تقدیم به جَون
بود سپید دل! از نژاد سیاه بود ولی نسبتش به تاریکی نمیرسید، بلکه از نسل نور بود، آن هم در روزگاری که شب بودن، سکه رایج بود و بهای آدمی در گونه پوست و پوسته خلاصه میشد. روزگاری که مردمان، برده نفس خویش بودند و خود را به اندک سکهای میفروختند. در دلش تازیانه هزاران سال ستم فرعونیان را حس میکرد؛ آنگاه که پدرانش را به سنگ بر سنگ وانهادن وامیداشتند تا اهرامِ عیش را در مصرِ خاطرهها بنا سازند و گاه نیز خود دیواری میشدند تا پادشاهانِ چند روزه، روزی چند بر آن بایستند. در دلش، تاولِ دستان و پاهای برادرانِ ستمدیدهاش را حس میکرد، وقتی که حلقههای زنجیر، به این شهر و آن شهر کشانده میشدند که شاید قیمتی بیش یابند.
و ناگاه سپیده دمی برای سیاهان! شکوه آیینی که برده را نیز برادر میخواند و «انّما المؤمنون اخوه» را فریاد میزد؛ همان آیینی که روزگاران را برتر میشمرد و دیگر برتریها را اَبْتَرً! و این «جون» بود که روزگاری میهمان سفره «فضل بن عباس» و سپس همنشین خورشید ربذه، ابوذر، همان پیرمردی که خون عدالت، رگهایش را لبریز ساخته بود و تپش قلبش «یا محمد یا علی» را فریاد میزد، تا روزگاری که ربذه، سوگوار رفتنش از خاک شد. دیگر بار جَوْن به علی پیوست؛ همانکه ذکر تپشهای دل ابوذر بود! و تماشاگر کوفه سرشار از نامردمیها و محرابی که از خون سرِ علی، لالهزار شد.
و اینک غلام سیاه اباعبدالله است که می رزمد و از خونِ خویش وضو میسازد تا در نماز قیامت، زودتر از همه و در صفِ اول بایستد؛ و جَوْنِ سیاه، هماکنون سرخ شده است، همچون شقایقها!