من او را دوست داشتم
یا مَنْ هُوَ فى وَفاّئِهِ قَوِى كتاب هایی هستند كه میتوانند با روح آدم بازی كنند، میتوانند جلو بیایند و نفوذ كنند و تسخیر. میتوانند درگیر ت كنند و فكر و حس ت را مشغول. هرچند بستگی دارد كه خواننده چه قدر با گارد باز نشسته باشد روبروی كتاب و اجازه داده باشد روحش درگیر شود. كه بعضی افراد صرف خواندن و روزنامه وار كتاب میخوانند. با این حال اغلب آدم ها كتاب را من باب بردن لذت یا اضافه شدن چیزی میخوانند و برای همین آنقدر كه لازم است، روحشان را باز میگذارند. كتاب اگر كتاب خوبی باشد، دست خواننده را میگیرد و همراه خودش میكند. اگر داستان باشد، میبردش داخل داستان. میگوید: ببین! این طور بود كه آن طور شد… قصه از این قرار بود و به اینجا رسید… كتاب اگر خوب باشد، آدم را همراه میكند و حداقلی از فكر خواننده را به خود میكشد. . خود من از آن آدم هایی هستم كه اغلب درگیر كتاب ها میشوم. حالا كتاب داستان باشد یا درسی یا عقیدتی یا شعر، چندان فرقی نمیكند. اگر این درگیری پیش نیاید، اثرگذاری و ماندگاری اش برایم كوتاه مدت تر میشود. من میگذارم كتاب جرعه جرعه و مزه مزه پیش برود، برای همین هم هست شاید كه دامنه كتاب های خوانده ام آنقدری نیست و هیچ وقت هم در شیوه های تندخوانی كتاب موفق نبوده ام یا هیچ وقت نتوانسته ام از فصل ها پرش كنم و یك فصل یا مبحث را بخوانم و بی خیال قسمت های قبل بشوم. بماند كه چه قدر این شیوه توی درس خواندنم وقت گیر و اذیت بوده، گرچه اغلب دركِ مطلب را بهتر میكرده. . بگذرم. نیامدم از مدل كتابخوانی ام بگویم كه! آمده ام از یكی از این كتاب های خوب و درگیركننده بگویم. نمیدانم. شاید برای سن و سال من یا جنس من یا خصوصیات فردی من این حد درگیر كننده بوده! اما فكر كه میكنم، میبینم انقدرها هم نباید مختص من و امثال من باشد. موضوع كتاب چیز جدیدی ست. البته ظاهرا چیزی ست كه زیاد دیده ایم. ترك شدن، خیانت، رفتن، جاماندن… اما این بار از موضعی متفاوت. آدمی كه تا نیمه رفته و رها كرده، نشسته و قصه زندگی اش را برای آدمی كه جاگذاشته شده، تعریف میكند… اینكه بتوانی این آدم را درك كنی یا نه، همراهش بشوی یا نه، حرف است… كلا اینكه همراه هركدام از شخصیت های كتاب شوی… به گمانم اكثر آدم ها، حداقل در مقطعی از زندگی شان، یكی از این شخصیت ها را از نزدیك درك كرده اند، حالا برای خودشان نبوده باشد، یحتمل برای نزدیكان یا دوستانشان بوده و همین هم ارتباط گیری و همراهی با داستان را راحت تر میكند. . خوب یادم هست كتاب را یك روز تعطیل دست گرفته بودم. اوایلش راحت پیش نمیرفت، اما بعدتر كه وارد قصه شد، خووب بود و میكشید. هربار با یكی از آدم های قصه مینشستم و حس هایش را حس میكردم و دردهایش را میكشیدم. یك جاهای داستان حتی بغضم گرفت اما رد شدم. یک جاهایی هم سنگین بود درک و ارتباط برقرار کردن و حق دادن یا ندادن… . چندباری آمدم اینجا تا توی وبلاگ از كتاب بنویسم و معرفی کنم (البته كاملا متفاوت از این كه الان دارم مینویسم). حتی شاید كمی تحیلی و راجع به موضوع خیانت و كتاب به عنوان حاشیه! ولی الان دلم نمیخواهد آن طور. . دو هفته قبل، كتاب را دوباره دست گرفته بودم. این بار اما بیشتر حس ش میكردم و رسماً اشكم را هم درآورد… به هرحال، نمیخواهم زیاد بگویم، فقط خواستم به عنوان توصیه ای، بیاورمش اینجا. . اگر كلا داستان خواندن برایتان جالب است. اگر دلتان میخواهد از حال و روز آدم های رفتن، آدم های جامانده، آدم های واداده، آدم های درگیر و در عشقی مانده و اینها بخوانید. اگر دلتان هوس یك كتاب سبك اما روان و گیرا و درگیركننده را كرده. حتی اگر حدس میزنید سلیقه تان به سلیقه من میخورد یا میخواهید برای یك بار هم سلیقه مرا امتحان كنید، پیشنهاد میكنم بخوانیدش. برای من جالب و خواندنی و درگیر كننده بود.
مشخصات كتاب هم:
من او را دوست داشتم
نویسنده: آنا گاوالدا (فرانسوی)
مترجم: الهام دارچینیان
نشر قطره
تعداد صفحات: ۱۷۵
بقلم نجوای من