برای مونا
اگر بخواهم کودکی ام را کتاب کنم، و اگر داستان کودکی ام دویست صفحه داشته باشد، بی اغراق صد و پنجاه صفحه اش را “مونا” پر خواهد کرد!!
از روزی که خودم را شناختم، “مونا” همیشه کنارم بوده. تقریبا خاطره ای از آن روزها ندارم که یک جایش به “مونا” ربط پیدا نکند. جانمان برای هم در می رفت. همه ی جیک و پوکمان با هم بود. اصلا همه ی عشقم برای رفتن به خانه ی مامان سوری، مونا بود و اتاقش و آن کمد جادویی، که همیشه یک چیز جذاب و جدید تویش بود.
آن روزها، همه ی حرفهایش را بی چون و چرا می پذیرفتم و حتی یک درصد هم فکر نمی کردم ممکن است چاخان باشد و زاییده ی تخیلش. “مونا” این را می دانست و انصافا از این نقطه ی قدرتش به شدت استفاده می کرد. هنوز یادم هست چطور از باغ انتهای شهرکشان تعریف می کرد و ترس به جانم می انداخت. یک باغ متروک با دیوارهای بلند و سیم خاردارهای وحشتناک، جان می داد برای پرواز تخیل “مونا"! می گفت توی این باغ فاشیست ها زندگی می کنند! فاشیست های توی داستان مونا، مردان سیاهپوشی بودند که هیچ کس تا به حال چهره هایشان را ندیده؛ چون هر کس بهشان نزدیک می شود سگ های سیاهشان را ول می کنند تا دمار از روزگار طرف دربیاورند. می گفت هر از چند گاهی فاشیست ها از باغشان می آیند بیرون و خدا روزی را نیاورد که کسی را در مسیرشان ببینند…
روزهایی که از مدرسه می آمدم خانه مامان سوری، مسیرم طوری بود که باید پنج دقیقه از کنار باغ فاشیست ها رد می شدم. فقط خدا می داند با چه ترس و لرزی تمام راه را می دویدم تا به فاشیست ها و سگهای بزرگشان برنخورم!
تابستانها، طلایی ترین روزهایمان بود. هفته به هفته هم نمی رفتم خانه. می شدم دختر مامان سوری و خواهر مونا! کنار هم که بودیم همه فکر می کردند خواهریم. به خاله و خواهرزاده نمی خوردیم اصلا. دوچرخه سواری می کردیم، پارک می رفتیم، کلاس قرآن و مروارید بافی می رفتیم، صبح زودها قایمکی ماشین پنچر می کردیم، مزاحم تلفنی می شدیم، با بالش محمد و علی را می زدیم، با آب آلبالو بستنی یخی درست می کردیم و …
خلاصه روزگاری بود برای خودش.
بزرگ که شدیم همه چیز عوض شد. حساب و کتاب بزرگترها به دنیای ما هم راه پیدا کرد. دلخوری هایشان از هم روی رفتار ما هم تاثیر گذاشت و به ناچار دور شدیم.
دیشب دیدمش؛ بعد از چهارسال. فرق نکرده بود. نه نگاهش، نه لبخندش و نه لحن مهربانش.
دشب وقتی دیدمش، دلم خواست روزی بیاید که دوتایی بنشینیم و از “رازها"یی بگوییم که قرار گذاشتیم فقط من بدانم و او؛ و تا الان هم سربه مهر مانده و فقط من می دانم و او. دلم خواست برای بچه هایمان از آن روزها بگوییم و شرایطی فراهم کنیم تا آنها هم وقتی بزرگ شدند، عکس های مشترکشان را به هم نشان دهند و روزهایی یادشان بیاید با خاطره های مشترک.
اصلا دلم خواست برگردم به بیست سال پیش و کنار کودکی خودم و “مونا” و محمد و علی بمانم و خیالم راحت باشد از این که بزرگ نمی شوم و دنیای کثیف بزرگترها را تجربه نخواهم کرد!
ز.مهاجری