چه فرقي مي کند..؟!
ناخواسته بسوي آرامگاه کشيده شدم،خيلي وقت بود که به اين منزلمان سر نمي زدم!آخرين بارمحرمي بود به گمانم.. چند وقت پيش اموات غافلگيرمان کرده بودند و بي مقدمه به خوابم آمده بودند،ماهم امروز غافلگيرشان کرديم،خفن! رفتيم سرمزارشان نهج البلاغه خوانديم…
اموات را بگو که دل خوش کرده اند بخاطر آنها مي رويم آرامگاه! …زرشک!مامي رويم که کمي با زندگي در خانه ي شخصي آشنا شويم! خوشيِ اجاره نشيني زده زيرِدلمان!چند روز پيش دخترِ همسايه،هم سن و سال خودمان،تخليه کرد،کليد را هم تحويلِ صاحبخانه دادو آمد که زندگيِ شخصي اش را شروع کند!حالا چه فرقي مي کند توي اجاره نشيني چه مرضي گرفته بود؟مهم اينست که اکنون مثلِ بچه ي آدم دارد آن زير زندگي اش را مي کند!بي سروصدا!ماهم امروز رفتيم آخرسالي يک دستي به منزلِ ابدي مان بکشيم و خلاصه يک خانه تکاني کرده باشيم!
سهم ما از خاک وقتي مستطيلي بيش نيست
جاي ما اينجاست يا آنجـــــا چه فرقي مي کند
علف ها را کندم،سنگهاي نافرم را کنار زدم،يک لايه از گِل هارا هم زير و رو کردم.کمي هم نشستم و با هم خانه اي هايم درد و دل کردم!سوسک را چندشم مي شد دستم بگيرم،اما حلزون را گذاشتم روي تکه چوبِ خشکي و کلي باهم حرف زديم! کرمِ خاکي را هم محل نذاشتم!بي حيا!،خيره شده بود به حدقه ي چشم و سوراخِ بيني ام!خارشي در سوراخِ گوش ها وبيني هايم احساس کردم…صدايِ قرآن که از بلندگوهاي آرامگاه بلند شد،همه شان به جنب و جوش افتادند،
براي نماز مي شتافتند به گمانم…!
سرم را بلند کردم،وحشتِ آرامگاه مي خواست مراببلعد!رفتم بلند شوم چادرم کشيده شد،اين بوته ي خار قبل از نشستن من بود؟!پس چرا من نديده بودمش؟چادرم را کشيدم،پاره شد!…اين قبرها موقعِ آمدن اينقدر زيادنبودند،چرا تمام نمي شوند.حتي خودم که الان فکر مي کنم،متوهمانه ست،اما در آن لحظه منتظربودم هر آن دستي از توي قبري بيرون بيايد و پايم را بگيرد! هوا سوز داشت.دست هايم بي حس شده بود.پاهايم هم که تا بحال جمع بودندوقتي بلند شدم کرخ شده بودند.نوکِ انگشتان پاهايم گز گز مي کرد.نمي توانستم راه بروم.خودم را تا درِ آرامگاه کشاندم…
خدايا!من از نشستن پشتِ بامِ اين خانه اينگونه مي ترسم،واي از روزي که ساکنش شوم…
إرحم في هذالبيتِ الجديد الغربتي…
ياد شيرين تو بر من زندگي راتلخ کرد
تلخ و شيرين جــــهان اما چه فرقي مي کند
ح.الف