کام شیرین (داستانک)
میز که سوار پایه اش کردم ، خودم انداختم روی صندلی :«آخیش». اندازه همه روزهای سال خستگی تو تنم وول می خورد. همیشه انجام کار خیر و ثواب آرزوم بود ؛ و حالا تو آرزوم بودم ، بزرگترین میدان شهر و من و این صندوقی که باید از کمک مادی مردم پر می شد. دستم که تو جیبم داشت گرم می شد و درآوردم تا نگاهی به ساعتم بندازم. انتظار داشتم اول بسم الله کمک بیشتری جمع کنم. اما انگاری کار ما جذابیت نداشت برای کسانی که به سرعت از جلو صندوق خیریه عبور می کنند. لابد می خواستند به سرعت به جایی که باید بروند ،برسند. به خودم آفرین گفتم که به این جا هم فکر کرده بودم. فوری پاکت شکلاتی که همراهم بود و رو میز گذاشتم و پاره ش کردم. مردم یه کامی شیرین می کنند و بعد هم کمک. حتم داشتم این کارم عملی می شد.
اما ساعتی که گذشت با ناباوری به مردمی نگاه می کردم که کنار میز می آمدند ، شکلاتی بر می داشتند و به سرعت دور می شدند. شاید تو دل صلواتی هم نثار می کردند.
میم . آقاسی