خدای را سپاس که سرانجام آن تابستان کش آمده و لایَتَچَسبَک تمام شد و ماه دوست داشتنی مهر و فصل پاییز آمد . به همین مناسبت خاطره ی روز اول مدرسه ام خالی از لطف نیست !
اندر احوالات اینجانب همین بس که زمانی پای به مدرسه گذاشتیم که نه خبری از کیف خوشگل امروزی بود و نه خبری از لوازم التحریر گل و بلبل و نه حتی خبری از جشن شکوفه ها ! ای بخشکی شانس !
ما در حالی وارد پایه ی اول شدیم که مادرمان شخصن به تنهایی تشریف بردند بازار و دقیقا یک مدل کیفی که ما از آن بیزار بودیم برایمان خردید به علاوه ی یک عالمه دفتر بی خط کشی که خدا خودش میداند ما بر سر خط کشی کردن آن دفترها چه شب ها که تا صبح نخسبیدیم !
گذشته از غم کیف دوست نداشتنی و دفتر های بی خط کشی و غم جلد کردن آنها بر دل یک دختر هفت ساله ، غم نداشتن جشن شکوفه ها را هم اضافه بفرمایید .
و اما بعد :
روز اولی که ما به مدرسه رفتیم مادر جان ما را رساندند تا جلوی درب مدرسه و سپس به ما که در هفت سالگی هم مستقل و اجتماعی بودیم فرمودند: رو به سلامت و همان پشت در مدرسه ما را بوسیدند و رفتند.
ما هم رفتیم درون مدرسه و لا به لای همه ی بزرگترها که وسط مدرسه پخشو پلا بودند دنبال هم سن و سالهای خودمان بودیم که در کمال تعجب دیدیم اکثر هم سن و سالان ما دهان هایشان باز است و در حال ضجه و عربده زنی می باشند و ما همینطور خوش خوشان در حیاط مدرسه راه می رفتیم !
تا اینکه یک خانمی ما را کشف کردند و گفتند : اسمت چیه دخترم ؟ ما هم که در یک خانواده ی اطلاعاتی رشد یافته بودیم و می دانستیم که هر کسی در کوی و برزن نام ما را پرسید فوری نباید به او اطلاعات بدهیم به ایشان گفتیم : اسم خودتون چیه ؟
ایشان در کمال تعجب فرمودند: اسم من خانم مدیره !
من هم افاضه فرمودم: اسم من هم دانش آموز کلاس اوله !
خانم مدیر که شیفته ی شخصیت ما شده بود دست ما را گرفت و ما را با خود به سر صف برد و بلند گو را روشن کرد و گفت : پدر مادرها لطفا تشریف ببرند بیرون . کلاس اولی هایی هم که گریه می کنند به این دوستشون نگاه کنند که چقدر خوشحاله برای اینکه اومده مدرسه تا سواد یاد بگیره !
بعد به من نگاه سرشار از محبتی انداخت و گفت مگه نه عزیزم ؟
ما هم که از چیز دیگری خوشحال بودیم گفتیم : نع !
خانم مدیر با تعجب و چشم های ورقلمبیده به ما گفتند : اع ! مگه تو خوشحال نیستی که اومدی مدرسه ؟
ما هم دوباره خیلی قاطعانه افاضه فرمودیم که : نه ! من برای اینکه اومدم مدرسه خوشحال نیستم برا یه چیز دیگه خوشحالم !
خانم مدیر که حسابی متعجب شده بود و یک جورهایی پشت بلندگو ضایع شده بود پرسید :پس برا چی خوشحالی ؟
ما هم فرمودیم : برای اینکه دلم خاگینه می خواست بعد مامانم گفت روزی که میری مدرسه برات خاگینه درست میکنم که زنگ تفریح بخوری . الان هم خاگینه توی کیفمه و منتظرم زنگ تفریح بشه تا بخورمش !
با شنیدن این عبارات لطیف از اینجانب تمام پدر و مادرهایی که آنجا حضور داشتند و ناظم ها و معلمان از خنده روده بر شدند و اینجانب با تعجب به این فکر میکردیم که شاید الان همان زنگ تفریح باشد که باید خاگینه را بخورم!
خلاصه کلاس بندی انجام شد و ما به کلاس رفتیم و هم چنان دهان همکلاسی هایمان از شدت عربده و گریه باز بود و اینجانب خوشحال به خاگینه فکر میکردم !
معلم مان هم آمد سر کلاس و اسم هایمان را پرسید و کلی برایمان حرف زد که یادم نیست و من هم چنان به خاگینه فکر میکردم و کیفم را در آغوشم گرفته بودم !
ناگهان صدای زنگ آمد و همه انگار که از زندان آزاد شده باشند همانطور گریه کنان و عربده زنان دویدند از کلاس بیرون و معلممان هم نمیدانیم چطوری همراه آنها دوید و رفت .
کلاس خالی شد و ما به خیال اینکه لابد زنگ تفریح است خاگینه را از کیفمان بیرون آوردیم و مشغول خوردن شدیم . سکوت عجیبی بر مدرسه حکم فرما شده بود و ما با لذت خاگینه را می خوردیم که ناگهان دیدیم خانم مدیر آمد به کلاس و با نارحتی گفت : چرا هنوز توی کلاسی ؟ ما هم با یک مقداری ترس از اخم خانم مدیر گفتیم خب زنگ خورد من هم نشستم خاگینه ام را بخورم !
پشت سر خانم مدیر مادرم وارد کلاس شد با چهره ای که کمی تا قسمتی نگران بود و گفت :بازم آتیش سوزوندی ؟
اینجانب که خاگینه کوفتمان شده بود متعجب به مدیر و مادر نگاه می کردم که چطور مادرم از مدیر بخاطر ماجرای سر صف عذر خواهی می کرد . مدیر هم که گاهی زیر چشمی و چپ چپ به من نگاه می کرد به مادرم گفت: دیگه برای زنگ های تفریح خاگینه نذارید تا حواسش از درس و مشق پرت نشود !
عارضم خدمتتان که در راه منزل مادر که ماجرای سر صف را از خانم مدیر شنیده بود حسابی مرا دعوا کرد و من همچنان به باقیمانده ی آن خاگینه ای که در کیفم مانده بود فکر میکردم.
بقلم طهورا