همجرس با کاروان
ای شعلههای شرور، بر بدن پاک سجادم تازیان مزنید. ای پنجههای پلید! گونه یتیمانم را به سیلی کبود نسازید. ای قاتلای یحیی! سر عزیزانِ ما را از تن جدا نکنید!
حرفهای دل زینب بود شاید؛ در آن غروب غمانگیز، با بیکرانهای از درد، در ماتم برادران و برادرزادگان. و اکنون به دنبال کودکان، تا آتش دامانشان را فرو نشاند و مهربانانه در آغوششان بگیرد؛ که مبادا خردسالی، ره بیابان پیش گیرد یا کنار بوتهای، از ترس جان دهد یا پنجهای، دوباره چهرهاش را کبود سازد.
چون کوه ایستاده بود تا پیامبری کند! چون کوه ایستاده بود تا بیست و سه سال باغبانی پیامبر، پر شکوه بماند. چون کوه ایستاده بود تا مادرانه، گیسوان صبر را شانه بزند، تا بیتالاحزان مادرش استوار بماند.
چون کوه ایستاده بود تا به یاد روزهای خوش با علی (ع)، کوفه را خطبه بخواند. چون کوه ایستاده بود تا مجتبایی کرده باشد کوچههای باریک مدینه را. و چون کوه ایستاده بود تا «کل یوم عاشورا» زنده بماند که ماند!
آری، چون کوه ایستاد تا کوه بماند، نماد همیشه ایستادن!
به یاد میآورد روزهای مدینه را، روزهای کوفه را و روزهای واپسین با حسین را! آن روزها که عطر خوش حسین، خیمهاش را پر کرده بود و آن وداع غمانگیز که روح را از تن او چند بار به در بُرد و پس آورد و آخرین بار، به انتظار دمیدنِ روحِ تازه در کالبد، اسبی با یالِ خونین و خیمهگاه سراسر شیون!
باید از او جدا شود؛ فرصتی نمانده است. ای کاش میشد بار دیگر او را در آغوش گرفت، آن تن ستاره باران را! اما افسوس که کاروانسالار، کاروان را به دنبال میکشاند. باید گذشت؛ کاروان در راه است …