تقدیم به حنظله بن اسع
به کاروان حسین (ع) درآمد؛ با تبسّمی به باغ چهره و ترنّمی در سخن. از آنان بود که هرگاه لب میگشود، چلچلهها مدهوش میشدند و چون مینگریست، آهوان از خویش میرمیدند. هنگامی که قرآن میخواند، فرشتگان به دهانش بوسه میزدند و آنگاه که به سجاده در میآمد، گلهای جانماز میشکفتند. نسیم، هر صبح به شوق شانه بر گیسوانش روان بود و آفتاب به تمنایش سَرَک میکشید. ابرها را اشک او شوق بود. هنگامی که باران میشدند و دشتها را استقبال از او بود که سبز میکرد.
مردم را بیم میداد از روز بازخواست و آن روز که فریادرسی به فریادشان نباشد. از اینکه پیش رسول خدا (ص) سرِ شرم فرود آورند، از اینکه به روی فرزندش به بیوفایی شمشیر آختهاند و کوفه را به نامردمیها مشهور سازند، و از اینکه سرِ فرزند علی (ع) را به بام نیزه برند و شهر به شهر بگردانند و از اینکه کوفه باشند؛ همانگونه که با این نام میشناسندشان.
اما چگونه؟ مردمی که مردی را به زیر پای نهادهاند و یوسف آل پیامبر (ص) را به زر ناسره فروختهاند. مردمی که به شیشه دلِ دخترکان حسین (ع)، سنگ ستم زدهاند و فرات را از کینه خود گلآلود ساختهاند، مردمی که در میدان علم تاختند و در معرکه عمل رنگ باختند؛ و مگر با سرزنش و سفارش میتوان این قوم پاییز خواه را به بهار امیدوار ساخت؟!
و اکنون، خود در شوقِ سوختن، پروانه میشد و به دنبال شمع؛ و پروانه اگر شیفته باشد، روز و شب نمیشناسد و تنها به شمع میاندیشد. دلِ ماندن نداشت؛ آن هم ماندنی که پایانش لجنزار است. پس چه گواراتر از اینکه روان باشد که به اقیانوس بپیوندد و بیکرانه شود. چه دلپذیرتر از اینکه آبیِ آب، به «یا قدّوس» متصل شود؛ چه شیرینتر که قیامت شود، توفان شود، گردباد شود و از خاک به افلاک برخیزد، و شُد.
به سوی حسین (ع) آمد و سپس اذنِ سوختن! و شرار شوق آنچنان در تن انداخته بود که آفتاب را به تسخیر هُرِم خویش در آورده بود. خود سپاهی بود با هزاران سرباز جان برکف. خود حضوری بود پر شور، خود شکوهی بود جاودانه. خود طلوعی بود در خور. خود در عدو برقی بود توفانزا. خود آسمانی بود همیشه آبی، خود کهکشانی بود پرستاره. خود، خودی بود تا خدا!
«حنظله بن اسعد» به سمت معرکه تاخت آنگونه که لرزه بر سپاه دشمن افتاد. برق شمشیرهایش چشم خورشید را میزد و رکابِ اسب، با خشنودی، پایش را در آغوش کشیده بود.
اینک عشق، بر زمین افتاده است از زین، و فرشتگاناند که پیکرش را بوسهباران کردهاند