسته ی گل نرگس را پریروز گرفته بودم از مترو ، هنوز جان دارند و تره تازه اند حسابی ….. می آورم میگذارم وسط سفره ی صبحانه ! صدای قل قل سماور بلند شده و من باز و باز ذوق میکنم !
سجاده هایمان ، روبروی پنجره در دل خورشید پهن است ، کنار همدیگه ، تسبیح فیروز ه ای من همیشه شلخته روی سجاده افتاده ، اما تسبیح او همیشه در طواف ِمهرش جا خوش کرده ، حریم محرمانه ی ما و خدایمان را دوست دارمش …. بوی گلاب میدهد ! نه گلاب صنعتی شهرها ….نه ! بوی گل و آب میدهند …. همیشه یک کاسه سفالی آب کنار سجاده هایمان هست ، جفتمان دوست داریم به آب خیره شویم وقتی خورشید زیر آب شنا میکند …. راستی هر روز یک نوشته برای هم روی سجاده هایمان میگذاریم ، گاهی هم یک حدیثِ ناب …… مشکلاتمان اینطور حل می شود سر سجاده هایمان !
رد ِنگاهم رو به سجاده هاست که سایه اش حواسم را پرت میکند ، بالاخره آمد ….. میخندم ، از جایم بلند می شوم …او هم میخندند…. احترام گذاشتن را دوست دارم ! …
دیشب نگذاشت در کندن چند کتیبه ی مشکی کوچکی که تخت دیوارهای خانه مان بود ؛ کمکش کنم ، میدانم دوست داشت بغض هایش را من نبینم ، اما یقین دارم کتیبه ها را که داد من تا کنم ، اشک هایش هم لای تار و پود مخملی کتیبه ها گم شده بود ….
* دوستانم میگفتند نمی شود در شهر به جای مبلمان ، پشتی های قرمز گذاشت ، نمی شود ! اما من عاشق اینم که همه روی زمین دورهم بشینند و یک تشکچه هم بدهم بگذارند زیر دستشان تا کیف کنند .. !!
احتمالا هنوز به بلوغ ِ کافی شهر نرسیده ام که این چنین شهرگریز و مدرن گریز شده ام …فکرهایم هم پریشانند … عجیب مجنون ِ سادگی َم ! افسوس که در خانه پدری نمی شود چندان مانور داد ، اینجا بساط ها طور دیگری اند ، پُشتی نداریم !
بخار چایی بلند میشود …
امروز اول ربیع است و نمیدانم چرا این اعتقادات ِ خوشمزه ی دینم ، بوی عشق میدهد ….
هوس عاشقی ریخته در سراسر وجودم …..
احترام گذاشتن را دوست دارم وقتی حواسش نباشد و خم شوم دستانش را ببوسم …. احساس میکنم خدا هم کیف میکند ! وقتی تفسیر دین بیافتد به دستان من ِ نابلد همین می شود دیگر …!
دینم را دوست دارم …. احساس میکنم به زندگی آدم ، مزه ی ناب آسمان میدهد …. ! خوشمزه است … و دلم عمیق می سوزد برای کسانی که با ” دین ” نفس نکشیده اند و حالا برایش سپر گرفته اند … میدانم که ما خود مقصر بودیم !
***
سفره را تا میکنم ،تشکر میکند و بلند می شود ، میدانم کجا میخواهد برود ،….
حتما همان اتاق پشتی ،جایی که یک پارچه سفید سفید پهن کرده ام و رحل قرآنش مهیاست ، از بسم الله ش که شروع میکند ، دلم می لرزد …، وقتی صدایش اوج میگیرد در آن آیات حساس ، دلم میخواهد غش کنم برای آن کلماتِ ….
خوشحالم هر صبح ، خانه را با قشنگترین ملودی صفا میدهد ، دیگر دوست ندارم حتی رادیو را هم روشن کنم ، تا وقتی صدایی هست که جان داشته باشد و از جانان بگوید ، چه نیاز به فرکانس های مصنوعی رادیو …. ، صدایش عشق را روی در و دیوار خانه میچسباند و هوای قره قاطی اینجا را هم ، استرلیزه میکند ! باور نمیکنی ؟ ….
من با دینم عشق میکنم ، هرچه دارم از دینم دارم ……قسم به همین روز اول ربیعش که میگوید بشارتتان باد به یک لبخند و یک تبسم عاشقانه ! ؛ دین ، همه چیز است .. به قدر ِ ناچیزی که چشیده ام سخن میگویم سندِ کلاس اولی بودنم هم همین چند خطیست که بی رخصت جاری میشود ، گرنه اگر بیش از این چشیده بودم از دین ؛ حکمش سکوت بود ، خوش به حال آن دلدادگانی که بهره ای بیشتر از دین شان برده اند …
خدا سکوت را روانه ی دلم کند ….
ان شالله
بقلم ریحانه بانو