کی هفت سال گذشت؟
یادش بخیر . شب های قدر بود. آخر روز کنار کمدها ایستاده بودیم و همان طور که وسایلمان را برمی داشتیم حرف می زدیم. من و زینب و محبوبه. سه تا دختر دوم دبیرستانی با مانتوهای کرم و روسری های شیری که مقنعه سر کردن و چادرپوشیدنشان را طول می دادند تا بیشتر با هم حرف بزنند. تازه رفته بودم آن دبیرستان و هنوز با هم اخت نشده بودیم. داشتیم برای شب التماس دعا می گفتیم که حرف رسید به ازدواج. هرسه نفر خجالت کشیده بودیم و یکی نبود حرف را جمع کند. من تازه وارد دوباره از راه عقل وارد شده بودم که : خب مهم ترین دعا همینه. خیلی مهمه. بعد سه تایی تصمیم گرفته بودیم برای ازدواج هایمان دعاکنیم.
زینب را سالهاست ندیدم. خبری هم از او ندارم. هنوز دبیرستانی بودیم که ازدواج کرد. روز عروسی اش را خوب یادم است. چقدر با آرایش بزرگ تر شده بود به زعم دنیای بچه گانه من. از محبوبه دورادور خبر دارم. پارسال توی یکی از غروب های دلگیر زنگ زد و یک ساعتی حرف زدیم. دوباره من تنبلی کردم و ارتباطمان قطع شد. روز عروسی اش را خوب یادم هست. می گفتیم محبوبه چقدر ژست عروس ها را خوب می گیری. بس که اخم کرده بود و خانم سر جایش نشسته بود.
عروسی من هیچ کدامشان نیامدند.
دیشب، نصف شب ، همین طوری، یهویی، یاد تصویر آن روز کنارکمدها افتادم و بغض کردم. گریه ام گرفت. من کی اینقدر بزرگ شدم؟ کی دعاهایمان براورده شد؟ دلم یک دنیا برای هردویشان تنگ شده.
کاش بودند و حالا با هم از زندگی حرف می زدیم.
بقلم بانو صاد