نصربن ابی نیزر ، در آغوش میدان
خرما پزانِ دردها فراهم آمده بود و نخلها به مهربانی، برسر عابران سایه میافکندند. خورشید تازیانه شعلههای خود را برزمین مینواخت و عطش از لبانِ انتظار لبریز میشد. صدای مردمی از تبار آسمان، حجم زمین را در آغوش کشیده بود. صدایش باران بود و میبارید. هنگامی که در نخلستان، قوتِ لایموتِ خود را میخورد، نخلها برای تماشا خم میشدند و خورشید از شرم، عرق میریخت. هر ضربهاش بر خاک، چشمهای میشد جوشندهتر از آتشفشان و هر جرعة آن، زلالترینی برای محرومان و دردکشان؛ و در خاک بذر میافشاند، آنگونه که «الدنیا مزرعه الاخره» هم برای خدا و با هر دانهاش، هزار «یا قدوس» میشکُفت.
به روزگار میاندیشید، و به آدمی که در فریب ابوالمالها «ان الله یأمر بالعدل و الاحسان» را به دست فراموشی سپرده بود! به این میاندیشید که پای انسانی چگونه در شنزارها و ماسهها، حماسهها را به مرگ وامیدارد و چگونه خاطر خود را بدین خوش میدارد که پیروزی، فرار از مرگ است! در این فکر بود که چگونه مرده روحها از خوبی سخن میگویند و با آن زندگی نمیکنند!
هم او بود که به «علی» میاندیشید؛ فرابشری که همیشه بشارت بود،؛ فراحماسهای که دشمنش همیشه در هراس بود؛ فراعرفانی که دعای کمیلش، درخشندهتر از ستاره سهیل بود؛ فرافرهنگی که زیستنش تمدن ساز بود؛ فرا اندیشهای که آسمانپیشه بود؛ میبارید و درختان فطرت را طراوتِ برگ و میوه و ساقه و ریشه بود.
و در سال شصت هجری به هجرت آماده میشد و به کربلایی که برایش آغوش گشوده بود. به سالاری که «هل من معین»اش ندایی برای آزاد ساختن هر آن که مرغِ روحش در قفس گرفتار است، بود؛ و اکنون فرافرصتی که در کاروان سربداران، نامنویسی کند؛ چرا که حروف مشترک «حماسه» و «حسین» را حس میکرد.
«نصربن ابی نیزر» به میدانی میرفت که شقایق نام خدای را میتوان دید و هر زخمی، مُهری است که عشق را در تن آدمی به یادگار وامینهد؛ و اینک «نصر» به نَصْر نزدیک میشود و جاودانه خواهد شد!