یه حسرت نفرت برانگیز
الان همون حسرت تلخ بی معنی و مزخرف دوباره اومده سراغم! اینکه با تمام عشقی که به زن بودنم دارم کاش یه مرد بودم! اونوقت می تونستم به هر جایی هروقت که بخوام برم، می تونستم شب برم تو خیابون و کنار خطی که ماشینا حرکت می کنن راه برم، می تونستم قبل از اذان صبح تو یه خیابون دنبال صدای اذان بگردم و بین الطلوعین تو کوه به آسمون نیگا کنم و هزارتا تونستن دیگه که محدودیت زیبای زن بودن بهشون شکوهی میده که اگر می داشتمشون شاید برام هیچ جذابیتی نداشتن!
ولی می دونم زن بودن بهم فرصتی میده که بدون همه اون کارا رشدی داشته باشم که هیچکدوم از اونا برام فراهم نمی کنن. زیبایی زنانگی به جزئیاتیه که فقط از این زاویه می بینی، به دنیای رنگی و پر از خاطره ای که فقط من می تونم داشته باشم. آمنه همیشه می گفت زندگی مردا مثل یه عکس سیاه و سفید می مونه و زندگی ماها درست مثل یه عکس رنگی و پرنشاط؛ واقعا راست می گفت آمنه. ما پر از رنگیم و آزادی و آزادی زنا به محیط سازیشونه، هیچ مردی نمی تونه اونطور که ما زنا محیط رو می سازیم، بسازه!
تمام محیط اطراف پره از رنگ و بوی زنانه…
من عاشق رنگای خاص زن بودنم و البته آزادی و آزادگی که تو این فضا برام مهیاست. به نظرم زنا آزادترین موجودای دنیان، حتی اگه نتونن تو هر ساعتی که بخوان برن کوه و خیابون!
باربط نوشت: چقد این مدت از زنانگی حرف می زنم و البته چه لذتی داره تو این دنیا غوطه ور بودن…
بقلم س. دانشور