اتوبوس نوشت 1
دقیقا یک ایستگاه بعد از سوارشدنم، خانمی سوار شد و کنارم نشست. میانسال بود و سرو وضع و چهره اش معمولی بود. چیزی از نشستنش نگذشته بود که بدون مقدمه گفت: “خونه مون پیچ شمرونه. توی شلوغی و آلودگی. اما من سرسبزی و آرامش می خوام. ” و ساکت شد.
از این حرف بی مقدمه و یهویی اش تعجب کرده بودم. منتظر بودم حرفش را ادامه دهد که نداد. غرق در افکارش بود و روبرویش را نگاه می کرد.
پنج دقیقه ای گذشت که دوباره برگشت طرفم. من هم نگاهش کردم. زل زده بود به من ولی انگار مرا نمی دید. گفت: “جنگ خیلی بده! موشک بارون خیلی بده!! پسر من توی موشک بارونا فقط یک سالش بود. من همه ی اون ماههایی که بمبارون می کردن پسرمو بغل می کردم و نمی ذاشتمش زمین.”
اینجا که رسید مکث کرد. برای این که دوباره حرفش را نصفه نیمه رها نکند گفتم: “بله! خیلی سخته!”
بعید می دانم حرفم را شنید. بلافاصله گفت: “باورت می شه تا دوسالگی برای پسرم کفش نخریدم؟ توی اون یه سال موشک بارون بچه مو یه سانت از بغلم دور نکردم…”
حرفهایش، نحوه ی حرف زدنش، حرکاتش، همه و همه شگفت زده ام کرده بود. نمی دانم چرا در آن لحظه هیچ چیز به ذهنم نمی رسید که بگویم. فقط نگاهش می کردم و دلم می خواست حرف بزند.
چشم از من گرفت و به بیرون خیره شد. گفت: “وقتی موشک بارون تموم شد دو سالش بود. بردمش مسافرت. بچه م بعد از دوسال هنوز بلد نبود راه بره…”
چشمهایش حالت بخصوصی گرفته بود. کمی ترسناک حتی. گفت: “پسرم می ترسید راه بره. می ترسید از من دور بشه. از تاریکی می ترسید. از زیرزمین می ترسید. از شب می ترسید. از همه چیز می ترسید. می ترسید…”
قسمت پایینی مقنعه اش را بالا آورد و گرفت جلوی صورتش و با صدای آرام شروع کرد به گریه کردن!!!
اگر بگویم داشتم از تعجب شاخ در می آوردم کم گفته ام. زبانم بند آمده بود. حتی نمی توانستم دلداریش بدهم. سی چهل ثانیه گریه کرد. بعد مقنعه را از جلوی صورتش کنار زد و روبرو را نگاه کرد. چشمهایش خیس بودند. صورتش هم. فقط نگاهش می کردم. نمی دانم متوجه نگاههای من بود یا نه. هنوز چشمهایش خشک نشده بود که بلند شد و بدون این که نگاهی به من بیندازد پیاده شد.
بقلم ز. مهاجری