آموزگارِ عشق بُریر
از بزرگان تبار خود بود و قاری قرآن. سالیانی را در کوفه به معلمی گذرانده بود و هرکسی در کوفه، از گلستان محضرش، اگرچه به قدرِ شاخهای، گل چیده بود. علی(ع) را دیده بود و حکومتش را و این که چگونه آقای کوفه، در مسجد درس میگفت تا آن زمان که فرقِ گلگون به آنچه آموخته بود، شهادت داد. مسجدی را دیده بود که علی (ع) بر آن منبر میرفت و فلسفه عشق را میآموزاند. همان زمان آموخته بود که از مدرسه و مسجد تا «میدان» راهی نیست و خوشتر آنکه علم کسی به عمل بیانجامد.
آموزگاری بود با مدرسهای به پهنای هستی و همهجا سرگرم تعلیم و تعلم. او آموزگار هنر بود و سرمشق دانشآموزانش «هیهات منّا الذله»ای که از امامش آموخته بود. پیر آموزگاری بود که در احیای «کلمه الحق» قلم به خانه وانهاده بود و سلاح رزم به دست گرفته بود؛ آنگونه که عقل و عشق را درس دیگری آموخت از جنس «جاءالحق و زهق الباطل».
… و اکنون روز موعود است و موعود روز! خورشید از برق شمشیرها نور میگیرد و مردانی از تبار آسمان پای در رکابِ اسب فرو بردهاند تا هنگامه دیگری گرم کنند. دو سپاه رو به روی هم ایستادهاند، یکی با آرزوی قرب الی الله و دیگری به امید غنیمت جنگی! یکی به انگیزه حیات طیبّه و دیگری به شوق زنده ماندنی چند روزه. یکی با خدای خود خلیل شده و دیگری با ادعای خود فسیل شده.
یکی حماسهساز و جانباز و دیگری هر روز به یک ساز و نیرنگباز؛ یکی همرکاب با بزرگانِ مردان شهید و دیگری همپیاله با پلیدترین، یعنی یزید!
این «بُریر» بود که سرکرده سپاه خصم را سرزنش میکرد و دشمن آن قدر خیره که از خواستهاش سرباز میزد. اینگونه بود که بُریر، اندیشه شهادت پیاپی میکرد و عُمَر سعد فکر حکومتِ ری! و ای کاش زخم زبانهای خصم پایان مییافت و ای وای بر دانشآموزانی که بر آموزگار خویش شمشیر میکشند برای اندکی غنیمت و چند روز ماندن زودگذر و چه دردناک که شاگردان مکتبی، استاد خود را دروغگو صدا بزنند!
بریر آموزگاری بود که با خونِ خود افتخار نوشت تا دانشآموزانِ تاریخ، راز ماندگاری را فرا گیرند!