همه زن هایی که روی سر من زندگی می کنند
من یکنفرم اما زنهای بیشماری درونم زندگی میکنند.
بله! همینجا! روی گردن من!
اینرا آینه یا هر سطح صاف و صیقلی دیگری به من گفته و میگوید.
آینه خانه خودمان یکطور نشانش میدهد؛ آینه خانه مردم یکطور دیگر.
زنهای توی شیشهها که روی سر من جا میگرند با هم فرق میکنند.
مثلاً زن شیشه فرش فروشی نزدیک باغ فردوس یکطور قشنگی است.
زن توی شیشه لوازم قنادی و کیک پزی یکطور دیگری، مخصوصاً اگر تصویرش یکبار دیگر روی ظرف همزن برقی کاسهای افتاده باشد.
زن توی شیشه کتابفروشی را معمولاً یادم میرود ببینم.
زن توی شیشه مترو اما همیشه با من فرق میکند. و آنقدر زیاد فرق میکند که گاهی بر میگردم پشت سرم و دنبالش میگردم.
او گاهی خسته است؛ گاهی در فکر؛ گاهی تصویر زنی است که تازه صندلی خالی شده را پر کرده و نمیخواهد برسد. گاهی آدم شادی است شبیه خودم که میشناسم. اما معمولاً او را نمیشناسم.
زن شیشه قطار همیشه دوست داشتنی است! میخواهد قطار پردیس 6 صبح باشد یا قطار شش تخته 9 شب. یک انرژی عجیبی دارد که میتواند همه سوخت قطار را تأمین کند.
زن شیشه یک ماشین توی جاده هم خوب است. مخصوصاً اگر کفشهایش را در آورده باشد و پاهایش را توی دلش جمع کرده باشد. و اگر یک موسیقی خوب هم باشد که دیگر تصویرش واضح و روشن است.
زن توی آب ساکن یک حوض مثلاً همیشه مرا به خود میخواند. فرو میدهد! غرق میکند! و باید جان بکنم که تسلیمش نشوم.
زن آینه خانههای مردم اما با آینه خانه خودمان فرق میکند. زن آینه قاب چوبی خانه مامان هربار بزرگتر از روزهایی میشود که مامان به بهانه عروسی فقط برایش یک رژ کوچولوی صورتی میکشید و زیباترین پرنسساش میکرد.
زن آینه خانه دوستم صورتش لک دارد و زیر چشمهایش گود افتاده. آن یکی دوستم آینهای دارد که زن افتاده را به هیچ صراطی مستقیم نشان نمیدهد و مداد سیاه چشمش بیشتر خندهدار است تا قشنگ. خانه آن یکی دوستم که مدتهاست ندیدمش زنی را نشانم میداد که ساده بود. مثل خودم. نه کمی بیشتر داشت، نه کمی کمتر.
و زن آینه دستشویی سینما با من فرق میکند اما. زن آینه دستشویی سونوگرافی و آزمایشگاه انگار همیشه از چیزی میترسد. زن آینه دستشویی مطب دلش به چیزی قرص است. زن آینه دستشویی ترمینال و استراحتگاههای بین راه همیشه لبخند میزند و نرخ ثابت دویست تومان را 500 تومان میدهد.
زن افتاده در میز شیشهای یک کافه یا یک میزی که خوب روغن جلا خورده و براق است مرموز است.
زن آینه جلو ماشین را نمیشناسم. زیاد که نگاهم کند و حواسم را پرت کند عینک آفتابیام را میزنم که برود رَدِ کارش.
زن شیشه آینهای فر و مایکروفر غریب نیستند اما ژولیدهتر از منند. فرصت نمیدهند یک لحظه ببینمشان از بس که کار دارند.
زن سینی براق و استیل مهمانی صورت قشنگی دارد و اگر قول بدهد همانجا بماند میشود برایش شمع روشن و گلدان کوچک گل هم نذاشت.
زن دیوار زودپز هم همیشه یا خیلی لاغر است یا خیلی چاق.
زن توی آرایشگاه هِی تغییر میکند و زیباتر میشود حتی اگر هیچ شباهتی به من نداشته باشد.
زن آینه بزرگ یک سالن عروسی و مهمانی معمولاً ترحم برانگیز است.
زن آینه آسانسور با همه چیز کنار آمده است. فرقی هم نمیکند که بالا برود یا پایین بیاید. فرقی نمیکند که بخواهد خودش را به طبقهای از یک پاساژ برساند، یا خانه عزیزی، یا مطب دکتری.
زن توی چشمهای تو … .
و اگر اینهمه زن توی آینه میتوانست سخن بگوید چقدر حرف داشت که بگوید!
بقلم ف. جناب اصفهانی