يا مَنْ أَماتَ وَ أَحْيا
از وقتی مادربزرگ پدری رفته، بیشتر دلم برای مادربزرگ مادری تنگ میشود. یعنی راستش را بگویم، بیشتر از ازدست دادنِ دوباره میترسم. شاید برای همین هم هست كه بعضی عصرها، توی مسیر خانه، یكهو دلم تنگ میشود و گوشی را میگیرم دست و زنگ میزنم شان و در حد چنددقیقه صحبت میكنم. دلم میخواهد بیشتر سر بزنم، هرچند باز نمیشود اما فكر میكنم همین تماس ها بهتر از هیچی ست. همین كه صدایشان را میشنوم و تازگی ها عادت كرده اند كه هر از گاه این نوه اِشان بدون مناسبت خاصی بهشان زنگ بزند، همین كه آخر تماس ها كلی دعایم میكنند. همین كه خوشحالی اِشان را پشت خط حس میكنم حتی وقتی درد دارند. همین ها… چه میخواهم بیشتر؟!
قبل تر هم گفته بودم كه نفهمیده ایم چه قدر لحظه های با هم بودن مان محدود است كه انقدر راحت از دستشان میدهیم، كه راحت دل میشكنیم، راحت میگذریم. حواس مان نیست چه میكنیم با آنها كه دوستشان داریم، با آنها كه دوستمان دارند.
حواس مان نیست گاهی محبت های ساده و كوچك مان هم میتواند اثرات بزرگ داشته باشد.
شنیده بودم که امام علی علیه السلام فرموده اند:
«اگر مردم بدانند زمان با هم بودنشان محدود است، محبت آنها نسبت به هم نامحدود میشود.»
و با همه اینها باز یادم میرود… باز کوتاهی…
.
البته بماند كه ترسِ از دست دادن هایم هنوز بزرگ است و همین كه فكرشان یك لحظه سراغم میآید، تمام وجودم خالی میشود و دعا میکنم که من اول از همه بروم. طاقت ندارم. كاش هیچ وقت نبود…
بقلم بانو نجوا