تاریخی به وسعت عاشورا
برخیز! برخیز و بالا را نگاه کن! ملکوت را میگویم! همانجا که گمان میداری پرنده اندیشهات، توان پرواز بدن را نخواهد داشت. راهت را بازیاب و قیامت آغاز کن! از اینکه به سمت مشرقِ آفتاب گام برمیداری و سرشار از روشنی میشوی و سنگلاخها را در زیر گامهایت لِه میکنی، برخود ببال!
برخیز! آنگونه که نشستن و ماندن، پیش رویت دست و پا بزند و خواب، در بستر تنهایی بیارامد.
آنگونه برخیز که برخاستن با تو برخیزد و قیام تو، بهار را از خاک برخیزاند. آنگونه برخیز که چشمها، چون اشک، از چشمان و اشکها چون آب، از چشمهساران برخیزند.
برخیز که نفسِ گرم پیامبران پیشین، به تو روح بخشیده است و خونِ شهیدان عشق، همراه با سپیده، چهره تو را سرخ و سفید خواسته است. برخیز که قیام مصلحان تاریخ، تو را قامت آفریده است و همت دلیرمردان دشت جنون، تو را بازوان فراخ ساخته است. برخیز که خون دلهای باغ فضیلت، در سینه تو شقایق شده است و ملکوتِ نیایش شب زندهداران عشق، روح تو را پرنده کرده است.
برخیز! برخیز و پنجرهای رو به عاشورا بگشا؛ پنجرهای به حماسه، پنجرهای به عرفان، پنجرهای به احساس و پنجرهای به هر چه پنجره! برخیز و پای در خنکای فرات نه تا دلت از گرمای نخلهای سوزان کربلا آتش بگیرد. برخیز و دست در خاکهای تفتیده کربلا فرو بر تا به خنکای بیوفایی نامردْ مردمان کوفه، نفرین روانه سازی. برخیز! برخیز که برخاسته بمانی.